چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۲۰۹ مطلب با موضوع «نویسندگان ایرانی» ثبت شده است

 

 

دلبرِ زمستانیِ من!
این فصل را برای ماندن ترجیح بده،
می خواهم دی را کنجِ دنج ترین کافه برایت عاشقانه های شاملو را زمزمه کنم!
می خواهم شب های سردِ دی را برایت آغوشانه گرم تر رقم بزنم
می خواهم بهمن را کنجِ پنجره ی اتاقمان،برایت چای با عطرِ هل و دارچین دم کنم و بابوسه ای یک فنجان عشقِ گرم مهمانت کنم!
می خواهم روز های برفیِ بهمن،خیابان ها جز ردِ پای منو تو اثرِ دیگری خلق نکنند!
اما می خواهم اسفند را در آرام و خلوت ترین کلبه ی چوبیِ جنگل،کنارِ آتش،موسیقیِ ملایمی پخش کنم و سرمست شوم از هرچه عشق!
می خواهم در هوایِ سرد و آفتابیِ اسفند،سرت را روی شانه هایم دعوت کنم و زیرِ گوشت عاشقانه هایی به سبکِ خودم را زمزمه کنم!
می دانی؟
دلبرت که زمستانی باشد،
عاشقانه هایت چون برف سفید،
و چون آتش تا ابد گرم خواهد ماند!

"شقایق عباسی"

 

آی دلبر...

 


از چشم هایش که افتادی، با یک حمد و سه قل هو الله فاتحه ی رابطه را بخوان! ریسمان پاره را دوباره نمیتوان گره زد!
از چشم هایش که افتادی، دیگر عطر جا مانده ی حضور گرمت را نفس نمیکشد!
از چشم هایش که افتادی، موقع احوال پرسی پشت تلفن به جای آنکه با لوس بازی های دلنشین همیشگی اش تمام شارژی که خریده بودی را تمام کند، خیلی سرد جوابت میدهد :مرسی خوبم!
و تو این "مرسی خوبم" را تا آخر دنیا فراموش نخواهی کرد! میفهمی پشت این دو کلمه به اندازه تمام واژه های دنیا حرف داشت!
از چشم هایش که افتادی، عکس لبخندت را از بک گراند تلگرامش حذف میکند! آخر شب ها با هزار آب و تاب ثانیه به ثانیه روزمرگی هایش را برایت تعریف نمیکند و توقع ندارد برایت جذاب باشد!
تازه بین خودمان بماند، از چشم هایش که افتادی حتی دیگر نیمه شب ها به خوابت نمی آید!
جان من! حتی شده پشت پلک هایش را بگیری و آویزانشان شوی و به هزار زور و زحمت و تقلا کردن خودت را بالا بکشی ، اجازه نده از چشم هایش بیفتی! چون وقتی که افتادی صدای شکستن تمام پل هایی که پشت سرت ساخته بودی برای بدست آوردنش را به طرز کر کننده ای میشنوی!
به قول پویان اوحدیِ جان: " از هر جایی که افتادی احتمالش هست که بتوانی دوباره بلند شوی... از هر جایی... هر جایی به غیر از چشم"...
مواظب چشمانش باش!

 

"امیرحسین قربانی"

 

آتاری...

۲۶
مهر

 

 

مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود

جعبه‌ی کادو را که باز کردم
از خوشحالی بالا و پائین می‌پریدم و فریاد می‌زدم...
آخ جون...آتاری!
آن روزها هر کسی آتاری نداشت؛
تحفه‌ای بود برای خودش! کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته‌ی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن. مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب می‌کردم و هر چه می‌گذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم. خوشحال‌ترین کودک دنیا بودم... تا اینکه یک روز خانه‌ی یکی از اقوام دعوت شدیم؛ وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش می‌گفتند میکرو. آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد. خیلی بهتر از آتاری بود. خیلی...! بازی‌های بیشتری داشت؛ دسته‌ی بازی دکمه‌های بیشتری داشت؛ بازی‌هایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت. تا آخر شب قارچ‌خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم. به خانه که برگشتیم دیگر نمی‌توانستم آتاری بازی کنم. دلم را زده بود. دیگر برایم جذاب نبود. مدام آتاری را با میکرو مقایسه می‌کردم. همش به این فکر می‌کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند. امروز که در انباری لای تمام خرت و پرت‌های قدیمی آتاری‌ام را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم... ما قدر داشته هایمان را نمی‌دانیم. آنقدر درگیر مقایسه کردن‌شان با دیگران می‌شویم تا لذت‌شان از بین برود و دلزده‌مان کند. داشته‌های دیگران را چوب می‌کنیم و می‌زنیم بر سر خودمان و عزیزان‌مان و به این فکر نمی‌کنیم داشته‌های ما شاید رویای خیلی‌ها باشد. زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب می‌کند. 


"حسین حائریان"

نارنگی...

