چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی


دختر، کنار پنجره

تنها نشست و گفت:

ای‌ دختر بهار

حسد می‌برم به تو...


"فروغ فرخزاد "

عبور باید کرد

۳۰
فروردين


عبور باید کرد 

و هم نورد افق های دور باید شد 

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد

عبور باید کرد

و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد


 "سهراب سپهری"

 

اجازه ات را از آسمان گرفته ام 
عوضِ ستاره ی نداشته ام 
امشب دیوانه ی انحصاری ات باشم
ماه جان
ابر که سهل است
اصلاً پشت خدا قایم شو
جفتتان را خواهم بوسید!

 
" عرفان پاکزاد"

 

من
را بوسیدی
و از آن زمان دیگر
باقی این شعر یادم نمی آید ...

 

"امیر ریحانی"

 

اگر دنیا تو را نداشت

جنگل همیشه در مه جا میماند

دریا میرفت تووی لاک "جزر" خودش

آسمان دلش برای زمین غنج نمی رفت

آفتاب از پشت کوه تکان نمی خورد

لاله ای نبود

دشتی نبود

و دویدن مادیان زیبا را کسی جدی

 نمی گرفت ...

 

 اگر دنیا تو را نداشت

گلفروشی ها و کتاب فروشی ها

چه چیز می فروختند ...؟

جای صدای موسیقی را چه چیز می گرفت؟

جای آواز پرندگان ،

خنده های کودکان ...؟

و در بساط دست فروش ها هیچ چیز تازه ای نبود.

 

اگر دنیا تو را نداشت

فاصله بی معنا بود

" دوری" غمگین نبود

هیچ کس نامه ای نمی نوشت

آدم دلش سخت می شد

دست هایش سرد

و بوسه و آغوش را

هیچ کس دوست نمی داشت ...

 

" اگر دنیا تو را نداشت ... "

جمله ی قشنگی نیست

" اگر دنیا تو را نداشت ... "

حرف دلنشینی نیست

سطری ست که نباید خوانده شود 

خطی ست که باید سرسری گرفت !

" اگر دنیا تو را نداشت ..." را دوست ندارم

بدون تو این دنیا جهنم است

تا آدم ها

آدم ها را شکنجه کنند

نسل ها منقرض شود

و درد و زخم و تنهایی !

همه را از پای درآورد ...

 

"حمید جدیدی"

 

بر او ببخشایید

بر او که از درون !

متلاشی ست ...

 

"فروغ فرخزاد"

مرگ

۲۵
فروردين

 

مردی سیاه پوش 
قد بلند
با انگشت های کشیده
گامهای بلند
و هاله ای از دود 
که از دور می آید
برای کشتن من! 
این تصور من از مرگ بود
هیچ گاه فکر نمیکردم
رفتن زنی
با دامن کوتاه
با گامهای کوچک
با انگشت های ظریف
با هاله ای از نور
همان مرگ باشد!

 
"حمزه کریم تبار فر"
  •  
  • دلم میخواهد
    دستت ببٓرم
    در مغزِ این نوازنده ی دوره گرد
    و یک صفحه ی دیگر بگذارم!
    یک آهنگ آرام و غمگین
    که چشم هایم را خیسِ خواب کند...
  •  
  • "سامان اجتهادی"
  •  
  • پ.ن: 
  • سازها هم مثل آدم ها
  •  

    خوشبخت و بدبخت دارند
    نی، سوراخ سوراخ می شود
    تنبک، مدام توسری میخورد
    کمانچه را سر و ته می‌کنند
    تیغه بر گلویش می‌کشند
    تار را اما..
    در آغوش میگیرند و می‌نوازند....
  •  
  • "ناشناس"
  •  

     

