چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۷۷ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است


بعد جداییمون به بهونه های مختلف بهم زنگ میزد ی بار میگفت کته رو چجوری میپزن ؟

ی بار طرز کار لباسشویی و میپرسید ؟

ی بار اسم شامپوی همیشگی موهاشو ؟

بهش گفتم چی شده؟

کته پختن و مامانتم بلده ،لباسشویی دفترچه داره ،از رو ظرف قدیمی شامپو اسمشو بخون ،

به جای این بهوونه ها دلیل اصلیتو بگو ...

گفت :نمیخوام فراموشم کنی ،

گفت دوس دارم وقتی بهت زنگ میزنم جوابمو بدی چون میدونی گیر کردم ،

گفت بلدم کته بپزم ،اما حس میکنم اگه تو بدونی دارم کته میخورم بهت نزدیک ترم ،

گفت میتونم لباسشویی راه بندازم ،اما دلگرم میشم وقتی میفهمی ٧کیلو لباس کثیف دارم ،

گفت فقط دوس دارم حالا ک رفتی باز تو زندگیم باشی ،

دوس دارم هر جا گیر کردم ،مطمئن باشم ک تو جوابمو میدی ...

من بعد اونروز دیگه جوابشو ندادم ،اون باید میفهمید دیگه منی وجود ندارم،

آدم ی بار ناامید بشه ،بهتره از اینکه هر روز امیدوار به چیز نامعلوم ...


"مصطفی مستور"


پریدن

ربطی به بال ندارد

دل می خواهد


"گروس عبدالملکیان "



حسِ خوبی است کسی راداشته باشی که برایش به قول مادربزرگم بزک دوزک کنی،دهانت را به اندازه

کلِ صورتت بازکنی که ریمل روی چشمانت بهتربزنی؛اصلادهانِ بازتر،ریمل ومژه هازیباتر،نه؟؟!!

کلکسیونی ازلاک هاورُژهاوشال های رنگارنگ داشته باشی که هرموقع خواسی ببینیَش،باهم ستشان کنی؛کسی

راداشته باشی که برای دلبری،دستت نلرزدوخطِ چشم راجوری بکشی که زیرچشمهایت راسیاه نکند،خطش

کَج ومعوَج نشودوچشمهایت رابزرگترشان کند!

کسی باشدکه برایِ دیدنش لحظه شماری کنی واسترس بگیری وفشارت بالاپایین شود !کسی که برای

دیدنش در هرموقعیت ومکان، اسپری کوکو راازقلم نیندازی..کسی که بخاطرش انواعِ پیجهای

مدلینگ هارافالوکنی‌وتبلیغاتِ پارازیتی شان رابرای دیدن مُدِ مانتوی جدید،به جان بخری،کسی

که ازش بخواهی یادربیوی پیجش بزند اینْ رِل یااصلا فالوورای دخترش رابلاک کند کسی باشدکه

حواست فقط به او باشد:مثلاازروی نوتیفیکیشنهایش، بفهمی که چه کسی رالایک کرده،یادرتلگرامش،

کِی انلاین شده،یامثلا بعد چت کردن باتوکِی انلاین شده؟!

نه اینکه بش شک داشته باشی،نه!!

منظورم این است که کسی باشد که ناخواسته هوش وحواست رامتمرکزخودش کرده وحسادت وفکرِازدست دادنش،

نابودت کند؛ کسی‌که بخاطرش بِروی از گوگل بپرسی«چه کنم درنظرش زیباوجذاب به نظربیایم چه غلطی

بکنم که دلش راببرم،یامثلامردها ازچه تیپ هایی اززنان خوششان میاید وازین قبیل سوالات..»

که نهایتا بااین کارها بتوانی لبخندِشیرینش رابانگاهت ببلعی!تو هیچ نمیتوانی درک کنی که داشتن

کسی که بشود بهش اعتمادکرد،سربه سرش گذاشت ودرجواب دوستت دارم هایش،فقط مرسی بگویی

واو بااینکه میداندحسِ واقعیت راپنهان کردی،از جوابت،غُرغُرکندوبیشتربه دنبالت بیایدتابالاخره

انچه راکه میخواهد اززبانت بشنود؛یعنی چه؟!کسی باشد که بتوانی تاهرموقع دلت خواس پایِ

مسخره بازیهایت باشد؛توهیچ فهمیدی، روزی که مانتویِ جدیدم ،که پشتْ نوشته اش add me in your heartبود،پوشیدم 

وپشتاپشت، به سمتت امدم ویک لنگه پاوایسادم وباانگشتِ اشاره م نوشته ی پشتِ مانتو رانشانت دادم،

دیوانه خطابم کردی،چگونه دلم غنج رفت؟! 