۲۶
مهر


اصل سرماخوردگی این‌ست که بابای آدم اول بگیرد. به مامان بگوید: «یه سوپی چیزی بار بذار»
بعد بروند توی اتاق کوچکه، همدیگر را ماچ کنند. سرما را بدهد به مامان. مامانِ آدم، نارنگی پوست بکند با آن دست‌های نرمش، هی مفش را بکشد بالا، هی دستمال را فرو کند زیر بینی بامزه‌اش و بگوید آن طرف‌تر بشین که نگیری. بعد تو خودت را بچسبانی بهش و دعا کنی که میکروبه از لای پره‌های نارنگی بنشیند توی تنت.
که دکتر برایت مرخصی بنویسد و له شوی زیر چهارتا پتو و هی عرق بگذاری. آن وقت بابا را ببینی که بالای سرت، مثل مرغ سَرکَنده راه می‌رود و بشنوی که همه دخلش را نذر، امام‌زاده می‌کند برای شفایت. تو هم آن وسط الکی ادای توهمی‌ها را در بیاوری و حرف‌های نصفه بزنی و کیف کنی از سردی حوله‌های خیس روی پا و پیشانیت و آرام آرام بفهمی که هُرمِ تنت دارد کم می‌شود.
آن وقت، اگر فردایش با کلاهِ بافتی و شال‌گردن و کاپشن پفی، رفتی مدرسه و مجید چارچشم ازت پرسید: «چرا دیروز غیبت کردی؟»
از شلغم‌هایی تعریف کنی که مامانت برایت پخته و نمک پاشیده‌ای و پوستش را با نوک چنگال برداشته‌ای و انقدر نرم بوده که توی دهانت آب شده. یا از قابلمه آب جوشِ روی گاز بگویی که تویش سرکه ریخته‌اند تا حسابی بخارش را نفس بکشی. عین دکترها ژست بگیری و بگویی بُخور، آب‌ریزش را بند می‌آورد و نگاه کنی به دهانِ بازِ مجید که لابد دارد توی دلش آرزو می‌کند ای‌کاش جای تو مریض شده بود...
نه اینطور که صاف‌صاف راه بروی توی خیابان، برسی خانه ببینی ته گلویت می‌خارد. شب نشده شروع کنی به آب‌ریزش و دستمال کاغذی را بگذاری کنارت و مرتب آب نمک قرقره کنی و آدولت‌کُلد بزرگ‌سال را چهارساعت یک‌بار قورت بدهی و خواب‌های هَچَل هفت ببینی که یک‌بار داری از دست دزدها فرار می‌کنی و دفعه بعد از پلیس‌ها و رفیق‌ها و آدم‌ها و هرکه می‌شناسی.
نصف شب هم هی از خواب بپری و ببینی یک سوراخ بینی‌ات، شُره می‌کند و آن یکی کیپِ کیپ است و سرفه‌های خشک می‌کنی، و تازه بفهمی دیگر مامان‌بزرگ هم نیست که دانه‌های بِه را بریزد توی آب، بگذارد لرد بیندازد که توی دهانت نگه داری و آقاجونی هم نباشد که تا صبح چهل بار شلوارِ بیرون بپوشد و تو قبول نکنی بروی دکتر و شلوارش را در بیاورد و بگوید: «شماها همتون مثل هم لجبازید» و دوباره خوابش نبرد از غصه. ولله که این یک سرماخوردگی ساده نیست آقای دکتر. طاعون است. طاعون دلتنگی..

 

" مرتضی برزگر"


‌قشنگ ترین چشمان دنیا را
مادر من دارد,
وقتی با خنده های از ته دلش به من نگاه میکند و از وقایع روزانه اش با آب و تاب میگوید,
بدون نظر خواستن از من بارها و بارها تعریف میکند...
قشنگترین صدای دنیا را مادر من دارد,
وقتی با نام کوچکم صدایم میکند,
برایم چای میریزد
کنارم مینشیند
با من میگوید
با من میخندد,,,
وقتی کنارش خوشبخت ترین دختر توی عالم هستم..
قشنگترین دستان دنیا را مادر من دارد,
وقتی دستهای نرمش را روی موهایم میکشد و تمام خستگی های روزگارانم را دانه دانه از موهایم برمیدارد....
و آخر تمام حرفهایش"خدای ماهم بزرگ است"
از دهانش نمی افتد....
زیباترین زن جهان مادر من و در چهار چوب خانه ی ماست,
که به وقت بودنش تمام لامپهای خانه مان روشن است,که بوی غذایش و نگاه مهربانش تمام تلخی ها و شکست های زندگی ام را در یک آن از وجودم پاک میکند.
مهربان ترین انسان عالم درون آشپزخانه ی کوچک و چهارگوش ماست وقتی تمام خستگی هایش را در قلاب بافی های رنگارنگش به نقش و نگار میکشد...
که بودنش, که خنده هایش برایم زیباترین لالایی بچگی ام است....

 

" فرگل مشتاقی"