    برامون مهم نبود کی چی میگه
    یا کی حسودی میکنه 
    به کسی کار نداشتیم 
    دوتا دیوونه خوب افتاده بودیم بهم
    کناره مجسمه هایِ شهر وامیستادیم شکلک درمیاوردیم عکس میگرفتیم
    رویِ هرچیزی که میخواستیم
    اسم میزاشتیم و کلی میخندیدیم 
    قرار گذاشته بودیم هرکسی بی هوا
    دستِ اون یکی رو اول بگیره 
    اونی که یادش رفته بوده 
    باید شب تا شارژ گوشیش تموم بشه
    با تلفن زنگ بزنه حرف بزنیم
    بستنی که سفارش میدادیم 
    دستش و میگرفتم 
    اون رویِ جدول راه میرفت من کنارش ،
    جلویِ شیشه مغازه ها خودمون و نشون میدادیم 
    میگفت اون آقاهه که کناره منه
    اونو میخوام 
    منم میگفتم اون دختره که کناره لبش بستنی ای هست
    اون و میخوام 
    با مشت میزد به بازوم میگفت بدجنس
    الان که آبروم جلو همه رفت میگی؟
    منم میگفتم جذابیت خنگ ها 
    به کر کثیف بودنشون هست 
    تا چند کوچه دنبالم میکرد 
    به نفس نفس میفتاد دلم میسوخت 
    وا میستادم بگیرتم 
    تا میخواست بزنه بلندش میکردم
    بغلش میکردم و پیشونی شو میبوسیدم 
    هرجا که ما میخواستیم 
    همونجا میشد یه اتاق و دو صندلی
    حالا وسط شهر ، وسط خیابون
    یه جایی شلوغ مثل مرکز خرید 
    میشستیم رو به رویِ هم 
    میگفت بازی کنیم 
    هرکسی از کنارمون که رد میشد 
    میگفت این چه بازی هست دیگه
    مام بهم میخندیدیم و بعد همزمان
    باهم میگفتیم این بازی فقط مخصوصِ ما هست
    بهش میگیم ؛ 
    عشق بیار ، عاشق ببر ...
  •  
"محمد رمضان نیا"

من یقین دارم تو جمعه ای...

 

این همه عاشق داری که تمام هفته برای آمدنت لحظه شماری میکنند..

اما به تو که میرسند داغی از خاطره بر دلشان میگذاری و با کوله باری از شعرهای غمگین و نفرینِ غروبت راهیِ شنبه ای عبوسشان میکنی تا عشقت را از سر بگیرند....

 

من یقین دارم تو جمعه ای..همان قدر دوست داشتنی...همان قدر عاشق آزار!

 

"الناز شهرکی"

 

 

بیا باهم یک بازی قشنگ کنیم

که جایزه ش بوسه باشد
مثلا
چشمهایم را از پشت سرم بگیر و بگو من کی‌ام؟
هر جواب اشتباه یک بوسه
نامردم اگر اسم همه هفت میلیارد انسان دنیا را صدا نزنم

 

" حامد نیازی"

نسیم سیاه چشمانت

۲۴
فروردين

 

به او بگویید :

نسیم سیاه چشمانت

مرا از من گرفت

و به هیچ سپرد ...

 

"پینارش "

 


من را دوست بدار

به سان ِ

گذر از یک سمت خیابان

به سمتی دیگر

اول به من نگاه کن ،

بعد به من نگاه کن ،

بعد...

باز هم مرا نگاه کن


"جمال ثریا"

باران اول بهار

۲۳
فروردين

 

عشق نو رسیده منی

که باید نام زیبایی برایت پیدا کنم

چیزی شبیه خوشبختی

تا وقتی صدایت می کنم

باران اول بهار را هم به یادم بیاوری

خطای منی

که نمی شود چشم از تو فرو پوشاند

با دامنی که گیج در هوای تو می چرخد

با شرمی که خیس در حضور تو می میرد.

 

"فرنگیس شنتیا"

 

 

پ.ن:

پیراهنت را

به بند رخت می سپارم

از آن طرف دنیا

ابرها

دست و پای خود را گم می کنند

برای گل هایش

 

ابری

جا خوش می کند در گلویم

ابری

می نشیند در بشقابم

 

پیراهنت را

از بند رخت می کشم

ابرها

باران را از یاد می برند

و آرام

گوشه ای کز می کنند.

 

 

"محسن حسینخانی"

چشمهایت!

۲۳
فروردين

 

سربازان در جنگ خواهند مُرد
پیرمردان در بسترهایشان,
و من در چشمهایت! 