بایدکسی باشدکه گاهأ شلخته وپَژمَل وژولیده وپژمرده ی توهم بخواهد!

و تاعاشق نشوی نمیفهمی چه میگویم!

منم مثل خودِتو میگفتم عشق،کشک ودوغ وماست وپنیروفِلان وبهمان وبیسار است..

تنها اشتباهِ من دراین رابطه دونفره این بود که 

صادقانه گفتم «من هم، دوستت دارم»وهمین جمله، برایِ کم رنگ شدنِ این رابطه کافی بود...


 "مهسا آسترکی"

 

بعد از این همه مدت

 

 

_هیچ فکر نمیکردم بتونم این همه مدت نبینمت..!

 

 

+آخرین حرفت یادم نمیره...

 

 

 جروبحثمون که تموم شد گفتی تو میری اما من میمونم تو حس و حال این رابطه.... .

 

 

موندی؟

 

 

_هنوزم همونجوری میخندی

 

 

+هنوزم همونجوری سیگار میکشی

 

 

_ما چطور این همه مدت بدونِ هم زندگی کردیم؟

 

 

+آدم به همه چی عادت میکنه

 

 

_من به بودنِ تو عادت کرده بودم

 

 

+پس موندی

 

 

_میشنوی صدای آسمونو؟

 

 

+آسمون که میگرفت...صدای رعد و برق که میومد جلو درمون منتظرم بودی... .

 

 

لباس گرم نمیپوشیدم که وقتی بارون زد بغلم کنی خیس نشم...

 

 

_اَبرایِ پاییز بغض دارن...

 

 

+دستتو میگرفتم و با اولین قطره ی بارون چشمامو میبستم...

 

 

هی حرف میزدی...هی حرف میزدی...انقدر راه میرفتیم که بارون بند بیاد... .

 

 

وقتی خیسیِ صورتمو با آستینت خشک میکردی دلم میرفت واست... .

 

 

_یه بار تو همون خیابون دیدمت...روی همون نیمکت...

 

 

بارون نمیومد اما صورتت خیس شده بود

 

 

+ابرای پاییز بغض دارن...

 

 

_مثل امشب مثل دیشب...مثل تموم این مدت که نبودی

 

 

و تقویم رو پاییزِ اون سال قفل کرد

 

 

+میخواد بارون بگیره...من دارم میرم همون خیابون...

 

 

میخوام قدم بزنم...با چشمای بسته...نمیای؟

 

 

_تو خیلی وقته رفتی... .

 

 

منم خیلی وقته موندم!

 

 

+میخوام برگردم

 

 

_آدمی که رفته میتونه برگرده

 

 

 اما آدمی که مونده راهی واسه برگشتن نداره... .

 

 

برو همون خیابون

 

 

زیر بارون قدم بزن

 

 

با چشمای بسته

 

 

فقط این دفعه لباس گرم بپوش

 

 

چترم با خودت ببر که صورتت خیس نشه...

 

 

 

 

"علی سلطانی"
 

 

پ.ن:

بعضی حرف ها رو 

بهتر است 

میان باران گفت

میان باران شنید

جمله های خیس از یاد نمی روند 

 

"روزبه سوهانی"

 

 

 


دست‌های تو

سبزینگیِ جنگل‌ شمال

گیسوان من

سیاه گردبادی از جنوب

در تمنایِ وزیدن و گریختن

در تمنایِ گریختن و وزیدن

و آسمان

گواه ستارگان ,

دل‌ باختگانی بی‌ ریشه در خاک

و آفتاب

گواهِ ما

که محال نیست جاودانگی در آغوش عشق


"نیکى فیروزکوهی"

 


من ، میتوانم خیلی چیزهارا بفهمم اما ترجیح میدهم بروم کوچه ی علی چپ را کمی بگردم و بعد اگر شد ، اگر خواستی؛خودت بیایی و حقیقت را بگویی!

مثلأ میتوانم بفهمم وقتی حالم برایت مهم است و به هر بهانه ای می آیی سراغم یعنی دوستم داری وقتی میگویم همه چیز دارد خوب پیش میرود لبخند میزنی و در خیالت برایم بوسه های رنگارنگ میفرستی یعنی مدت هاست علاقه أت اندازه ی من قد کشیده و میخواهد از مردمک چشمت بیرون بزند !