تو مدادرنگیای اول مهر منی
تو لذت نوشتن اولین کلمه‌ای
تو آبی
بابایی
نانی
تو خودِ جانی ... تو خبرِ خوشِ نیومدن معلمی
تو صدای رادیویی صبحِ یه روز برفی که می‌گه : امروز مدرسه (کسالت‌خانه) تعطیل است ...
تو همون دفتر چهل‌برگ خوشگله‌ای که هیچ‌وقت دلم‌نمیاد ازش برگه بکنم
تو یک زنگ تفریح ابدی
تو خنکیِ شیرِ آبخوری زنگای ورزشی
تو لذت ننوشتن تکلیف و شنیدنِ : امروز تکلیفارو نمیبینمی
تو نفسِ راحتی مثل سصثه ماه تعطیلی
تو شیرینی یک چرت طولانی سرکلاس
تو لذت کنسل شدن امتحانِ ریاضی
تو خبر زایمانِ ناغافل خانوم معلمی و یک عالم نفسِ راحت تا آمدن معلم جدید
تو کافه رستوران‌های زنجیره‌ای نیمکت آخری
تو لذت یک خوابِ راحتی بعد از خبر تعطیلی
تو مطلع‌الفجری
تو انفجار نوری
تو ‌پیروزی حقانیتِ پتویی بر باطلِ نیمکت
تو تنها پنجره‌ی کلاسی ، تنها روزنه‌ی نور و امید
تو عمر دوباره‌ای مثل جمله‌ی : تو نه پشت سریت ...
تو وعده‌ی خدایی
و تغییر سرنوشت یک قوم به دست خودش
تو حلاوت برگرداندنِ چرخِ گردونی
تو منجی عالم بشریتی
تُ تمام تقلب‌های منجر به قبولی
تو بوی دفتر کتاب نویی که جلد شدن
تو شبای قبلِ اُردویی و ذوق و آوازهاش
تو ۴ زنگ ورزشی به توان هفت روز هفته
تو زنگ نقاشی و لذت نقشه‌کشیدن برای زدنِ برج کسالت
تو امیدی
امیدِ محالِ واژگونیِ مدرسه نزدیک ثلث آخر
تو نعمتِ گم شدنِ کارنامه‌هایی
تو لذت پر شدن پیک نوروزی با عنایت فامیل
تو رویایی
رویای براندازی آموزش و پرورش
تو لذت خارج از صف ساندویچ کالواس گرفتنی با خیارشور اضافه
تو خوردنِ زنگِ آخری بعد از جمله‌ی : شما بیا پای تخته
تو معجزه‌ی دسترسی به دفتر حضور غیاب و نمره‌هایی
تو پنج نمره ارفاق معلمی برای قبولی ترم اخر
تو لذت تغذیه چیپس و پیتزا و پفک بردنی
تو اشتیاق آزادی
تو شوق رهایی
تو زنگِ آخری
تو راه مدرسه‌ای تا خانه
تو قبولیِ خردادِ سرنوشتِ منی
تو کارنامه‌ی آرزوهای منی با معدل ۲۰ ، یعنی همه‌ی آرزوهام با تو ۲۰ شدن ..‌‌.

 

"حسنا میر صنم "

 

امشب داشتم آسمون‌و تماشا می‌کردم. مثل اون وقتا که دوتایی آسمون‌و نگاه می‌کردیم و از احوالمون می‌گفتیم. یا بهتر بگم، داشتم ماه‌و تماشا می‌کردم مثل اون وقتا که با هم به ماه زل می‌زدیم.
یه ضبط صوت داشتی با چندتایی نواز کاست از خواننده‌های قدیمی. موقع نگاه کردن به آسمون همیشه یکی از نوارا رو می‌ذاشتی توی ضبط و زل می‌زدی به آسمون. بعدم آروم آروم با اون صدای قشنگت باهاش زمزمه می‌کردی:
«باز ای الهه‌ی ناز، با دل من بساز
کین غم جان‌گداز، برود ز برم»
انقدر اون آهنگ‌و گذاشتی که ناخودآگاه حفظش شدم. وقتی بنان پر از درد می‌خوند:
«گر دل من نیاسود، از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم...»
یکی از همون شبای پاییزی بود که حست‌و گفتی. یادمه بهم گفتی: "بانو جان، الهه‌ی ناز من، بیا و با دل من بساز..."
منظورت‌و نفهمیدم. ازت پرسیدم: "یعنی چی؟ مگه دارم اذیتت می‌کنم؟"
گفتی: "آره. اذیتم می‌کنی."
تعجب کردم. آخه من که کاری نمی‌کردم! گفتم: "آخه من که کاری نمی‌کنم."
خندیدی و پیشونیم‌و بوسیدی. گفتی: "می‌دونی... از مقدمه چینی بدم میاد! دوستت دارم..."
اولین باری بود که توی چشمام زل زدی و گفتی دوستم داری! سرم‌و پایین انداختم و ریز خندیدم که خوندی: «آن که او به غمت دل بندد چون من کیست؟
ناز تو بیش از این بهر چیست؟
تو الهه‌ی نازی، در بزمم بنشین
من تو را وفادارم بیا که جز این، نباشد هنرم...»
.....
امشب به آسمون زل زده بودم. ستاره‌ها زیاد پیدا نبودن اما ماه، خوش می‌درخشید. با ماه درد و دل می‌کردم. از تو می‌گفتم... یهو با دیدن لبخند ماه، یاد لبخندای تو افتادم و آهنگ الهه‌ی ناز که با لبخند می‌خوندیش.
جانا، از وقتی رفتی فقط ازت یه ضبط و چندتا نوار کاست باقی مونده که شدن همدم من. این شبا هم مثل همون شباست، فقط با فرق اینکه تو دیگه نیستی که با بنان، بخونی.
امشبم مثل هر شب بنان داره با بغض از دل من برای تویی که نیستی می‌خونه:
«باز، ای الهه ناز، با دل من بساز
کین غم جانگداز، برود ز برم
گر، دل من نیاسود، از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم
باز، می‌کنم دست یاری، بسویت دراز
بیا تا غم خود را، با راز و نیاز، ز خاطر ببرم»
...
«ببین بنان چطور با صدای من بغض کرده...» 

