چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۴۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است


هیچ قطاری

وقتی گنجشکی را زیر می‌گیرد

از ریل خارج نمی‌شود

و من

گوزنی که می‌خواست

با شاخ‌هایش قطاری را نگه دارد ...


"غلامرضا بروسان"


به تو اندیشیدن 

سکوتم را 

بدل به دوست داشتنی ترین  

طولانی ترین

و پرخروش ترین سکوت می کند ..

تو 

همیشه در منی 

مثل قلبی ندیده !

همان  قلب ، که به درد می آورد

همان زخم ، که زندگی می بخشد 


"روبر دِسنو"

 

ایستاده ام به تماشایِ سکوتِ شهر
ایستاده ام به تماشای آسمان پس از باران
میخواهم چشمانم را ببندم و عمیق نفس بکشم که لیوانِ چای را مقابل سینه ام میگیرد
اشاره میکند قند بردار
میگویم حواست کجاست؟
باز یادت رفت؟
چایِ آخر شب را
باید با قند چشمانت نوشید...
میگوید حواسم سرِ جایش بود
سر جایش بود تا وقتی که آمدی لب پنجره
میگوید اینگونه که دستت را فرو میکنی در جیب و زل میزنی به ماه....
میروم وسط حرف هایش و میگویم
من کِی زل زدم به تو جانم؟
حرفش را ادامه نمی دهد
یقه ی پیراهنم را مرتب میکند
دستش را دور کمرم حلقه میزند و سرش را میگذارد روی سینه ام...
چشمانم را میبندم و عمیق نفس میکشم
بوی باران...بوی موهایش...بوی ماه

 

"علی سلطانی"


روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آری ! افطار رطب در رمضان مستحب است


"شاطرعباس صبوحی"



کنار تو در عکس زیباترم

کنار زندگی بایست !

شاید زیباترش کنی ...


در آسمان ، هواپیمایی می ایستد

در میان راه ، گلوله ای

و در تن گیتار ، صدایی

وقتی که 

پلک هایت سنگین میشوند

و قفسه ی سینه اگر هنوز

تکان میخورد !

محض خاطر این است

که گهواره ی تو باشم ...


کودکی تو را 

با مادرش اشتباه گرفت

شکوفه ای تو را

با درختش

و پرستویی آن قدر دور سرت چرخید

آن قدر کوچ را از یاد برد !

که گوشواره ات شد ...


برای زیبایی دست هات

شعر ، خانه ی کوچکی ست

مثل یک فنجان که بخواهد

تمام باران یک ابر را 

در خود جای دهد


حرف بزن 

سکوت کن 

بخند

اشک بریز

چمدان ببند

دور شو

اما

در آغوش من !

در آغوش من ...


"علیرضا قاسمیان خمسه"


بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد. 
بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد.
 بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد. 
بلد بود کدام تکه از کدام کتاب را بخواند وقتی دارد موهایش را می‌بافد.
 بلد بود موهایش را ببافد. 
بلد بود آخرش چه جوری با کش مو ببنددشان که از هم باز نشود. 
بلد بود دو تکه دارچین توی چای بیندازد و
 بلد بود چای را توی استکان شیشه‌ای بریزد که رنگش معلوم باشد و
 بلد بود کنارش گز به جای قند بیاورد؛ 
چون همه‌ی این‌ها را معشوقش دوست‌تر می‌دارد. 
بلد بود معشوقش را دوست‌تر بدارد.
 بلد بود برایش گل بخرد، 
بلد بود برایش حرف بزند، 
بلد بود بخنداندش،
 بلد بود بغلش کند تا نترسد،
 بلد بود وقتی گریه می‌کند چی بگوید یا چی نگوید، 
بلد بود صبور باشد، 
بلد بود منتظر بماند، 
بلد بود گلش را هر روز آب بدهد،
 بلد بود حواسش به همه چیز باشد.
همه‌ی این‌ها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد.
 بلد نبود دوست داشته شود. بلد نبود خودش را رها کند. 
بلد نبود بشود همه‌چیِ یک آدمِ دیگر. بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود.
برای همین هم قاشق‌ها مانده بودند توی کشو، 
حوله آویزان به جارختی، کتاب بالای کتابخانه،
 چای و دارچین هم توی کابینتِ خانه‌ی بی‌صدا. 
برای همین بود که گلفروش‌های توی خیابان، حتی نگاهش هم نمی‌کردند.

" حسین وحدانی " 

 

تو را در کدام خاطره جا گذاشتم

در کدام کنج دلم پنهانت کردم

که پیدایت نمی کنم

حتی در این شب

که بی تابم

گیسوانت را نفس بکشم

بیا دوباره به همان خانه برگردیم

که چراغش را روشن گذاشتیم

و پنجره اش باز بود

رو به بهارنارنج همان اتاق

که تو را در آن شناختم

تا خودم را فراموش کنم

آن روزها

چقدر برای پرواز آسمان داشتیم.

