چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۳۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

 

چشمانت از سرزمینی دلخواه باز آمده اند

جایی که هرگز کسی در آن ندانست یک نگاه چیست

و نه زیبایی چشم ها را شناخت، نه زیبایی سنگ ها

همچنان که زیبایی قطره های آب را، این مروارید های نهان.

 سنگ های عریان و بی پیکر،

 

ای تندیس من

آفتابی که کور می کند تو را به جای آیینه می گزیند.

آرزوی ناجنبای من آخرین پشتیبان توست

و من بر تو پیروز می شوم بی پیکاری، ای تصویر من

گسیخته از ناتوانی ام و گرفتار در بند تو. *


"پل الوار"

 

 

پ.ن1:

پر کن از باده ی چشمت،
قدح صبحِ مرا...
خود بگو
من ز ِ تو سرمست شوم،
یا خورشید...؟

 
" مولانا"
 
پ.ن2"

شاید اگر من هم غزل سرای قرن هفت یا هشت بودم در زیبایی هایت غرق می شدم. 

اما راستش را که بخواهی زیبایی در انتخاب من کمترین نقش را داشت! 

من عاشق چشم های غمگینت شدم. 

همان فرشته کوچکی که در انتهای چشمت با بغض پنهان شده. 

همان فرشته ای که وقتی در سالن انتظار مطب با دست هایت بازی می کردی، به زمین خیره شده بود. 

یا وقتی دلت خواست مادر تمام جوجه رنگی های دنیا باشی. 

یا آن روز که گل های دامنت را به من معرفی کردی. 

یا وقتی از پنجره به هیچ خیره شده بودی و گفت آه ... همین آه دامنم را گرفت ... عاشقت شدم !

 

"پدرام مسافری "

 
 

 

 

آنقدر دوستت مى دارم

که یادم رفته است براى چه به دنیا آمده ام ..

و یادم رفته است مرا

تنها براى سرودنِ سپیده دم آفریده اند .

آنقدر دوستت مى دارم

که انگار من یک نفر دیگرم ،

و نمى فهمم این مردمِ خسته چرا

شعرهاىِ ساده مرا مى خوانند !

با این حال خوشحالم که در این سرزمین زندگى مى کنم.

اینجا با همه مرارت هایش

کافى است به کسی که از مقابِل تو مى آید

 سلام کنى ،

بهشت .... 

همین فاصله میانِ سه حرف است ،

خودتان حدس بزنید

فقط سه حرف ...!

 

" سید علی صالحی "

 

پ.ن:

دل قطره قطره شد

تا عشق شد 

 تا یارشد 

 

" مسعود کیمیایی " 

 

 

 

 

 

ما یاد گرفته ایم عشق را در بوسه و برخورد تن ها خلاصه کنیم.
وگرنه به پهنای تنهایی هایم قسم 
هیچکس نمیداند 
کوه کَندن فرهاد و مرگ در آغوش سنگ ها یعنی چه ؟

 

 

 
" علی بی تو " 
 
پ.ن:
مثل ما که همیشه یکجور نمیمونیم. 
یه وقتایى "خیلى عاشقتم" گفتیم 
و یه وقتهایى حاضر نشدیم "مَنم دوسِت دارم" بگیم
عشق همیشه یکجور نیست،
میشه گاهى از "کاش بیشتر بمونى" عشقو فهمید.. 
از اون ماشینى که صداى دادو بیدادش کل خیابون رو برداشته بود اما ازش پیاده نشد کسى
عشق هربار صورت جدیدى داره اما کشف نمیشه هربار، 
مث اونى که بعد از چند سال دیدیش و دیر شناختیش. اگر می تونستى بفهمیش، 
وسط دعواها بغلش میکردى.. اگه میدونستى که حتى بدترین حرفاش از عشق بود،
 اگه ذره اى به صورت هاى عشق باور داشتی، میونتون امروز انقدر فاصله نبود، 
منو تو امروز انقدر از هم فاصله نداشتیم

 
" امیر علی ق" 

قلب من گواه بر تو دارد

دشوار است

فراموشی لبخند تو ...