 

"رویا نیکپور"

 

هیچ



پاییز که میشه دلبر سر غروب میره دامن نارنجیه شو میپوشه خرامان خرامان میره تو حیاط رو اون صندلی آبیه وایمیسه دسشو دراز میکنه دوتا خرمالو میچینه همون داغ و داغ آفتاب خورده میکشه به دندون
اون درخته رو جمشید اسم گذاشته "دلبر پسند". مگه دیگه کسی جرات داره دلش خرمالو بخاد؟ سفره میکنه یارو رو

دلبرکه میره تو حیاط هیشکی پشت پنجره نیس از بس کله شق میشه جمشید تو این پاییزا
یکی اشتباهی نیگا بیرون کنه میره سربختش و دِ بزن
دلبریاشو دلبر میکنه کتکشو ماها میخوریم...
همینه که ما دلمون هر روز بارون میخاد، چون جمشید و دلبر میشینن ها میکنن پشت پنجره قشنگ بخار کنه روش دوتا قلب بکشن و واس هم نامه بنویسن
اونوقه که ما میتونیم دربیایم تو حیاط
بارون پاییز واسه ماها عاشقانه نیس ما فقط خیس میشیم و دلبرونه هاش واسه حمشید ایناس
جمشید و دلبر یه دختر دارن اسمش پاییزه... هیشکی ندیدش اصن نمیدونیم اسمشه یا همین پاییزیه که داره میرسه
فقط میدونیم این سه ماه مال جمشید ایناس
سر همینم بچه ها بش میگن فصل جمشید اینا
جمشید ایناتون مبارک

"چهرازی
"

 

پ.ن:

قسم به پاییزی که در راه است
و به پچ پچ های عاشقانه ی برگ ها، در حال افتادن!
قسم به بوسه های آخر
و به باران های گاه و بی گاه
و به آغوش های خالی
قسم به عشق
که من
پاییز به پاییز
باران به باران
آغوش به آغوش دل تنگ توام !

"سوسن درفش"


می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می اومد تا پیانو یاد بگیره...
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می رفتم پایین و در رو واسش باز می کردم، اونم می گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می گفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ 'دریاچه قو' چایکوفسکی را بهش یاد می داد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می گرفت...
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون می دونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ 'دریاچه قو' را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن ها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می تونستم نت ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن 'دریاچه قو' !
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می زدن، پیر زنه فقط جیغ می کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می لرزید!
تنها کسی که لذت می برد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت ها دست کاری شده...
همه چی داشت خوب پیش می رفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته...
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگ ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نت های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو...این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می لرزید؛ 'دریاچه قو' رو به مضحکی هرچه تمام با نت های اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می کردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ 'دریاچه قو' نبود!
اسمش شده بود 'وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود'
فکر می کنم هنوزم یه پسر بچه ام!

"روزبه معین"

 

دوستت دارم به اندازه ى تمامِ دانه هاى اسپندى که از زمانى که چشم گشودم برایم دود کردى دود کردی، که بلاگردان شود هرچه بلا هست از سرم

دوستت دارم، به بزرگی همان آرزوهایی که از تمامشان گذشتی تا آرزوهایم برآورده شوند

واژه ها چگونه توصیفت کنند که این سینه از مهرت خالی شود؟

"دوستت دارم"حقیر است، زمانی که حرفی از تو گفته میشود...

تو دستان خدایی بر روی زمین

جان میبخشی، شفا میدهی، برآورده میکنی، میبخشی و میگذری

اصلا بگذار بگویم خدا در چشمان تو پنهان شده

‌تو را میبوسم، بلکه حداقل یک آدم بر روی زمین گونه های خدا را بوسه زده باشد

"مادر" پیامبرِ پُر اعجاز دنیایم بمان ،

تا برآورده شود تمام رویاهای محال من ...

دلبستگی...

۲۳
خرداد

 

 
بهش میگم دوستت دارم می خنده می‌گه این که چیزِ جدیدی نیست. منم دارم! یکی از دستاشو از رو فرمون ماشین بر می‌داره دستمو می گیره، سرشو می چرخونه سمتم و نگاهم می کنه، می گم: وابستگی یا دل بستگی؟! به نظرت کدومش سخت تره؟ بدونِ این که بزارم جواب بده می گم: دل بستگی سخت تره، آدما به همه چی عادت می کنن اگه منو بزاری بری یه هفته، یه ماه، یه سال... آخر سر عادت می کنم که نیستی دیگه کنارِ گوشم زمزمه نمی کنی که دیوونمی... دیگه بعد این که عشقت از سرم بپره شبا نمیرم سراغِ عکسای تو گوشی که قبل خواب هی نگات کنم هی دلم ضعف کنه واسه صورتِ ماهت، وقتی یادت، خنده هات، صدات، تصویرت بپره از سرم دیگه نمی ترسم یه روز وسط همهمه‌ی کوچه و خیابونای شلوغ ببینمت و شب تا صب وایسم گوشه‌ی پنجره و به ماه نگاه کنم حرف بزنم باهاش!
اما دل بستگی اینجوری نیست، اگه نباشی من تا آخرِ عمرم عادت نمی کنم به شبایِ بدونِ تو، به روزایی که باید تنها خودمو ببرم قدم بزنه، عادت نمی کنم که کنار بیام. 
دلبستگی سخته من دل بسته‌ت شدم دیدی حالا این تکراری نیست؟ سرشو انداخته بود پایین تو فکر بود، دستمو گذاشتم زیرِ چونش و نگاهشو سمتِ خودم کشوندم.. حالت صورتش گرفته بود، بدونِ اینکه حرفی بزنه منو کشید تو بغلش و گفت: دل بستگی قشنگه، من میخوام همینطوری دوستم داشته باشی، که شبا بدونِ من خوابت نبره که عادت نکنی به این شهرِ شلوغِ بی من.. که صدای خنده هام از حصارِ ذهنت فرار نکنه! زل زدم تو چشاش یه لحظه از فکر نبودنش بغض تو گلوم نشست
بارون گرفت! 
بارونا نشستن روی شیشه‌ی ماشین
پنجره ها بخار گرفتن...
با انگشت رو شیشه نوشتم هیچ وقت دنیا رو بی تو نمیخوام
.
"زهرا مصلح"