یا مثلأ وقتی با دیدنم هول میشوی و یک پایت میرود توی باغچه یعنی چقدر دلت برایم تنگ شده و میخواهی بیشتر مرا ببینی !

میبینی که من همه چیز را فهمیده أم و هر روز دارم تمام رفتارهایت را نگاهت را به زبان خودم ترجمه میکنم !! راستش را بخواهی بعضی وقت ها توی دلم به خودم آفرین میگویم و هوش ذکاوتم را تحسین میکنم میدانی چرا ؟! چون بعضی چیزها را فقط من میتوانم معنی کنم ، نه تنها چیزهایی که به تو مربوط میشود بلکه خیلی چیزهای فراتر از تورا ...

مثل وقتی تسبیح بدست روی صندلی اتوبوس نشسته بودم و مسافر کناری أم ، نگاهم کرد...

با لبخند پاسخش را دادم و گفتم برای شما هم دعا میکنم خانم و سرم را چسباندم به شیشه و برایش دعا کردم ...یا مثل آن روز که یک اسکناس درب و داغان از کیفم در آوردم و خواستم فال بخرم ، از ذهنم گذشت که شاید این بچه پول تازه بیشتر دوست داشته باشد ، اسکناس درب و داغان را توی کیفم برگرداندم و اسکناس تازه تری را تحویلش دادم ، لبخندش نشانم داد که درست فکر کرده بودم ... و چقدر هم فال خوبی برایم رقم خورد ، حافظ هم توی آن فال معنای دیگری از رفتار تو را نشانم داد ...

همه ی این هارا گفتم که بدانی من اگر کوچه ی علی چپ را برای ماندن انتخاب کرده أم برای اینست که خودت بیایی بگویی" هرچه درباره ی من فکر کرده ای درست است ، من دوستت دارم و خلاص "!

وقتی بگویی دیگر نه وقت دیدنم دستپاچه میشوی ، نه توی باغچه می افتی ، نه لازم است یواشکی مرا به دوست صمیمی أت نشان بدهی ...

خب آدم بعضی وقت ها خسته میشود از نفهمیدن یا تجزیه و تحلیل بعضی رفتارها ، من درست فکر کرده باشم یا غلط فرقی ندارد ، آخرش از کوچه ی علی چپ میانبر میزنم و میروم ، جوری میروم که دیگر آنطرف ها پیدایم نشود ، مثل خیلی از آدم های این شهر که انقدر ماندند و منتظر شدند تا دیگر نتوانستند طاقت بیاورند ، یک روز برای همیشه بارشان را بستند و رفتند ، نگران توأم ،

نگران تو ، که وقتی رفتم پشیمان شوی و دیگر نتوانی پیدایم نکنی ....

فقط همین !!


 "نازنین عابدین پور"

 

 

امروز که اینجا آفتابی بود

بیشتر از همیشه یاد تو بودم 

نه به خاطر خورشید زیبایش، یا به خاطر دلچسبی‌ گرمایش

یا به خاطر اینکه تعطیلی‌ بود و من تمام روز لم داده بودم و کتاب می‌‌خواندم ... نه ... به یاد تو بودم

به خاطر تمام حرفهایی که می‌‌شد با تو کنج حیاط ما زیر آفتاب نشست و زد

به خاطر صدای تکه‌های یخ لیوان شربتی که برایت می‌‌ریختم 

به خاطر تمام عکسهایی که میگرفتم تا سالها بعد در یک آلبوم جلد چرمی سبز رنگ نشانت دهم

به خاطرِ تمامِ لحظه‌هایی‌ که میشد در آغوشِ تو آرام گرفت و به هیچ چیز فکر نکرد جز آفتاب

به خاطرِ شعر ... این شعر ...

می‌‌بینی‌ نزدیک بودن ، زیاد هم دور نیست

 

"نیکى فیروزکوهی"


حاصل بوسه های تو

اکنون منم

شعری

که از شکوفه های بهاری سنگین است

و سر به سجده بر آب فرود آورده

دعا می خواند.

 

"شمس لنگرودی"


پ.ن:

کوتاه ترین شعرم را برای تو سرودم: بوسه!


"رضا کاظمی"


دریا دل

۱۷
آبان


یه استاد فیزیولوژی داشتیم که می گفت :

"دست بیمارهای در حال احتضار رو توی دستتون بگیرید! "

می گفت :"جان، از دست ها جریان پیدا میکنه"!