 

"احمدرضا احمدی"

 

تو عطر کدام خوشبو ترین گل جهانی؟

که هرجا می نویسمت

شکوفه می دهی

 

"کامران رسول زاده"

 

 

پ.ن:

تمام گوشه های جهان را

هم بگردی ،

جگر گوشه ام تویی.

 

"رضا مقصودی"

حریر عشق

۲۶
مهر
 
  • می خوانمت به جنگ نرم

     

    در بستری از

    حریر عشق

     

    "سوشیانس "

  •  

 

 

اول از ته دل خندیدیم
بعدها با دهان
و کم کم این لب بود
که گاهی 
خنده
بر آن می نشست
حالا مدت هاست
همه چیز به سر رسیده و از چشم ها
فرو می ریزد

" یاور مهدی پور " 

 

زن ها دو دسته اند؛
دسته اول آنهایی هستند که توی پوسته زنانگیشان مانده اند، عشوه و ناز و ادا بلدند، دغدغه ذهنی آنها این است که مهمانی شهناز کدام لباس را بپوشند، دورهمی مریم موهایشان را هایلایت کنند یا نه، تولد پریسا حواسشان باشد که رنگ کفش و پیراهن و لاک ست باشد ...
آخر وقت هم یک مردی هست که برای این همه خستگی روزانه شان در آغوشش بگیرند، او را ببوسد، باز هم به او این اطمینان را دهد که من هستم، به من تکیه کن ... دسته دوم زن هایی هستند که خیلی وقت است یادشان رفته زن هستند 
یادشان رفته توی راه رفتنشان، حرف زدنشان، تمام حرکات و رفتارشان، یکم ناز و کرشمه زنانه قاطی کنند 
صبح ها ساعت کوکی بیدارشان میکند، کسی آنها را جایی نمیرساند، یا ایستاده اند منتظر تاکسی یا ماشین را روشن میکنند و راه می افتند، حواسشان هست که مردها فقط یا همکارند یا یک دوست مثل تمام زن های دیگر ؛
یاد گرفتند که به کسی تکیه نکنند، آخر شب هم خود را در آغوش خودشان میگیرند 
به خودش عادت داده اند که منتظر شب بخیر گفتن کسی نباشند، یاد گرفته اند که تنها و یک تنه با همه مشکلاتشان بجنگند ...
این ها از روز اول اینگونه قوی نبودند، این ها یک روزی در قبل ترها حتما مردی حمایتشان نکرد، مردی عاشقشان نکرد، دلشان را پیش مردی که شاید بی معرفت بود، مردی که شاید نتوانست بماند، مردی که نصفه و نیمه او را رها کرد، جا گذاشته اند
گذر زمان و جبر روزگار این همه قدرت را به آنها داد ... 

 
" فریبا وفی"


اگر چیزی اختراع شد که توانست

صدای نفس های عزیزترین هایمان را واقعی واقعی ثبت کند
 تا هروقت دلتنگی به رگ های مغزمان هجوم آورد
 وخواست از گلو و چشمهایمان بزند بیرون ،
حس کنیم میشود گفت که تکنولوژی رو به پیشرفت است
وگرنه خاک بر سر تمام چیزها که
 نفس هایت را نتوانم کنار گوشم حس کنم آنطور که تمام تنم گرم شود. . .

" پریسا خان بیگی "

پ.ن:

چه وسوسه ای دارد

خدا بودن !

فکرش را بکن ...

همیشه کنار تو ،

نزدیک تر از رگ گردنت باشم


"علیرضا سعادتی "


نگرانِ حرفِ مردم اگر نبودیم

مسیرِ زندگیمان طورِ دیگرى رقم میخورد
دوست داشتن هایمان را راحت تر جار میزدیم
لباسى را بر تن میکردیم که سلیقه ى واقعیمان بود
آرایشى میکردیم که دوست داشتیم
دلمان که میگرفت،مهم نبود کجا بودیم،
بى دغدغه اشک میریختیم
صداى خنده هایمان تا آسمانِ هفتم میرفت
با پدر و
مادرمان دوست بودیم
حرفِ یکدیگر را میخواندیم
نگرانِ حرفِ مردم اگر نبودیم،
خودمان براى خودمان چهارچوب تعریف میکردیم
روابطمان را نظم میدادیم
دخترها و پسرهایمان،
حد و مرزِ خودشان را میشناختند
نیمى از دوست داشتن هایمان،
به ازدواج منجر میشد
نگرانِ حرفِ مردمیم اما
که چگونه رفتار کنیم که مبادا پشتِ سرمان حرف بزنند
که مبادا از چشمشان بیفتیم
که مبادا قطع شود روابط خانوادگیمان
ما در دورانى هستیم
که نه براى خودمان
براى مردم زندگى میکنیم!