آرامِ جان…

۱۴
خرداد

 

 

غرور هم دارد!
فکر کن…
در دنیایی که هر روز میلیون ها نفر از تنهایی حرف می زنند …
در دنیایی که از شعرِ شاعرهایش گرفته تا رمان ها و فیلم ها
پر از حسرت است ، پر از تلخیِ نرسیدن…
یک نفر بیاید، از نسل ماندن 
آرامِ جان…
که بلد باشد دلتنگی هایت را در آغوش بگیرد 
و دردهایت را تسکین دهد 
که بلد باشد قرارِ دلِ بی قرارت شود
کم نیست …!
باور کن 
تو هم اگر یک نفر مثل خودت داشتی 
سرت را بالا می گرفتی 
و روی ابرها راه می رفتی!! 

 

"فرشته رضایی"

 

 

عاشق دختری نشوید که 
ساده و خوش خنده است ،
لجباز است 
که شیطنت های خاص خودش را دارد ،
که فرار میکند از گفتن چیزهایی که دلش را میلرزاند ؛
عاشق دختری نشوید 
که وقتی در کنار شماست 
باعث لبخند زدنتان میشود 
که غرورش را دوست دارد 
اگر عاشق شدید 
باور کنید که
زندگیتان بر باد میرود 
این ها 
فراموش نشدنی هستند...

 

"سامان رضایی"

 

 

اینکه میگن بار اول فرق می‌کنه، نه به خاطر اینکه اون آدم فرق می‌کنه، یا الزاما بهتر از همه‌ی آدمای بعدیه. نه. خیلی وقتا اتفاقا گزینه‌ی مناسبی هم برای عاشقی نبوده. بار اول فقط از این نظر فرق می‌کنه که ما خوش‌بینیم. 
فکر می‌کنیم هر کی میگه دوستت دارم راست میگه. فکر می‌کنیم همین که کسیو دوست داشته باشیم کافیه. فکر می‌کنیم حتما دل به دل راه داره. فکر می‌کنیم هیچوقت تموم نمیشه. فکر می‌کنیم کل احساسمونو باید خرجش کنیم. 
بار اول واسه این فرق می‌کنه که ما هنوز نترس‌ایم. بی‌پرواییم. وگرنه اگه بتونی بازم نترس و بی‌پروا و دیوونه باشی، چه فرقی می‌کنه اونی که تو زندگیته نفر چندمه؟ مهم اینه که خود عشق باشه.

"آنا جمشیدی"

 

 

هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
و اتفاق نخواهد افتاد. به همین دلیل
ناشی به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت.
هیچ روزی تکرار نمی شود
دو شب شبیه هم نیست
دو بوسه یکی نیستند
نگاه ِ قبلی مثل ِ نگاه ِ بعدی نیست.

 
پ.ن:

کوه

با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود

و انسان با نخستین درد

در من زندانیِ ستم‌گری بود

که به آوازِ زنجیر-اش خو نمی‌کرد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...

 

"احمد شاملو"

 

 
این زیرِ آواز زدن حال عجیبی‌ست...
آدم یا وقتی که خیلی حالش خوب است آواز می‌خواند...یا وقتی که حالش خیلی خراب است...
خود شما...
وقتی که عاشق شدید... وقتی که از پیشِ معشوق به خانه باز می‌گشتید...وقتی از پنجره‌ی ماشین یا اتوبوس یا قطار بیرون را نگاه می‌کردید...آواز نخواندید؟ 
یا مثلاً همان روزی که همه چیز تمام شد غروبش وقتی که داشت باران می‌بارید و شهر را از داخلِ قطره‌های روی شیشه نگاه می‌کردید...زمزمه نکردید و آه نکشیدید؟
 
"کیومرث مرزبان"

 

 
سالها پیش زیر آفتاب بهار از او سوال کردم فکر میکنی وقتی مردیم، در آن دنیا باز همدیگر را میشناسیم؟ جوابی نداد اما دستم را محکمتر گرفت‌. چند روز بعد با یک ظرف پلاستیکی پر از ماکارونی، ناهار مهمانم کرد. سفره ی غذا را که جمع میکردیم گفت راستی از مادرم سوال کردم‌... پاسخ داد: «اگر همدیگر را خیلی دوست داشته باشید، آن دنیا هم با همدیگر هستید». بعد در آن ظهر گرم، لبخند زد و دستم را گرفت. انگار خیالش راحت باشد که هیچوقت قرار نیست دوری مان را تحمل کنیم. در رویاهای او، اینطور بود که پیر می شویمو میمیریم اما در جای دیگری موهایمان مشکی و خرمایی می شود و دشت های بنفش و نارنجی را دست در دست باد میدویم و باز به روی پارچه ای، کنار رودی برای هم ماکارونی صدفی میکشیم. 
حالا بعد از چندین سال بی خبری، هنوز هم مادربزرگم هربار که به خانه مان می آید میگوید بعد مرگ، هیچکس دیگری را نمیشناسد. با خود فکر میکنم چه بهتر که حرف مادرش را فراموش کنم و تصور کنم اینکه روزی جایی دیگر با او باشم، مثل فریب روزه ی کله گنجشکی در بچگیست. ما که قول هایمان فراموش شد، ما که از جایی به بعد حتی دوری را تحمل نکردیم و پذیرفتیم‌، ما که سالها قبل از مرگ، همدیگر را نشناختیم.... برایمان فرق نمیکند حرف کدامین مادر را باور کنیم.

