چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

 

تماشایت می‌کردم با چشمانی که
لهجه ی بوسه داشتند...

 

"یغما گلرویی"

نارنگی...

۲۶
مهر


اصل سرماخوردگی این‌ست که بابای آدم اول بگیرد. به مامان بگوید: «یه سوپی چیزی بار بذار»
بعد بروند توی اتاق کوچکه، همدیگر را ماچ کنند. سرما را بدهد به مامان. مامانِ آدم، نارنگی پوست بکند با آن دست‌های نرمش، هی مفش را بکشد بالا، هی دستمال را فرو کند زیر بینی بامزه‌اش و بگوید آن طرف‌تر بشین که نگیری. بعد تو خودت را بچسبانی بهش و دعا کنی که میکروبه از لای پره‌های نارنگی بنشیند توی تنت.
که دکتر برایت مرخصی بنویسد و له شوی زیر چهارتا پتو و هی عرق بگذاری. آن وقت بابا را ببینی که بالای سرت، مثل مرغ سَرکَنده راه می‌رود و بشنوی که همه دخلش را نذر، امام‌زاده می‌کند برای شفایت. تو هم آن وسط الکی ادای توهمی‌ها را در بیاوری و حرف‌های نصفه بزنی و کیف کنی از سردی حوله‌های خیس روی پا و پیشانیت و آرام آرام بفهمی که هُرمِ تنت دارد کم می‌شود.
آن وقت، اگر فردایش با کلاهِ بافتی و شال‌گردن و کاپشن پفی، رفتی مدرسه و مجید چارچشم ازت پرسید: «چرا دیروز غیبت کردی؟»
از شلغم‌هایی تعریف کنی که مامانت برایت پخته و نمک پاشیده‌ای و پوستش را با نوک چنگال برداشته‌ای و انقدر نرم بوده که توی دهانت آب شده. یا از قابلمه آب جوشِ روی گاز بگویی که تویش سرکه ریخته‌اند تا حسابی بخارش را نفس بکشی. عین دکترها ژست بگیری و بگویی بُخور، آب‌ریزش را بند می‌آورد و نگاه کنی به دهانِ بازِ مجید که لابد دارد توی دلش آرزو می‌کند ای‌کاش جای تو مریض شده بود...
نه اینطور که صاف‌صاف راه بروی توی خیابان، برسی خانه ببینی ته گلویت می‌خارد. شب نشده شروع کنی به آب‌ریزش و دستمال کاغذی را بگذاری کنارت و مرتب آب نمک قرقره کنی و آدولت‌کُلد بزرگ‌سال را چهارساعت یک‌بار قورت بدهی و خواب‌های هَچَل هفت ببینی که یک‌بار داری از دست دزدها فرار می‌کنی و دفعه بعد از پلیس‌ها و رفیق‌ها و آدم‌ها و هرکه می‌شناسی.
نصف شب هم هی از خواب بپری و ببینی یک سوراخ بینی‌ات، شُره می‌کند و آن یکی کیپِ کیپ است و سرفه‌های خشک می‌کنی، و تازه بفهمی دیگر مامان‌بزرگ هم نیست که دانه‌های بِه را بریزد توی آب، بگذارد لرد بیندازد که توی دهانت نگه داری و آقاجونی هم نباشد که تا صبح چهل بار شلوارِ بیرون بپوشد و تو قبول نکنی بروی دکتر و شلوارش را در بیاورد و بگوید: «شماها همتون مثل هم لجبازید» و دوباره خوابش نبرد از غصه. ولله که این یک سرماخوردگی ساده نیست آقای دکتر. طاعون است. طاعون دلتنگی..