 
"سبحان زمانی"
 
پ.ن:
ماندن یا نماندن
سوال این نیست 
آی که چشم های تو میگویند: بمان 
می مانم
حتی اگر جهان را 
بر شانه های خسته ی من آوار  کرده باشی 
 
" حسین منزوی" 

تو...

۲۳
فروردين


  • ارتش سرخ چین
    نتوانست آنچنان تبت را ویران کند
    که تو مرا 
    با شال سرخ افتاده بر شانه هایت
    موهای آلبالویی پریشان در بادت
    آویزهای یاقوتی در گوشَت
    لاک زرشکی دستانت
    و رژ قرمز بر لبانت
    خراب کرده ای....
    ویرانم کرده ای
    جز تو آباد نمی شوم....!!!


" سینا مو لایی " 

پ.ن:
کاش
اینجا بودی
همین کنار خودم!
و من یادم می رفت 
که خسته ام ...خرابم...ویرانم...

" سید علی صالحی"


هر زنی

برای ِ لبخند زدن در آینه بهانه میخواهد

هر زنی

برای لبخند زدن در آینه

باید مردی را داشته باشد که

با شانه ی انگشت هایش 

گره دلتنگی موهای بلند زن را باز کند و بگوید : 

هرجور که باشی زیبایی...

 

"الهه سادات موسوی"

زبان صریح آغوش

۲۲
فروردين


محبوبم !

امروز که در آغوشم بودی

چیزی به پنج گانه ی حواسم افزودی !

چیزی به رایحه ی گل ها

به طعم های جهان

به فصل ها

ساعت ها

و برای " شادی "

تعریف تازه ای ساختی ..!


دست هایم

پیچکَند حالا

شانه هایم

آبشاری برای فرود نجابت

و سینه ام

تختی برای پادشاهی زیبایی


رد موهایت را که گرفتم ،

به مزرعه ای پر از محصول رسیدم

رد چشم هایت را که گرفتم ،

دو یاقوت سیاه بودند

پشت شیشه ی جواهر فروشی

و لب هایت

نهری در امتداد خیابان

لبریز از باران بهاری ...!


امروز که در آغوشم بودی

تعبیر تازه ای از زیستن آموختم

و در ساعتی که هیچگاه نبود

فصلی که هیچ زمان نبود

در طعم و عطر و احساسی که هرگز وجود نداشت

بسیار آموختم !

بسیار ..

و بیشترین اش:

" زنی که دوستت داشته باشد

می تواند تنها با زبان صریح آغوش

تو را به دنیای زیباتری که هرگز ندیده ای

ببرد ..."


"حمید جدیدی"


کاش قد دوست داشتنم بودم !

آنقدر که باران مى گفتى ، مى باریدم

سردت بود مى پوشاندم و

گرمت که مى شد

ابرى ،

سایه بر سرت مى شدم

آنقدر که دستم به ماه مى رسید

خواب که مى گفتى

شب مى کردم

و به آفتاب

که هر وقت که مى خواستى

صدایش مى کردم و

پنجره ات را روز مى کردم

کاش قد دوست داشتنم بودم !

آن قدر که صدایم مى کردى

دستم را دراز مى کردم

دستت را دراز مى کردى

آن قدر که دوستم داشتى

مرا به نام کوچکم !

صدا مى کردى ....


"افشین صالحى"


رابطه ی پدر-فرزندی از آن دست رابطه هایی نیست که صرفا بخاطر یک اسم تو شناسنامه یا نصف کروموزوم های وجودت باشد.
رابطه ی پدر -فرزندی آن جایی شکل می گیرد که زمان زیادی را صرف می کند تا بهترین عکس های نوزادیت را بگیرد یا عصرها بعد از سرکار تمام وقتش را به هل دادن تاب تو بگذراند . 
رابطه مال زمانی است که چیزهایی تو که دوست داری میخرد و هر بازی که تو بگویی می کند و هیچ وقت غر نمی زند .اعتراض نمی کند. نمی گوید پس من چی ؟ رابطه پدر -فرزندی از آن دست رابطه هایی است که حرفهای احساسی توی کارش نیست .
نمی گوید دوستت دارم ،تعریف الکی نمی کند . می گذارد درست لحظه ای که فکرش را نمی کنی، در چشم هایت می گوید: من کنارت هستم بابا ! بی آنکه حرفی بزند .