 

" امیر علی ق "

 

پ.ن:

 

من بلد نیستم ذره ذره دوست داشتنم
رو برات رو کنم، نمی‌تونم دلم هواتو نکنه، بلد نیستم وسط شلوغی کارام جوابت رو ندم، نمی‌تونم خودمو مشتاق نشون ندم، وقتی می‌بینمت دست و پامو گم می‌کنم و بلد نیستم این همه هیجان رو قایم کنم، نمیشه وقتی می‌خندی برای خندیدنت ضعف نکنم. بلد نیستم از ذوق داشتن دستات توی دستام بال درنیارم.
من بلد نیستم ذره ذره عشقم رو برات رو کنم و توی بغلت مست نشم. نمی‌تونم خط به خطتو حفظ نشم، نمیشه یادم بره که چیا سر ذوقت میاره، بلد نیستم دلم یهو هواتو نکنه. تو چی؟ بلدی از این همه دوست داشتنم دلزده نشی؟
 
"سیما امیرخانی"

 

کتاب

۲۵
خرداد

 

فرزندم را لای کتاب قنداق می‌کنم و با کتاب می‌خوابانمش و با کتاب بیدارش می‌کنم و با کتاب دستش را می‌گیرم و از خیابان‌های زندگی ردش می‌کنم!
هیچوقت بهش نمی‌گویم وقتت را با کتاب تلف نکن و پولت را پای کتاب‌ها نریز!
هیچوقت بهش نمی‌گویم کتاب برایت آب و نان نمی‌شود!
هیچوقت غر نمیزنم که چرا سرت را از توی کتاب‌هایت بیرون نمیاوری!
شاید خیلی‌ها کتابخوان میشدند اگر کسی این حرف‌ها را در گوششان نمی‌خواند و آنوقت مطمئنن دنیا جای بهتری برای زندگی می‌شد!
من کتابخوانم و با یک کتابخوان ازدواج میکنم و فرزندانی کتابخوان به این دنیا میاوریم! تا آدم‌هایی باشیم که عمیق‌تر نگاه میکنند و بیشتر فکر میکنند! 
ما کتاب میخوانیم تا یاد بگیریم میشود از قصه‌ی زندگی کسی باخبر شوی ولی توی زندگی‌اش سرک نکشی، قضاوتش نکنی، پای پست‌هایش کامنت نگذاری!
کتاب‌ تنها جایی‌ست که تو پرونده‌ی زندگی‌ها را میخوانی و قضاوت نمیکنی و یاد میگیری جای خدا ننشینی و قاضی‌القضات نشوی!
ما کتاب‌ میخوانیم تا آدم‌های بهتری باشیم و بهتر زندگی کنیم!

" مانگ میرزایی" 
.

 

دکتر قاطعانه گفته بود
"شما دو تا با هم...هرگز نمیتونید صاحب فرزند بشید...."
همه یِ فامیلُ این یه جمله ریخت به هم....
اون طرف
یه عده آدم نشسته بودند پایِ دوختُ دوزِ زندگی ما و
این طرف ما دو تا
سرِ جنگ بودیم با منطق و دلِمون....
میگفت: من هیچـــی....
تو عاشقِ بچه ای....
برو پیِ زندگیت....
راحت نمیگفت ها...جــون میکّندُ میگفت....
گریه می کردُ میگفت....
سه حرفیِ قویِ مغرورِ من
زار میزدُ می گفــت.... زن عمــو دنبالِ دخترِ خــوش برُ رو و کدبانــو واسِ مــردِ من میگشتُ....
و مادرم سخت دنبالِ شــوهر دادنِ من به یه"جنتلمنِ با اصلُ نصب" بــود....
یه نفــر نبـود محضِ رضایِ خـدا
طرفِ دل ما رو بگیــره...
یه روز
بعدِ همه یِ گریه کردنا
غصـه خوردنا....
نشستم رو به روشُ گفتم:
ببین مــردجانِ من
۴۰ سال دیگه
جامــون گوشه ی خانه ی سالمندانِ...
بی بچــه 
یا با بچــه....
تصمیمِ ماست
که این چهل سالُ
شب ها کنار یه غریبه بخــوابیم
که فقط پدر و مــادر بچه هامونن....
یا شب ها تا خودِ صبح تو تراس واسِ هم شعــر بخونیمُ
دل بدیمُ قلوه بگیــریم....
من که میخــوام
چهل سالُ قربونِ عسلیِ چشمـات برم....
میمــونه تــو....
که میخوای چهل سالُ به رقصِ خنده دارِ من تو عروسیمون بخندی....
حلــه...؟
_نه....
برایِ چهل سالِ خــودم...من تصمیم میگیــرم
که فرفری هاتُ دو تایی ببافــم....یا تکــی.... 