 

" مرتضی برزگر"


‌قشنگ ترین چشمان دنیا را
مادر من دارد,
وقتی با خنده های از ته دلش به من نگاه میکند و از وقایع روزانه اش با آب و تاب میگوید,
بدون نظر خواستن از من بارها و بارها تعریف میکند...
قشنگترین صدای دنیا را مادر من دارد,
وقتی با نام کوچکم صدایم میکند,
برایم چای میریزد
کنارم مینشیند
با من میگوید
با من میخندد,,,
وقتی کنارش خوشبخت ترین دختر توی عالم هستم..
قشنگترین دستان دنیا را مادر من دارد,
وقتی دستهای نرمش را روی موهایم میکشد و تمام خستگی های روزگارانم را دانه دانه از موهایم برمیدارد....
و آخر تمام حرفهایش"خدای ماهم بزرگ است"
از دهانش نمی افتد....
زیباترین زن جهان مادر من و در چهار چوب خانه ی ماست,
که به وقت بودنش تمام لامپهای خانه مان روشن است,که بوی غذایش و نگاه مهربانش تمام تلخی ها و شکست های زندگی ام را در یک آن از وجودم پاک میکند.
مهربان ترین انسان عالم درون آشپزخانه ی کوچک و چهارگوش ماست وقتی تمام خستگی هایش را در قلاب بافی های رنگارنگش به نقش و نگار میکشد...
که بودنش, که خنده هایش برایم زیباترین لالایی بچگی ام است....

 

" فرگل مشتاقی"

 

بغلم کردن و هی ناز کشیدن، ممنوع!

دست دور کمرم حلقه، اکیدن ممنوع!

 

روی زانو بنشینی و به صدها ترفند

از لبم مزه ی گیلاس چشیدن، ممنوع!

 

مثل یک مار که اطراف طلا می لغزد

تو در آغوش من اینگونه خزیدن، ممنوع!

 

مرغ عشق منی! آواز بخوان، ولوله کن

پر پرواز من! از لانه پریدن ممنوع!

 

باغبانی و منم غنچه ی خوش رنگ و لعاب

غنچه را دست زدن، جامه دریدن، ممنوع!

 

چهره ام گل، بدنم گل و سروپا همه گل

گل برایم ز سر کوچه خریدن، ممنوع!

 

عصر یک جمعه بیا بهر ملاقات ولی

سر ساعت به قرارم نرسیدن ممنوع!

 

"فاطمه دشتی"

 

یار ای جان💕

 

هدیه‌ام از تولد، گریه بود

خندیدن را تو به من آموختی

سنگ بوده‌ام، تو کوهم کردی

برف می‌شدم، تو آبم کردی

آب می‌شدم، تو خانه دریا را نشانم دادی

می‌دانستم گریه چیست

خندیدن را

تو به من هدیه کردی.

 

"شمس لنگرودی"

 

پ.ن:

رویایت را

در بادکنک ها فوت کن

بگذار آسمانم

رنگ بگیرد.

 

"بهزادعبدی"


آوای تو می آردم‌
از شوق به پرواز...!‌

" فریدون مشیری"

 

اگر "عشق "
آخرین عبادت ما نیست
پس آمده‌ایم این‌جا
برای کدام درد بی‌شفا
شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟

" سید علی صالحی"

در کنار تو
در کوچه
چهار فصل سال ناگهان گل دادند!
نرگسى در چشمان تو
گل سرخى بر لبان تو
شقایق بر گیسوان تو
اقاقیایى در دستان تو
و من در پیشگاه تو سکوت کردم ....
 
"احمدرضا احمدی"

 

 

پ.ن:

چشمانت ...
مرا شاعر کرد ...
و گیسوانت..
مرا نقاش...
غم فراق تو...
مرا روزی خواهد کشت...
هرچه در این زندگی بود...
از تو بود...

 

"مهران عامری"

 

 

تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه

تو بودی که گفتی چمن می دود

تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری

به اَسرار خواهی رسید

تو را نام بردم

و ظاهر شدی

تو از شعله‌ی گیسوانت

رسیدی به من

من از نام تو

رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد

تو گفتی سلام

گل و سنگ برخاستند.

