دختر، کنار پنجره تنها نشست و گفت:
- ۰ نظر
- ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۲
- ۲۸۰۹ نمایش
اگر دنیا تو را نداشت
جنگل همیشه در مه جا میماند
دریا میرفت تووی لاک "جزر" خودش
آسمان دلش برای زمین غنج نمی رفت
آفتاب از پشت کوه تکان نمی خورد
لاله ای نبود
دشتی نبود
و دویدن مادیان زیبا را کسی جدی
نمی گرفت ...
اگر دنیا تو را نداشت
گلفروشی ها و کتاب فروشی ها
چه چیز می فروختند ...؟
جای صدای موسیقی را چه چیز می گرفت؟
جای آواز پرندگان ،
خنده های کودکان ...؟
و در بساط دست فروش ها هیچ چیز تازه ای نبود.
اگر دنیا تو را نداشت
فاصله بی معنا بود
" دوری" غمگین نبود
هیچ کس نامه ای نمی نوشت
آدم دلش سخت می شد
دست هایش سرد
و بوسه و آغوش را
هیچ کس دوست نمی داشت ...
" اگر دنیا تو را نداشت ... "
جمله ی قشنگی نیست
" اگر دنیا تو را نداشت ... "
حرف دلنشینی نیست
سطری ست که نباید خوانده شود
خطی ست که باید سرسری گرفت !
" اگر دنیا تو را نداشت ..." را دوست ندارم
بدون تو این دنیا جهنم است
تا آدم ها
آدم ها را شکنجه کنند
نسل ها منقرض شود
و درد و زخم و تنهایی !
همه را از پای درآورد ...
"حمید جدیدی"
من یقین دارم تو جمعه ای...
این همه عاشق داری که تمام هفته برای آمدنت لحظه شماری میکنند..
اما به تو که میرسند داغی از خاطره بر دلشان میگذاری و با کوله باری از شعرهای غمگین و نفرینِ غروبت راهیِ شنبه ای عبوسشان میکنی تا عشقت را از سر بگیرند....
من یقین دارم تو جمعه ای..همان قدر دوست داشتنی...همان قدر عاشق آزار!
"الناز شهرکی"
عشق نو رسیده منی
که باید نام زیبایی برایت پیدا کنم
چیزی شبیه خوشبختی
تا وقتی صدایت می کنم
باران اول بهار را هم به یادم بیاوری
خطای منی
که نمی شود چشم از تو فرو پوشاند
با دامنی که گیج در هوای تو می چرخد
با شرمی که خیس در حضور تو می میرد.
"فرنگیس شنتیا"
پ.ن:
پیراهنت را
به بند رخت می سپارم
از آن طرف دنیا
ابرها
دست و پای خود را گم می کنند
برای گل هایش
ابری
جا خوش می کند در گلویم
ابری
می نشیند در بشقابم
پیراهنت را
از بند رخت می کشم
ابرها
باران را از یاد می برند
و آرام
گوشه ای کز می کنند.
"محسن حسینخانی"
محبوبم !
امروز که در آغوشم بودی
چیزی به پنج گانه ی حواسم افزودی !
چیزی به رایحه ی گل ها
به طعم های جهان
به فصل ها
ساعت ها
و برای " شادی "
تعریف تازه ای ساختی ..!
دست هایم
پیچکَند حالا
شانه هایم
آبشاری برای فرود نجابت
و سینه ام
تختی برای پادشاهی زیبایی
رد موهایت را که گرفتم ،
به مزرعه ای پر از محصول رسیدم
رد چشم هایت را که گرفتم ،
دو یاقوت سیاه بودند
پشت شیشه ی جواهر فروشی
و لب هایت
نهری در امتداد خیابان
لبریز از باران بهاری ...!
امروز که در آغوشم بودی
تعبیر تازه ای از زیستن آموختم
و در ساعتی که هیچگاه نبود
فصلی که هیچ زمان نبود
در طعم و عطر و احساسی که هرگز وجود نداشت
بسیار آموختم !
بسیار ..
و بیشترین اش:
" زنی که دوستت داشته باشد
می تواند تنها با زبان صریح آغوش
تو را به دنیای زیباتری که هرگز ندیده ای
ببرد ..."
"حمید جدیدی"
کاش قد دوست داشتنم بودم !
آنقدر که باران مى گفتى ، مى باریدم
سردت بود مى پوشاندم و
گرمت که مى شد
ابرى ،
سایه بر سرت مى شدم
آنقدر که دستم به ماه مى رسید
خواب که مى گفتى
شب مى کردم
و به آفتاب
که هر وقت که مى خواستى
صدایش مى کردم و
پنجره ات را روز مى کردم
کاش قد دوست داشتنم بودم !
آن قدر که صدایم مى کردى
دستم را دراز مى کردم
دستت را دراز مى کردى
آن قدر که دوستم داشتى
مرا به نام کوچکم !