 

" فاطمه صابری نیا " 

 

ما هیچ وظیفه ای نداریم که دیگران را از خودمان راضی نگه داریم؛
که رشته تحصیلیمان را جوری انتخاب کنیم که آنها فکر میکنند بهتر است،
که شغلمان چیزی باشد که توی جامعه موجه تر باشد...
ما هیچ وظیفه ای نداریم
که موهایمان را طوری که به نظر دیگران بهتر است آرایش کنیم،
که رژ قرمزی که زیباتر به چشمانشان می آید را روی لبهایمان بکشیم،
که ریش هایمان را آنطور که میخواهند اصلاح کنیم...
ما هیچ وظیفه ای نداریم که لباسی بپوشیم که معقول تر است،
طوری توی خیابان بخندیم که معمول تر است...
شبها یک ساعتی برگردیم که کسی نگوید دیر است، زود است، این چه ساعتی است...
ما وظیفه نداریم راجع بچه دار شدن یا نشدنمان به کسی توضیح بدهیم،
یا دلیل بتراشیم برای بالاتر رفتن سن و ازدواج نکردنمان...
ما هیچ وظیفه ای در قبال نگاه مردم به ابروهای پر شده،
ریش های بلند شده،
لباس های گاهی کهنه شده امان نداریم...
ما هیچ وظیفه ای نداریم که بگوییم چرا همین حالا توی خیابان زدیم زیر گریه،
چرا همین حالا نیشمان باز است و چرا فردا دلمان سرکار نخواسته و نرفتیم...
ما وظیفه نداریم به دیگران بفهمانیم که چرا لباس عروسمان فلان شکل بوده،
تالار عروسیمان دور از شهر بوده،
یا رنگ چشمان شوهرمان آبی
و چرا همسرمان را با اضافه وزنی که دارد دوست داریم...
ما فقط در قبال خودمان وظیفه داریم؛
که یک رشته ای را انتخاب کنیم که دوست داریم،
آنجور لباس بپوشیم که دوست داریم
که رفتارهایمان به نظر خودمان منطقی باشد
و روال زندگیمان به میل خودمان...
ما در برابر راضی نگه داشتن هیچ کس هیچ وظیفه ای نداریم
الا خودمان

"فاطمه جوادی " 
.

  •  
  • روی گاردریل ها نشسته ام
    و به این فکر میکنم
    چه کِیفی بدهد
    برای عبور از خیابان
    دستانت را بگیرم..
    شاید عشق همین باشد
    همین اندازه ساده و بی تَکَلُّف...
  •  
" علی سلطانی " 
  •  
  •  

نه جانم من مثل فروغ بلد نیستم بهت بگم "مرا بپیــچ در حریرِ بوسه ات"...
من زل میزنم تو چشمایِ رنگِ عسلتُ میگم"تـو چرا منو بوس نمیکنی امروز؟"
یا نمیگم "من به آغوشِ تو محتاج تر از نانِ شبم"
یهــو برمیگردم چلّه یِ تابستون میگم"اونقــدر ســردمه که...." وخب باید بفهمــی دیگـه انتظارِ زیادیه...؟
"دستهایت را بازکنــی سقوط میکنم "هم که خب قطعا نخواهم گفت...
تهِ تهش میپرم وسطِ خیابان و مثلِ عصایِ موسی میشکافمش و اصلا هم به بوقِ بلندِ ماشین ها توجه نمیکنم....
آخر خنگِ خدا تومرا نمیشناسی...؟ آدم که هی نباید همه چیـز رابگوید خب"از چشمِ من ببین که چه غوغاست در دلم"

 

" فاطمه صابری نیا"

خوب؛ عشق جان

۰۹
فروردين

 

خوب؛
عشق جان
دل من هم میخواهد
دست در دستانت
و یا گاهی هم سرم را به بازُوانت در حالی که دلم از بودنت غش میرود تکیه دهم
و با تو کل شهر را قدم بزنم
اما من همیشه پشتِ تو می‌ایم
تا حتی عطرت سهم غریبه ای که پشت ما قدم 
میزند نشود
.
"دنیا کاف"

بچه ها با خیالِ کفش و لباسِ نو،چشمانشان را می بندند
زن ها با فکرِ عوض کردنِ فرش و رنگِ مبلِ جدیدشان،
مردها با محاسبه ی هزینه های شبِ عید و کارهایِ نیمه تمامشان!
اما فروردین که از نیمه بگذرد، 
طرحِ فرش و رنگ مبل از مُد می افتد و
کفش و لباسِ نو از چشم،
هزینه ها و کارهای نیمه تمام هم احتمالا تمام می شود!
ماهی ها می میرند و سبزه ها پلاسیده می شوند...
روی دیوارها و شیشه ها باز گرد و خاک می نشیند و
هفت سین ها کم کم جمع می شود...
این هارو گفتم که بدانید،
اگر هقت سینتان یک سین هم کم داشته باشد،ایرادی ندارد!
اگر لباستان فلان مارک و مبلتان فلان طرح هم نباشد،آسمان به زمین نمی آید جانم...
خارج کنید خودتان را ازدورِ این رقابتِ چشم و هم چشمی ها...
شادی هایتان را به این مادیات بی دوام گره نزنید...
بگذارید کودکانمان یاد بگیرند که
سالِ نو چیزی نیست جز حالِ خوبِ کنارهم بودن!
جز وقتی که در کنارِ هم می گذرانیم.
احساسِ خوشبختی داشتن با مادیات هنر نیست،
اگر میانِ همین اندک داشته هایتان هم،
با هم مهربان بودید،بروید و میانِ مردم خوشبختیتان را جار بزنید!
اگر تصمیم گرفتید امسال را بیشتر کنارِهم باشید و
بیشتر لبخند بزنید، آن وقت است که
شکوفه های خوشبختی در دلتان جوانه می زند
و حال و هوایِ زندگیتان بهاری می شود...!
لبخند بزنید به ترکِ دیوارتان!
شاید شکوفه ای میانش منتظرِ جوانه زدن باشد!