" علی قاضی نظام"

 

 

 

 

به چشم هایم که چشم می دوخت...
نفسم می بُرید...
بعدها فهمیدم...
عشق...
خودش می بُرد و می دوزد...
گوشش هم به هیچ چیز و هیچ کس
بدهکار نیست...

 

 

" سوسن درفش"

 

پ.ن:

مثل یک معجزه ای

علت ایمان منی

همه هان و بله هستند و

شما جان منی

 

"صبا زمانی"


در خانه ما، عشق کجا ضیافت داشت؟


" نیکی فیروزکوهی"

 

 

 

 

پاییز را دوست دارم برای وقت‌هایی که:
کنارت هستم و دلتنگ می‌شوم
همان ‌وقت‌هایی که بی‌اختیار خود را در
آغوش تو جا می‌دهم و تو دستانت را به
«دورِ بودن من حلقه می‌کنی»

 

 

 
پ.ن:
پاییز 
ای فصل برگ ریز
ای همچو مرگ
گویم اگر دوست ترت دارم از بهار 
باور نمی کنی ؟!
 
" شفیعی کدکنی"
 


و دوست داشتن

شاید
همان حسی ست
که زمان زیردست و پا گم میشود
و یک دقیقه و چندساعت
هیچ فرقی باهم ندارند...!

" سینا صحرایی " 

کجایی؟
اینجا پاییز است
و ابرها شتابی در باریدن ندارند
و ساعت دیواری
عقربه هایش را روی گذشته جا گذاشته
اینجا هنوز یک رز صورتی

گوشه ی باغچه هست 
که می خواهد از مسیر دست های تو 
به موهای من برسد
اینجا دلتنگی شانه های سرماست
که هی فراخ تر می شود
و مرا تنگ تر به سینه اش می فشارد
آنقدر تنگ که نفسم می گیرد

و تو را صدا میزنم:

کجایی؟ عمر من به طوفان نوح قد نمی دهد!
اما هنوز وقتی کسی از دورها زمزمه می کند: 
بردی از یادم..

با یادت، می خواهم طوفانی به پا شود
و من تو را از هر کجا که هستی بردارم و با خودم ببرم
ببرم
آنقدر دور 
آنقدر دور که 
خدا را چه دیدی
شاید کنار یک دشت ارغوان
لنگر کشیدند
و با یک جفت پرنده
یا دو آهوی نوپا
فرمان رهایی مان را بدست مان دادند
آه که میشد
با تو میشد چه زندگی ها که نساخت
چه باران ها که ننوشید
با تو 
ای بانی اشک ها و هیجان های روزگاران من
کجایی؟  ...


"بتول مبشری"


پ.ن:

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم...


" حافظ"

و

عشق

پنهانی ترین رازِ پاییز است. 🍁🍂💕


نمی دانم 

تاثیر خنده های توست 

یا ور رفتن با گل های باغچه 

که آینه مدتی است 

جوان تر از 

پارسال نشانم می دهد .. !


"عباس صفاری "

 

زنانی هستند از جنس باران و بوی لیمو

زنانی که هرگز فراموش نمی کنند ، 

زنانی که علی رغم همه چیز 

می توانند باران بمانند ...

 

"لاله مولدور"

 


هرگز نخواهم فهمید

لبی که می بوسد !

از لبی که بوسیده می شود 

چرا غمگین تر است ....


."حسن آذری"


پ.ن:

تو را دوست دارم

چون لحظه ی شوق ، شبهه ، انتظار 

و نگرانی ،

در گشودن بسته ی بزرگی

که نمیدانی در آن چیست ؟!

.