قبل ترها، هم دیگه رو میدیدیم. بعد تلفن اومد. دستها همدیگه رو گم کردند. بغل ها هم همینطور. همه چیز شد صدا.

هرم گرم نفس ها، دیگه شتک نمی زد به بیخ گردنمون. اما صدا رو هنوز می شنیدیم. حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت می کردن. ...

بدتر، اس ام اس اومد . صدا رفت.

همه چیز شدن نوشتن. ما می نوشتیم.

بوس رو می نوشتیم. بغل رو می نوشتیم. گاهی هم، هم دیگه رو "نفس" خطاب می کردیم. یعنی حتی نفس رو هم می نوشتیم. ....

یه مدت بعد، صورتک ها اومدن .دیگه کمتر می نوشتیم. به جاش، یه صورت کج ومعوج برای هم می فرستادیم که مثلا داشت می گفت :"هاگ"یا یه بوس فرستاده بود.یا هر چی.

چندوقت پیش هم، یکی آدرس کانالش رو برام فرستاد. تا پیام رو خوندم، اومدم چیزکی بنویسم براش. زیر صفحه رو گشتم، دیدم نمیشه. یعنی دیگه حتی نمی شد نوشت .همون موقع عضویتم رو لغو کردم.

ما دست ونفس وبوس وبغل رو قبلا کشتیم. ولی کلمه

،من نمی خوام کلمه رو از دست بدم.این آخرین چیزه. ...

 

"سارا کاتوزیان"

باران

۱۷
آبان

 

باران که حرف گوش نمیکند میبارد

 

 

حداقل تو چترت را نبر،

 

 

آدمیزاد است دیگر

 

 

یک موقع دلش میخواهد

 

 

خودش را زیر چتر تو جا بدهد

 

 

و تو نباشی...

 

 

 

 

"سحررستگار"

 

پ.ن:

چتر نداشتم

 

 

قطره قطره در خودم می چکیدم

 

 

 

 

"جفری دانیل"

 

 

 

 


بی هیچ نام

می آیی

اما تمام نام های جهان باتوست

وقت غروب نامت

دلتنگی ست

وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی

نام تو وسوسه است

زیر درخت سیب نامت

حواست

و چون به ناگزیر

با اولین نفس که سحر می زند

می گریزی

نام گریزناکت

رویاست...

 

"حسین منزوی"


پ.ن:

چشمت ستاره اش را

چندان چراغ وسوسه خواهد کرد

تا من به آفتاب بگویم: نه!

بانوی رنگ های شکوفان!

رنگین کمان!

پل بسته ای که عشق

آفاق را به هم بردوزد

آفاق را به رنگ تو می بینم

و چشم هایت آن سوی مه

همچون چراغ های دریایی می سوزد.


"حسین منزوی"


پاییز

۱۵
آبان

 

چند سالمه؟ اگه منظورت اینه چند تا شمع فوت کردم 

باید بگم دقیقا یادم نیست،

 بیست و خورده ای، شاید هم سی تا!

 

 

ولی احساس می کنم هزار تا پاییز رو تجربه کردم.

 

 

می دونی یه پدر بزرگم داشتم هشتاد سالش بود، 

هر روز واسه خودش اسمارتیز می خرید

 و هر هفته می رفت اسکی، تشنه هیجان بود.

 

 

اما من حتی از یه شروع دوباره هم می ترسم...

 

 

 

 

"روزبه معین"

 

پ.ن:

از پنجره اتاق می بینمِش وسط حیاط

 

 

زردا و نارنجیارو با پا هم میزنه

 

 

میخنده میخونه:

 

 

پادشاه فصلا پاییز...

 

 

 

 

"رادیو چهرازی"

 

 

 

 

 

چنان چشم و دمار از من در آورده است چشمانت

 

 

که از کرمانیان ، آقا محمد خان قاجاری

 

 

 

 

"رضا احسان پور "

 


انگار من پشت میزِ کافه‌ای

در حال خواندن شعری بوده‌ام

و تو در آن سوی میز،

سر بر دستانت گذاشته گوش می‌کرده‌ای...

شِکر کدام شعر عاشقانه را به فنجانت بریزم،

که جور دربیاید با چای چشم های تو؟

معنای پنهان شده در گات‌های زرتشت

که زاینده‌رود از شانه‌ات می‌گذرد!