 

" شقایق عباسی"

دلیل من تویی

۰۲
فروردين

 

 

 

 

یادت نرود ما به هم احتیاج داریم!
باور کن...
برای رسیدن ها و فرار کردن ها
برای ساخته شدن ها و ثبت کردن ها!
ما به هم احتیاج داریم...
وگرنه من و تو کی را دوست داشته باشیم؟!
یا مثلا با کی حالمان خوب شود...!
من به تو فکر می کنم!
به تو احتیاج دارم
وگرنه دیگر فکر هم نمی کنم...
واقعیتش را بخواهی من به دلیل اعتقاد دارم.
دلیلِ من تویی...!
تو را نمیدانم...

 

 

"صابر ابر"

 

پ.ن:

تا وقتی که یک داستان قشنگ داشته باشی 
و یکی هم باشد که داستانت را برایش 
تعریف کنی ، کارت ساخته نشده است . 
 

 

" آلساندرو باریکو"

بعضی عکسها را هرچقدر به چشمانت نزدیک کنی زیباتر میشوند
انگار بوی تن کسی را می دهد...
بعضی عکسها را نیز باید قاب کرد زد روی دیوار و از گوشه ی اتاق هر از گاهی دید زد
عکس تو جزء هیچ کدام نیست
آن تکه پاره شدنی لذت بخش است!

 

"مونا محمدپور اصل"

 

 

به دلم آمده، می‌آیی!
که اولین نویدِ سال و روزهایِ نو را
صدای تو برایم زمزمه خواهد کرد؛ 
به دلم آمده
به جز بهار و شکوفه‌بارانش
همه‌ی فصل‌ها
حتی پاییز هم بویِ وصل می‌دهد،
بویِ دستان گره‌خورده‌مان باهم
و عطرِ نفس‌هایِ یکی‌شده‌مان.
به دلم آمده ارمغان بهار، حضورِ تمام‌نشدنی توست
حضوری که به گرمایِ تابستان می‌رسد و خزان را بهاری دوباره می‌کند.
به دلم آمده بهار امسال با بودنت همیشگی می‌شود!
به دلم آمده بهاری داریم
که زمستان هم پایانش نخواهد بود... 

 

 
"فاطمه جوادی"

 

 

آدمیزاد تو هر سنی، مُدام تغییر میکنه!
هم از لحاظِ چهره‌!
هم خلق و خو!
حتی ممکنه علایقِش هم، متفاوت‌تر از قبل بِشه!
خودِ من شاید چند سالِ پیش، عطرِ گلِ مریم و رز، برام لذت‌بخش بود!
جذبِ رُمان‌های عاشقانه میشدم!
اهلِ چایی خوردن، اونم تو هر ساعتی از روز نبودم!
اما الان، عطرِ نرگس، مَستم میکنه!
یه کتابِ شعر، حالمو خوب میکنه!
و هوسِ یه فنجون چای،تو هر ساعتی از روز، سراغم میاد!
امیدوارم،همه‌یِ تغییراتِ زندگیمون، قشنگ باشن !!

 
" نسرین هداوندی"

 

 

 

نشسته بودم روبروش و به زُلفای فِرفِریش نگا میکردم
بهش گفتم : میدونی چرا یوز پلنگا گوشه ی چشمشون یه خط سیاهه که بهش میگن خط اشک؟
دستشو انداخت تو فِرِ موهاش ...
پیچش داد و گفت نه !
چِشَمو از موهاش سُر دادم رو چِشاش و گفتم :
وقتی واسه اولین بار یوزپلنگِ نر،یوزپلنگِ ماده رو برایِ رفتن به شکار تنها گذاشت و هیچ وقت برنگشت،یوزپلنگ ماده که یه بچه تو شیکمش داشت،اونقدر گریه کرد که رد اشکش موند گوشه ی چشمش و هیچ وقت از بین نرفت.
بلند خندید و گفت اینو از کجا آوردی؟
خندشو گذاشتم گوشه ی ذهنم،پیش بقیه ی خنده هاش و گفتم : یه وقت نشه تنهام بزاریا ...
یه کم ساکت نگام کرد ...
سکوتِ نگاشو گذاشتم کنارِ بقیه ی نگاهاش،گوشه ی دلم و گفتم ...
میخوام یه جایی واسه بچه هامون بنویسم،فرِ موهای مامانتون از وقتی بیشتر شد که میشِست کنار من و حرف میزد،شعر میخوند و من یکی از انگشتام تو موهاش وِل بود و هی موهاشو بین انگشتام لول میکردم ...
میخوام براشون بنویسم اگه یه روز،یه مردی عاشقِ موهای پیچ خورده تون شد بشینید کنارش واسش شعر بخونید تا بتونه دستشو ببره لای موهاتون و اونارو پیچ بده ...
بزارید یه روزی برسه که پایینِ موهای همه ی خانوم ها پیچ خورده باشه و افسانه ی ما وِرد زبونشون .

 

 
" حنانه اکرامی"

 

 
 

 

_گفت : این چیه گذاشتی رو لبات؟ تو که سیگاری نبودی!
_گفتم : خیلی وقته میکشم.
_گفت : تو چی به سرت اومده این یه سالی که ندیدمت؟
_گفتم : سخت نگیر. آرومم میکنه، نمیذاره به چیزی فکر کنم.
_هیچی نگفت
_منم هیچی نگفتم
_بعد از چند دقیقه گفت : مطمئنی نمیذاره به چیزی فکر کنی؟
_گفتم : آره، چطور مگه؟
فندک رو از روی داشبورد برداشت، داد به دستم
یه لبخند تلخ زد و
_گفت :لااقل روشنش کن!

 

 
" بابک زمانی"