صدا مى کردى ....
"افشین صالحى"
ما بابا نداریم. راستش داریم اما اندازه یک سنگ مستطیلی است وسط بهشت زهرا که بالاش نوشته شادروان و پایینترش با خطی خوش، پدری مهربان و همسری فداکار. عکسش را هم تراشیده اند آن رو . با آن سبیل مخملی، گونه های تو رفته و موهایی که همیشه باید یک وری شانه شود.
ما بابا نداریم. نه که از اولش نداشته ایم. نه که به خوابمان نمی آید. چند سال پیش خدا ویرش گرفت که امتحانمان کند. که اشک مامان را ببیند و ترس و بی پناهی ما را . که دنیا زمستان شود و تا جان دارد باران شور ببارد روی لب هایمان.
ما بابا نداریم اما راستش را بخواهید عکس باباهای شما را یواشکی نگاه می کنیم. یواشکی دوستش داریم. حتا وقتی فیلم رسیدن این سرباز های آمریکایی به خانه را می بینیم، دست خودمان که نیست یک دفعه ای هق می زنیم.
ما بابا نداریم و هر سال، روز پدر که می شود نمی دانیم باید به کجا پناه ببریم. سرمان را توی کدام سوراخ فرو کنیم که معلوم نشود غصه داریم. که حسودیم. که یواشکی بابای شما را دوست داریم.
راستی رفیق جان من، آن وقت که صورت بابایت را می بوسی، آن وقت که ریش های تیغ تیغی اش می رود توی لب هات، آن وقتی که جوری فشارت می دهد که نفست تنگ می شود، لطفن، لطفن، لطفن، یک لحظه بیشتر توی آغوشش بمان. یک لحظه بیشتر جای همه ما. همه ما بچه هایی که بابا نداریم.
تقدیم به همه آن هایی که روز پدر، به یک قاب خیره می شوند، به یک سنگ و یا به یک دیوار....
"مرتضی برزگر"
موهایت
ادامه ی یک رودخانه است
و دستانت
ادامه ی یک درخت ...
شانه هایت
کوه پایه است وُ
چشمانت
ادامه ی خورشید ..
قلبت
انارِ ترک خورده ی کوردستان وُ
نامت
ادامه ی یک گیاه است
که در زمستان می روید
گریه ات
ادامه ی دریاست
و خشکی های بعد از آن ...
خنده ات
ادامه ی شعرِ پل الوار است
وقتی
که تو را به جای تمامِ زنانی که ادامه نداده ام
ادامه می دهم ...
نگاه که می کنی
نگاهت ادامه ی یک پنجره است
و چشم که می بندی
چهره ات
ادامه ی دیوار چین ...
حرف که می زنی
صدایت
ادامه ی آواز پرندگان است
وقتی که شب خاموششان کرده است
و لب که میبندی !
سکوتت ادامه ی کویر ...
تو ادامه ی همه چیز هستی
و سطر آخرِ هر شعر عاشقانه
در تو به پایان می رسد ...
با ادامه ی این شعر راه برو
با ادامه ی این شعر نگاه کن
با ادامه ی این شعر حرف بزن
عاشق شو
ببوس ..
با ادامه ی این شعر زندگی کن
تو
ادامه ی من هستی ...
"بابک زمانی"
با تو کشف کردم که بهار
برای گرامی داشت تنها یک پرستو میآید...
پیش از تو، میپنداشتم که پرستو
سازندهی بهار نیست...
با تو دریافتم که خاکستر، اخگر میشود
و آب برکه های گلآلودِ باران در گذرگاهها
دوباره، به ابر بدل میشوند،
و جویباران، در نزدیکی مصب خویش
پالوده میشوند و به سرچشمههای خویش باز میگردند،
و قطرهی عطر، خانهی میناییاش را رها میکند،
تا به گل سرخش، بازگردد،
و گلهای پژمرده در تالارهای ظروف سیمین،
به غنچههای کوچک در کشتزاران ِ خویش باز میگردند.
و جغدهای لطیف میآموزند، چونان مرغ عشق
ترانههای غمگین سر دهند...
با تو به ریگهای کبود در ساعت شنیام خیره شدم،
که از پایین به بالا فرو میافتاد،
و عقربههای ساعت به عقب میشتافت...
با تو کشف کردم که چگونه قلب،
باغچهی شیشهای گیاهان زندگی را،
رها میکند تا به باغ بدل شود...
و با تو این حقیقت ناخوش را دریافتم
که عشق، تنها برای آخرین معشوق است...
آیا می پنداری بر تو عاشقم؟
"غاده السمان"
پ.ن:
مرغ عشق منی! آواز بخوان، ولوله کن
پر پرواز من! از لانه پریدن ممنوع!
"فاطمه دشتی"