چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب با موضوع «روزبه معین» ثبت شده است


می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می اومد تا پیانو یاد بگیره...
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می رفتم پایین و در رو واسش باز می کردم، اونم می گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می گفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ 'دریاچه قو' چایکوفسکی را بهش یاد می داد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می گرفت...
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون می دونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ 'دریاچه قو' را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن ها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می تونستم نت ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن 'دریاچه قو' !
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می زدن، پیر زنه فقط جیغ می کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می لرزید!
تنها کسی که لذت می برد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت ها دست کاری شده...
همه چی داشت خوب پیش می رفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته...
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگ ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نت های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو...این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می لرزید؛ 'دریاچه قو' رو به مضحکی هرچه تمام با نت های اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می کردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ 'دریاچه قو' نبود!
اسمش شده بود 'وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود'
فکر می کنم هنوزم یه پسر بچه ام!

"روزبه معین"

 

 

آدم‌ها جدا از عطری که به خودشون میزنن ، 

عطر دیگه‌ای هم دارن که اتفاقا تاثیر گذارتر هم هست ...!
عطر چشم‌هاشون ،

 عطر حرف‌هاشون ،

 عطری که فقط مختص شخصیت اون‌هاست

 و متاسفانه در هیچ مغازه‌ی عطر فروشی پیدا نمیشه ...
.
" روزبه معین"


من شاعر نیستم

اما خارج از همه ی وزن ها و آهنگ ها

با ساده ترین کلمات، می توانم دوست داشتن را برایت معنا کنم 

تا باور کنی، زندگی آنقدرها هم که می گویند پیچیده نیست

تنها، تو چشم هایت راببند و کمی به حرف هایم گوش بده



"روزبه معین"


من این رو خیلی خوب می دونم که آدم ها وقتی بزرگ میشن اگه کسی رو دوست داشته باشن، 

اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه، 

منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست،

 این فهمیدنه که آدم ها رو بزرگ می کنه.
کسی که تنها می مونه و فکر می کنه بزرگ میشه،
کسی که سفر می کنه و از هر جایی چیزی یاد می گیره بزرگ میشه،
کسی که با آدم های مختلف حرف می زنه و سعی می کنه اون ها رو درک کنه بزرگ میشه.
واسه همین همیشه اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب می خونن،

 می تونن آدم های بزرگی بشن، چون اون ها تنها می مونن و فکر می کنن، 

با داستان ها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی می کنن بقیه رو درک کنن.
به نظر من زن ها و مردهایی که کتاب می خونن و روح بزرگی دارن،

 دوست داشتن و دل بستن واسشون خیلی با ارزشه.


"روزبه معین"

داستان من و چشمان تو،

داستان پسرکیست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می نشیند

 و از پشت شیشه دوچرخه ای را می بیند که سال ها برای خودش بود!

با آن دوچرخه تمام کوچه های شهر را می گشت،

 از کنار رودخانه آواز کنان عبور می کرد.

سر بالایی ها را با همه ی قدرت رکاب میزد و

در سرپایینی ها، دستانش را باز می کرد، از میان سرو ها و کاج ها می گذشت

 وبلند بلند می خندید.

داستان من و چشمان تو، 

داستان آن پسرک و دوچرخه است...

پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب می زند!

می خندد، رکاب می زند

می گرید، رکاب می زند...

رکاب می زند... 


عطر چشمان او/ "روزبه معین"


می گفت عشق مثل یک بیماری میمونه

که تو هر آدمی یک جور بروز میکنه،

یکی بدبین میشه،

یکی مهربون میشه،

یکی غمگین میشه،

یه سری هم از ترس واگیردار بودن رها می کنن میرن!

من تنها حسی که دارم دلتنگیه،

ولی یه سوال مثل خوره افتاده تو سرم،

اگه دیگه دلتنگ کسی نشم چی؟


"روزبه معین"

بارون

۰۹
دی


بارون آدم رو به دیوانگی می رسونه،یه چیزی فراتر از الکل،

خوب می تونه هواییت کنه تا از آشفتگی های  زمین رها بشی،

حلالِ حلال!


" روزبه معین " 


پ.ن:

نخ باران

به سرانگشت تداعی تو وصل است
یاد می‌آورمت
ابر می‌آوری‌ام.


"سید علی میرافضلی"


این رو فهمیدم که مردهای هنرمند نه ریش و سبیل متفاوتی دارن،
نه اخلاق عجیبی و نه سعی می کنن حرف های گنده بزنن ؛
 اتفاقا بیشترشون آدم های ساده ای هستن و دست های زمختی هم دارن..
چیزی که یه مرد رو تبدیل به یک هنرمند می کنه دوست داشتن واقعی یک زنه.. 
به نظر من عشق بزرگترین اثر هنری هست که یه هنرمند می تونه خلق کنه!


"روزبه معین"


جانم خودت را بپوشان 

زمستان  در راه است ،

سوز می آید،برف می بارد ،

برف رُک تر از باران است ،

جانم،مواظب رد پاها باش...


" روزبه معین " 


پ.ن:

رد پایت

بر برف

این غم انگیز ترین

شعر جهان است ...


"محمد شیرین زاده"

پاییز

۱۵
آبان

 

چند سالمه؟ اگه منظورت اینه چند تا شمع فوت کردم 

باید بگم دقیقا یادم نیست،

 بیست و خورده ای، شاید هم سی تا!

 

 

ولی احساس می کنم هزار تا پاییز رو تجربه کردم.

 

 

می دونی یه پدر بزرگم داشتم هشتاد سالش بود، 

هر روز واسه خودش اسمارتیز می خرید

 و هر هفته می رفت اسکی، تشنه هیجان بود.

 

 

اما من حتی از یه شروع دوباره هم می ترسم...

 

 

 

 

"روزبه معین"

 

پ.ن:

از پنجره اتاق می بینمِش وسط حیاط

 

 

زردا و نارنجیارو با پا هم میزنه

 

 

میخنده میخونه:

 

 

پادشاه فصلا پاییز...

 

 

 

 

"رادیو چهرازی"