 تنها تو می‌توانی بزرگترین آرزوی مرا

در عکسی به کوچکیِ یک قوطی کبریت

خلاصه کنی!

وقتی گونه‌ات را بر ساعدت تکیه می‌دهی

باران از راست به چپ می‌بارد،

خورشید از چپ به راست طلوع می‌کند

و خطِ فارسی از پایین به بالا نوشته می‌شود...

و من گم می‌کنم دستِ چپ و راستم را

وقتی تو -در عکسی حتا -

کهرباهای دوگانه‌ی چشمانت را به من می‌دوزی!

می‌توانم به احترامِ نگاهت

نظمِ جهان را به هم بزنم!

بنویسم!

بالا

به

پایین

از

را

فارسی

می‌توانم

می‌توانم باران را وادار کنم افقی ببارد

و به خورشید فرمان دهم از چپ به راست طلوع کند

تا تو دوباره همه چیز را عادی ببینی!

همه چیز را به جز من

که دیوانه‌وار

در حال زیر و رو کردن جهانم برای تو

و هرگز به چشمت نمی‌آیم!

 

"یغما گلرویی"


بچسب به من!

مثل چای بعد از کار؛

مثل دیدار دانه‌ی انگور با لب؛

آن هم وسط تماشای فیلم‌های پر از بوسه؛

مثل خواب بعد از خواندن شعرهای مربوط...

مثل نوازش نرم آفتابِ اول صبح؛

مثل صبحانه‌ی بعد از حمام؛

مثل پیراهنی که اولین‌بار می‌پوشی و آینه از ذوق می‌خندد؛

مثل نشستن پروانه روی دستگیره‌ی در و کمی دیر شدن!

مثل کفش‌هایی که سمت روز تازه ایستادند؛

مثل سلام پیرمردی که بوی نان تازه جوانش کرده؛

مثل لبخند معشوقه‌ی چشم به‌راه و هنوز زیبایش؛

مثل خودمانی شدن اسم تو با لب‌هایم...

بچسب

بچسب به من

مرا به خودم بیاور

به لب‌هایت

به هرچه قشنگی در دنیاست...

 

"رسول ادهمی"


یک روز میان تلنگر نگاهت

تو را از خودت قرض می گیرم

کنار خودم می نشانم

و یک عمر

با نگاهت درگیر می شوم

یک روز میان این عصرهای خسته

میهمان دلم می شوی

من برایت چای می ریزم

و تو لبخندهایت را توی دلم می ریزی...

راستی بگو

حال عصرهای دلت خوب است!؟

 

"مریم پورقلی"



چه کسی می تواند بگوید 
" تمام شد " و 
دروغ نگفته باشد ؟

"نادر ابراهیمی "

پ.ن:

تنها سر من بین

این ولوله پایین است...

با من همه غمگینند

تا طالع من این است...


"علیرضا آذر"



چقدر دلم خواستت

امروز صبح

وقتی از خواب بیدار شدم 

وقتی پتو را کنار زدم 

وقتی هوایِ سردِ اتاق رویِ صورتم نشست

دستم را دراز کنم و گوشی را بردارم 

دوباره پتو را روی صورتم بکشم 

و با چشمانی نیمه باز ببینم پیام داده ای،

از آن پیام های دستوری

" که تمام کارهای امروزت را کنسل کن 

که دلم میخواهد بعد از خوردن حلیم 

بایستیم گوشه ی خیابان و چای داغِ قند پهلو بنوشیم...

که وقتی سردم شد مچاله شوم در آغوشِ تبدارت...!"

تا با همان حالت ِ خواب آلود 

لبخند روی صورتم بنشیند 

و به شوق بوسیدن ات از خانه بزنم بیرون ...

اما راستش را بخواهی 

گوشی را برداشتم 

پتو را هم روی صورتم کشیدم 

اما خبری از پیامت نبود 

یعنی مدت هاست خبری نیست 

اما آدم است دیگر 

دل است دیگر ...

عکس های پروفایلت را چند باری نگاه کردم ...

چند کلمه ای قربان صدقه ات رفتم 

و بی حال و بی رمق و خیره ...

راهی محل کارم شذم 

راهی ِروزمرگی هایم شدم 

اما انگار 

یک چیزی در خیابان جاگذاشته بودم ... 


" علی سلطانی "

 

یعنی تو هم باران را میبینی و

 انقدر بیخیالی؟
دلت می آید کنارم نباشی؟
این باران 
این آهنگ 
این ترافیک 
این من 
همه و همه تو را میخواهد ...
 