"ناظم حکمت"


  • تو را قدر غزل های اصیلم دوستت دارم
    به تعداد اَبَر مردان ایلم دوستت دارم

    به حد شرم زیبای عروس ناب ایرانی...
    به حد جمله ی "آیا وکیلم..؟ " ...دوستت دارم

    "راضیه فولادوند"


گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو

گر هست بگو،نیست بگو، راست بگو


" مولانا"


پ.ن:

با آن همه دلداده دلبسته ی ما شد 

 ای من به فدای دل دیوانه پسندش


" سیمین بهبهانی "


همیشه دوستت داشتم!

از همان روز اول...
انگار برایم آشنایی بودی همیشگی
عجیب غرق رویایت بودم...
"هنوز هم هستم"
راستش میدانی عزیز دل!
بعضی آدم ها ماندگارترینند
ریشه دارند در جای جای قلبت
تو برای من همانی...
همانی که هست و باید باشد
همان که بی دلیل بودنش،جان است!
بمان برایم!
تا همیشه بمان
داشتن تو شیرین ترین دارایی من است

" حدیث اسدی " 

پ.ن 1:
تنم میکنم آغوشت را ! 
آخ اگر بدانی چقدر اندازه ام است ..
چقدر در آن راحتم ! 
انگار حجمی از تو را برای تنم دوخته باشند تا سفت خودش را به من بچسباند
تا نشکنم...
تنها نمانم ! 
عجیب به من می آید این آغوش تو 
اگر ممکن است هیچ وقت جز من به کسی نفروشَش!
من عشق به اندازه ی کافی برای خریدنش دارم ..

" زهرا مصلح " 


پ.ن2:

میدانی؟

خوش بحال خدا 

وقتی 

از آن بالا 

من را در آغوشت می بیند


 "ریحانه تحویلی "


با نام تو بر پیشانی اش 

هر کوچه 

بزرگراهی ست تا افق 


" پرویز بیگی حبیب آبادی"


با من حرف بزن

مثل یک پیراهن نارنجی با روز ،

مثل وقتی که ابر

صرف شُستنِ یک سنگ می‌کند ،

مثل وقتی که صرف همین شعر می‌شود

با من حرف بزن

مثل یک بازی در وسط تابستان ...

و به چیزی فکر نکن

و به چیزی فکر نکن

می‌دانم

زمین گرد است

و جاذبه

در پای درختان سیب بیشتر است ..!

 

"غلامرضا بروسان"

سِن

۱۳
مهر


"حصاری داریم به نام سِن!"

از این عدد ناچیز برای خودمان دیوار چین ساخته ایم!
چه فرقی میکند چند باشد؟؟!
۱۸٬۲۱٬۲۹... و یا حتی ۸۳ و بیشتر...
در هر سِنی میتوانی عاشق شوی!
عاشق چیزهای خوب، مثل رنگ‌های مداد رنگی،
دنباله‌های بادبادک،‌ عروسکها و ماشین‌های کوچکی که زمانی شاید هم قَد و اندازه خودت بودند و حالا... در هر سنی میتوانی پُفک بخوری و آخرسر انگشتانت را با لذت لیس بزنی، میتوانی بجای اینکه فقط نیمکت‌های پارک را حق خودت بدانی مانند ۷-۸ سالگی‌ات تاپ سوار شوی و تاپ تاپ عباسی بخوانی،
میتوانی قبل از خواب ستاره‌ها یا حتی گوسفندها را بشماری!
نگرانِ چه هستی؟!
مَردُم؟!؟
بگذار دیوانه خطابت کنند 
اما تو زندانی یک عدد نباش!
بگذار بین تمام ناباوری‌ها، دروغ‌ها،
تنهایی‌ها و 
آلودگی‌های این شهر لحظاتی مانند کودکی‌ات بخندی!
تو هنوز همانی! چیزی جز یک سن در تو تغییر نکرده!
فقط چند سال بیشتر اسیر زندگی شده‌ای!
فقط چند سال...!
هیچوقت دیر نیست ...