" مانا گودرزی"

پ.ن:
 ولادت با سعادت حضرت علی(ع) و روزپدر گرامی باد

یک قاب

۲۱
فروردين


ما بابا نداریم. راستش داریم اما اندازه یک سنگ مستطیلی است وسط بهشت زهرا که بالاش نوشته شادروان و پایینترش با خطی خوش، پدری مهربان و همسری فداکار. عکسش را هم تراشیده اند آن رو . با آن سبیل مخملی، گونه های تو رفته و موهایی که همیشه باید یک وری شانه شود.


ما بابا نداریم. نه که از اولش نداشته ایم. نه که به خوابمان نمی آید. چند سال پیش خدا ویرش گرفت که امتحانمان کند. که اشک مامان را ببیند و ترس و بی پناهی ما را . که دنیا زمستان شود و تا جان دارد باران شور ببارد روی لب هایمان.


ما بابا نداریم اما راستش را بخواهید عکس باباهای شما را یواشکی نگاه می کنیم. یواشکی دوستش داریم. حتا وقتی فیلم رسیدن این سرباز های آمریکایی به خانه را می بینیم، دست خودمان که نیست یک دفعه ای هق می زنیم.


ما بابا نداریم و هر سال، روز پدر که می شود نمی دانیم باید به کجا پناه ببریم. سرمان را توی کدام سوراخ فرو کنیم که معلوم نشود غصه داریم. که حسودیم. که یواشکی بابای شما را دوست داریم.


راستی رفیق جان من، آن وقت که صورت بابایت را می بوسی، آن وقت که ریش های تیغ تیغی اش می رود توی لب هات، آن وقتی که جوری فشارت می دهد که نفست تنگ می شود، لطفن، لطفن، لطفن، یک لحظه بیشتر توی آغوشش بمان. یک لحظه بیشتر جای همه ما. همه ما بچه هایی که بابا نداریم.



تقدیم به همه آن هایی که روز پدر، به یک قاب خیره می شوند، به یک سنگ و یا به یک دیوار....



"مرتضی برزگر"


به اتفاق ها بگو
کمى آن طرف تر بیفتند...
ما اینجا، زیر همین درخت
که شاخه هایش از میوه هاى رسیده
سنگینى مى کند
آرام بر شانه هاى هم
به خواب رفته ایم...


"مهسا چراغعلی"
  •  

     

    به بهار خندیدی 
    دونه دونه از تبسم لبخندت
    روی شاخه هایِ درخت شکوفه زد 
    تو این شهر را سرسبز و آباد کردی
    اینبار چیدنِ گل ها از واجبات است
    چه کسی میخواهد مانع ام شوَد ؟
    حالا که اینطور است چهار دیواری اختیاری
    خنده های تو را فقط من حق دارم بچینم 
    تا آخرین شاخه و برگ سهم من است
    هرکدام را که دستم هم نرسد ،
    نوکِ کفش هایَت را پله میکنم
    با تکیه به سینه یِ تو بالا میروم
    میچینم و در سبد دل َم می گذارم
    باور کن بهار تویی که بهاران آمده است 
    وگرنه این فصل هم مثلِ تمام فصل ها
    می آمد و می رفت 
    پس فروردین را بیشتر بخند
    تا اردیبهشت و خرداد 
    بهار را باور کنند 
    بخند که شکوهِ خنده هایِ تو
    کیمیا گری میکند 
    اصلا نامِ خنده هایت را باید گذاشت ؛
    کیمیا . . .
 
" محمد رمضان نیا "


موهایت

ادامه ی یک رودخانه است

و دستانت

ادامه ی یک درخت ...


شانه هایت 

کوه پایه است وُ

چشمانت

ادامه ی خورشید ..