"علی قاضی نظام "


خراب آن لحظه ام

که شعرهایم را میخوانی

چشمانت را گرد میکنی

دماغت را جمع

یک خنده نخودی تحویل میدهی

و زیر لب میگویی

پسره ی دیوانه!

 

"علی سلطانی"

 

می گویند همین جور الک الکی دعا نکنید. 

اول کمی به عواقبش فکر کنید! 

یک وقت ملائکه ای رد می شود و آمین می گوید!

یک روز همین جوری از دهانم پرید و گفتم:

 کاش یک نفر آنقدر مرا دوست می داشت تا توی عشق خفه می شدم!

نمی دانم کدام ملائکه رد شد؛ ولی من از خفگی مُردم!!!

 

"مرجان ظریفی "

چشم هایت 

پر از عاشقانه های پاییز است 

نگاهم که میکنی 

خشکم میزند !

زرد می شوم 

می ریزم ...

"علیرضا اسفندیار ی"

 

تویی بهانه ی آن ابرها که می گریند

 

 

بیا که صاف شود این هوای بارانی

 

 

 

 

"قیصر امین پور"

 

 

 

و آنی را که دوست داری

نصف دیگر تو نیست!
این تویی اما جایی دگر ...
 
"جبران خلیل جبران "

 

آنچه از شانه هایت می روید

خشخاش نباشد

تاک است!

که وابستگی دارد ...

 

"بهار قهرمانی"

 

توی کشوی میز کارش همیشه شکلات داشت، نگران هیکلش نبود، نگران جوش زدن صورتش یا قضاوت مردم. پنج سال با هم همکار بودیم، بلند می خندید و خنده هایش شیرین بود، راحت تقاضا می کرد و زود می جوشید. هر وقت دلش می خواست بغلت می گرفت و می بوسید. کتاب که قرض می گرفت به موقع پس می داد، لا به لای ورق هایش کارت پستال دست ساز معطر یا گل خشک می گذاشت. همیشه لبخند به لب داشت. عادت داشت چایش را با شیرینی می خورد، سفری برایش پیش آمد و چند ماهی رفت پیش خواهرش، وقتی برگشت قهوه خور شده بود، شدید، آن هم بی شکر. شیرینی که تعارفش می کردی پس می زد. یک نوع شکلات بیشتر نمی خورد، از همان هایی که رویش نوشته هفتاد درصد، ماالشعیر ِبدون طعم می خورد، تلخ ِ تلخ، کم کم لبخند زدن از یادش رفت، حس می کردم تلخی طبعش خندیدن را برایش سخت کرده، نمی گذاشت کسی او را « عزیزم » خطاب کند، مثل ماده ببر زخمی چنگال نشان می داد اگر کسی عزیزم صدایش می کرد. سلام که می کردی نگاهت می کرد، جواب را با سر می داد آن هم با تاخیر. حوصله ی هیچ کسی را نداشت، حتی حوصله ی خودش را. توی نگاهش یک چیز غریبی بود، یک چیزی به تلخی همان قهوه ی تلخش، فنجان قهوه اش را که می گرفت دستش، فکر می کردی قهوه ی قجر می خورد.

دوستی می گفت:« آنهایی که خیلی تلخ هستند روزی از تلخی متنفر بوده اند، پیشامدی پیش آمده و تلخی را ریخته توی جانشان، بعد انگار لج کرده اند، اول با خودشان، بعد با دیگران. اینها هم روزی خندیدن بلد بوده اند...» می گفت:« بعضی دردها آدم را قوی تر نمی کند، می کُشد...» راست می گفت، هر وقت فنجان قهوه را می گرفت دستش، حس می کردم مُرده دارد قهوه می خورد.

 

"مریم سمیع زادگان"

 

دنیا همه شعر است به چشمم اما

شعری که تکان داد مرا چشم تو بود

 

"میلاد عرفان پور"

 

می بوسمت...

بدون سانسور...

و می گذارمت تیتر درشت روزنامه

آن جا که حروفش را

بی پروا چیده اند

و خبرهایش را محافظه کارانه...

و من همیشه

زندگی را آسان گرفته ام

عشق را سخت...

 

"نزار قبانی"

 

غزل از موی پریشان شده ت می ریزد

من اگر شاعرم از دست پریشانی توست

 

"سعید شیروانی"