آن قدر ترا نفس می کشم

تا پیدایت کنم

دست های تو هنوز

بوی لیموی تازه می دهد.

 

"نیلوفر لاری پور"


ﺁﺭﺯﻭ ﮐﻦ ﺁﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﯿﻔﺘﺪ

ﺭﺅﯾﺎ ﺑﺒﺎﺭﺩ

ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺑﺮﻗﺼﻨﺪ

ﻗﻨﺪ ﺑﺎﺷﺪ

ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺎﺷﺪ

خدا ﺑﺨﻨﺪﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎ

ﻣﺎ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ...


"سید علی صالحی"



پ.ن : 

انگار

سال‌ها طول کشید

که دسته ای بوسه

از دهانش بچینم

و در گلدانی به رنگ سپید

در قلبم بکارم ،

اما انتظار !

ارزشش را داشت 

چون عاشق بودم ...


"ریچارد براتیگان"

دلبر..

۰۶
خرداد

 

صداش میکنم

میگم دلبر؟

میگه من دلبری بلد نیستم

میگم پس این دل من خودش راه افتاد اومد دنبالت؟ یا من ولخرج بودم دلمو ساده از کف دادم؟

 

دِ نیگا

د همین الان نیگا

نیگااا‌ آخه...

 

بعد میگی من دلبر نیستم

د خو همین نگات

همین نگاه الانت

مگه میشه جون نداد براش؟

حالا من خسیسم دل دادم ببری

وگرنه که به ولله اون نیگات بیشتر ازینا هم‌میطلبه.

 

"علی اصغر وطن تبار"

 

حرفهایش از نوازشهای او شیرینتر است
از هر انگشتش هنر می ریزد از لب، بیشتر

یک اتاق و لقمه ای نان و کمی آغوش او...
من چه می خواهم مگر از این مکعب بیشتر؟

 

 
" سعید صاحب علم " 
 

پ.ن:

مریم ترین سوژۀ جهان هم که باشی

شبی در مُتلی دنج

مردی به یاد لبهایت به خواب رفته است.

 

"شیرین جلالی "


آنچنان عاشقم که همواره

روی او را در آب می بینم

من نخوابیده خواب می بینم.


" علیرضا فولادی " 


نمی‌توانم خداحافظی کنم

اما تو

دالِ بدرود را در چشم‌هایم‌ خواهی دید !

و آن رودِ غمگینِ خوابیده در بدرود را

آن درودِ پایان را

آن آخرین حرفِ میانِ ما را

آن ، رَود را

این رفتن را ...


"سیدمحمدمرکبیان"

 

 

موهایت را باز کن
دامن تکان بده ...
سال هاست بهار کار خودش را
درست انجام نمی دهد !

"پوریا نبی پور " 

 
پ.ن  : 

خردادشبیه دختریست که 

تنِ ظریفِ بهاری اش

از جای بوسه های معشوقه اش 
لبریز از حسِ گرماست


" ریحانه تحویلی " 

 

قدیم تر ها،

آن روزهایی که تلگرام و اینترنتی درکار نبود..

خرداد پایانِ دبیرستان و دانشگاه بود

و پایانِ خیلی از عشق ها...

فقط یک ماه نبود...هر روزش، هرساعتش غنیمتی بود برای خودش...برای قرارهای پنهانی، برای رد و بدل کردنِ جزوه هایی که چاپارِ عشق بودند!

فکرِ اینکه سه ماه بعد، با جعبه ی شیرینی بیاید و همه برایش آرزوی خوشبختی کنند یا انتقالی گرفته باشد و هرگز نبینی اش، ترسی بود که زمانِ غرق شدن در چشمهایش را از ثانیه به دقیقه ها تبدیل میکرد!

لطفاً و خواهشاً

اینخرداد را با همان ترس...

با همان شوق...

عاشقی کنید...

 

" الناز شهرکی "

 

رمضان

۰۶
خرداد

 

رمضان بیشتر از آنکه یک  "ماه" باشد یک عقیده ی محکم و البته خواستنی است ، روزهای بلندش و شبهای کوتاهی که چراغ بیشتر خانه ها در آن روشن است ، کوچه هایی که نیمه شبها عطر خوش سحریهای دلچسب دارند و ظهرهائی که توی هر مسجدی پا بگذاری هجوم معنویت است که به سمت تو می آید...

من این ماه را عاشقانه دوست دارم ، با آنکه مرا یاد آنها که بودند و نیستند می اندازد ، یاد کودکی و صدای دعا خواندن بابا جانم که هنوز جوان بود ، یاد وقتی که اینهمه گرفتار نبودیم هنوز ، و با اینهمه من باز دوستش دارم و هنوز از آمدنش لبخند به لبم مینشیند و فکر فردا که مردم با هم بهترند ، آرام تر و مهربانترند ، برایم لذت بخش است.

 

"محمد یغمائی"