قلبت

انارِ ترک خورده ی کوردستان وُ

نامت

ادامه ی یک گیاه است

که در زمستان می روید


گریه ات

ادامه ی دریاست

و خشکی های بعد از آن ...

خنده ات

ادامه ی شعرِ پل الوار است

وقتی

که تو را به جای تمامِ زنانی که ادامه نداده ام

ادامه می دهم ...


نگاه که می کنی

نگاهت ادامه ی یک پنجره است

و چشم که می بندی

چهره ات

ادامه ی دیوار چین ...


حرف که می زنی

صدایت

ادامه ی آواز پرندگان است

وقتی که شب خاموششان کرده است

و لب که میبندی !

سکوتت ادامه ی کویر ...


تو ادامه ی همه چیز هستی

و سطر آخرِ هر شعر عاشقانه

در تو به پایان می رسد ...


با ادامه ی این شعر راه برو

با ادامه ی این شعر نگاه کن

با ادامه ی این شعر حرف بزن

عاشق شو

ببوس ..


با ادامه ی این شعر زندگی کن

 تو

ادامه ی من هستی ...


"بابک زمانی"


بیا به هم اعتماد کنیم 

من به چشم های تو 

تو به پاهای من؛

و قول بدهیم 

هم دیگر را به جاهای خوبی ببریم ...


" رضا کاظمی " 

مرغ عشق منی!

۲۰
فروردين

 

 

با تو کشف کردم که بهار

برای گرامی داشت تنها یک پرستو می‌آید...
پیش از تو، می‌پنداشتم که پرستو
سازنده‌ی بهار نیست...


با تو دریافتم که خاکستر، اخگر می‌شود
و آب برکه ها‌ی گل‌آلودِ باران در گذرگاه‌ها
دوباره، به ابر بدل می‌شوند،
و جویباران، در نزدیکی مصب خویش
پالوده می‌شوند و به سرچشمه‌های خویش باز می‌گردند،
و قطره‌ی عطر، خانه‌ی مینایی‌اش را رها می‌کند،
تا به گل سرخش، بازگردد،
و گل‌های پژمرده در تالارهای ظروف سیمین،
به غنچه‌های کوچک در کشتزاران ِ خویش باز می‌گردند.
و جغدهای لطیف می‌آموزند، چونان مرغ عشق
ترانه‌های غمگین سر دهند...


با تو به ریگ‌های کبود در ساعت شنی‌ام خیره شدم،
که از پایین به بالا فرو می‌افتاد،
و عقربه‌های ساعت به عقب می‌شتافت...
با تو کشف کردم که چگونه قلب،
باغچه‌ی شیشه‌ای گیاهان زندگی را،
رها می‌کند تا به باغ بدل شود...
و با تو این حقیقت ناخوش را دریافتم
که عشق، تنها برای آخرین معشوق است...

آیا می پنداری بر تو عاشقم؟
 

"غاده السمان"

 

پ.ن:

مرغ عشق منی! آواز بخوان، ولوله کن

 

پر پرواز من! از لانه پریدن ممنوع!

 

"فاطمه دشتی"

 

تو همان هشت دقیقه ای

که قرص خورشید

آرام، آرام

در دریا حل می شود

می بینی؟

تو قرار نیست شاعر باشی

تو همین که نفس بکشی

راه بروی

حرف بزنی

حق شاعری ات را

 

بر گردن دنیا گذاشته ای.

 

 

 

"مهدیه لطیفی"


من مردی را میشناسم

که تمام دو راهیهای مرا

ترمز میزند

و آیینهاش را تنظیم میکند

درست روی لبخند من !

 

سبز که میشود

تمامِ قرمزها را

رد میکند

اما هنوز هم باور ندارد،

من

از آنچه در آیینه میبیند

به او نزدیکترم...


"سمانه سوادی"


نیا!

نزدیکِ هم عشق خراب می‌شود...


"افشین صالحی"


من از همان لیوانى که به گلدان ها آب مى دهم

مى نوشم

پس چرا سبز نمى شود این جان؟

من با همین دستى که به کبوترها دانه مى بخشد 

نان مى خورم 

پس چرا پر نمى گیرد این دل ؟


"زهرا نوروزی"