بچه که بودم
تو برای من
بادکنک بودی
و بعد
گل سرخی زیبا
در گلدان خانه
سرانجام تو کلمه
و من شاعر شدم
می دانم
فردا
تو قطاری مهربان خواهی شد
و مرا از اینجا خواهی برد...
"رسول یونان"
کاش؛
خوب نگاهش می کردم
چشم هایش را به یاد ندارم
و رنگ صدایش را
کاش خوب گوش می کردم.
من از تمام او
دست کوچکش را به خاطر می آورم
آن پرنده ی سفید را
که بی تاب رفتن بود
دستم را که باز کردم
برای همیشه پرید...
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد...!