" ناشناس " 


مگر میشود تو باشی حال من بد باشد

با اینکه از تو دور هستم بودنت را حس میکنم.
روزی می رسد که تمام این نبودن ها پایان می یابد...
آنوقت من میمانم و تو و لحظه های با هم بودن ...
روزی میرسد که به یکدیگر میگوییم یادت هست آن نگرانی ها؟؟
دنیایِ هم راساختیم
یادت هست آن سختی ها؟؟
کاش همه ی این ها اتفاق بیوفتد...
آن روزهایی که با سختی می گذراندم خیال میکردم هیچکسی مثل من نخواهد بود وقتی تو را دیدم کسی شبیه خود را پیدا کردم
نمیدانستم میتوانم به این راحتی عاشق شوم...
نمیدانستم روزی هم میرسد قلبِ کوچکم دوباره زنده شود...
خداوند من و تو را از یک خاک ساخته است
ما برای هم ساخته شده ایم
مگر میشود تو نباشی من ب زندگی کردن ادامه دهم؟؟؟محال است
راستی !!!
میدانستی؟
میدانستی من آنقدر دوستت دارم که گاهی از این دوست داشتنه زیاد است که عصبانی میشوم ...حسود میشوم..دلتنگ میشوم..حسود از همه آدم های دورت که میتوانند چشمانت را از نزدیک ببینند ...
آنقدر دلتنگ میشوم که هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نیست حتی گاهی وقت ها وانمود میکنم ک برایم مهم نیستی
خنده دار است نه؟؟
گاهی وقت ها دوست دارم مانند خودت بشوم. عصبانی بشوم.زود دلخور بشوم.
سخت است و خیلی زود هم پشیمان میشوم میدانی در واقع عشقت است که دیوانه ام کرده است...نمیدانم مرا درک میکنی یا نه ولی دوستت داشته ام دوستت دارم دوستت خواهم داشت
برای من بمان 

" کاف کاف " 

 

آقا ما خسته ایم

شما که گردنت بلند تره 

میتونى بگى بهار کدوم وره؟

.

"چهرازی"

 

خودت بیا!

پاییز زورش به بغض‌هایِ باغ نمی‌رسد...

.

"افشین صالحی"

 

پ.ن:

میگم جمشید؛

 نارنجی چیه؟ 

مهر، آبان، وای از آذر 

چجوری بگذرونیم امسالو...؟

.

"رادیو چهرازی"


باید روزی یک نصف لیوان... آب بدهم به گلدانِ حسن یوسف... وگرنه می‌خشکد...

یک روز حَواسم به حسن یوسفم نباشد 
می‌پژمرد... روز دیگر نفسش به شماره می‌افتد و سوم 
روز،می میـرد...
گلِ توى گلدان مصداق ملموسِ رعایت است...
رعایــت همان چیزى است که ما در زندگى گمش کرده ایم...!
همان که گم شدنش گلدانهای مان، آدم های مان و عشق های مان را خشکانده است... پاییز است ...
فصل رعایت...!
رعایت گلدان ها، آدم ها، عشق ها... 

"ناشناس"

 


مثلِ وقتهایی که بعد از چند ماه دنبال آهنگی گشتن، توی تاکسی میشنویش...
مثل وقتهایی که کل خانه را زیر و رو میکنی برای پیدا کردن چیزی و شش ماه بعد زیر تخت پیدایش میکنی...
مثلِ پوتینی که آخر زمستان حراج میخورد...
مثلِ لباسی که تازه اندازه ات شده و دیگر مدلش دلت را نمیلرزاند...
مثلِ سفری که پنج سال قبل آرزویش را داشتی و حالا سهمت شده...
مثلِ کفشِ قرمزی که پنج سال پیش دوستش داشتی و حالا خاک میخورد بالای کمدت...
مثلِ وقتی ساعت ۳ صبح هوایِ دربند به سرت میزند و شش صبح که راهی شدی لبخند هم روی لبت نداری...
مثلِ عکسی که برای پیدا کردنش کل آلبوم ها را ورق زدی و وقتی از سرت هوای دیدنش افتاد،لای کتاب پیدایش میکنی...
دوست داشتن های از دهن افتاده،
دیدن هایِ خیلی دیر،
برگشتن های بی موقع؛
دردی دوا نمیکند،
حسرت آن روزهایت را جبران نمیکند،
و تو را به آن روزهایی که اتفاق افتادنشان معجزه زندگیت بود برنمیگردانند...
فقط تمام زندگیت را پر از این سوال میکند:
چرا همان موقع نه،چرا حالا....

 

 

" فاطمه جوادی "