 

"عمران صلاحی

 

پ.ن :

چه زیباست طلوع مهر رویش از پس گیسوان شب

 


تو مدادرنگیای اول مهر منی
تو لذت نوشتن اولین کلمه‌ای
تو آبی
بابایی
نانی
تو خودِ جانی ... تو خبرِ خوشِ نیومدن معلمی
تو صدای رادیویی صبحِ یه روز برفی که می‌گه : امروز مدرسه (کسالت‌خانه) تعطیل است ...
تو همون دفتر چهل‌برگ خوشگله‌ای که هیچ‌وقت دلم‌نمیاد ازش برگه بکنم
تو یک زنگ تفریح ابدی
تو خنکیِ شیرِ آبخوری زنگای ورزشی
تو لذت ننوشتن تکلیف و شنیدنِ : امروز تکلیفارو نمیبینمی
تو نفسِ راحتی مثل سصثه ماه تعطیلی
تو شیرینی یک چرت طولانی سرکلاس
تو لذت کنسل شدن امتحانِ ریاضی
تو خبر زایمانِ ناغافل خانوم معلمی و یک عالم نفسِ راحت تا آمدن معلم جدید
تو کافه رستوران‌های زنجیره‌ای نیمکت آخری
تو لذت یک خوابِ راحتی بعد از خبر تعطیلی
تو مطلع‌الفجری
تو انفجار نوری
تو ‌پیروزی حقانیتِ پتویی بر باطلِ نیمکت
تو تنها پنجره‌ی کلاسی ، تنها روزنه‌ی نور و امید
تو عمر دوباره‌ای مثل جمله‌ی : تو نه پشت سریت ...
تو وعده‌ی خدایی
و تغییر سرنوشت یک قوم به دست خودش
تو حلاوت برگرداندنِ چرخِ گردونی
تو منجی عالم بشریتی
تُ تمام تقلب‌های منجر به قبولی
تو بوی دفتر کتاب نویی که جلد شدن
تو شبای قبلِ اُردویی و ذوق و آوازهاش
تو ۴ زنگ ورزشی به توان هفت روز هفته
تو زنگ نقاشی و لذت نقشه‌کشیدن برای زدنِ برج کسالت
تو امیدی
امیدِ محالِ واژگونیِ مدرسه نزدیک ثلث آخر
تو نعمتِ گم شدنِ کارنامه‌هایی
تو لذت پر شدن پیک نوروزی با عنایت فامیل
تو رویایی
رویای براندازی آموزش و پرورش
تو لذت خارج از صف ساندویچ کالواس گرفتنی با خیارشور اضافه
تو خوردنِ زنگِ آخری بعد از جمله‌ی : شما بیا پای تخته
تو معجزه‌ی دسترسی به دفتر حضور غیاب و نمره‌هایی
تو پنج نمره ارفاق معلمی برای قبولی ترم اخر
تو لذت تغذیه چیپس و پیتزا و پفک بردنی
تو اشتیاق آزادی
تو شوق رهایی
تو زنگِ آخری
تو راه مدرسه‌ای تا خانه
تو قبولیِ خردادِ سرنوشتِ منی
تو کارنامه‌ی آرزوهای منی با معدل ۲۰ ، یعنی همه‌ی آرزوهام با تو ۲۰ شدن ..‌‌.

 

"حسنا میر صنم "

بیا...

۱۰
مهر

 

التماست نمی کنم 
هرگز گمان نکن که این واژه را 
در وادی آوازهای من خواهی شنید 
تنها می نویسم بیا 
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر 
نگاه کن 
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است 
اگر نگاه گمانم به راه آمدنت نبود 
ساعتی پیش 
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم 
حال هم 
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم 
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست 
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی 
اما 
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین 
بیا و امشب را 
بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش 
مگر چه می شود 
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم؟ 
ها؟ 
چه می شود؟

"یغما گلرویی"

دیوونه

 

 

 

میان من و تو 
بیست سال فاصله...
اما زمانی که لب های تو...
بر لبانم آرام می گیرند ...
سال ها فرو می ریزند...
و شیشه ی یک عمر، می شکند...


" نزار قبانی"

مثل دریا...

۱۰
مهر


 

 

فردا باز هم
به تو فکر خواهم کرد،
مثل دریا
به ادامه‌ی خویش!‌

" سید علی صالحی"

 

 

امشب داشتم آسمون‌و تماشا می‌کردم. مثل اون وقتا که دوتایی آسمون‌و نگاه می‌کردیم و از احوالمون می‌گفتیم. یا بهتر بگم، داشتم ماه‌و تماشا می‌کردم مثل اون وقتا که با هم به ماه زل می‌زدیم.
یه ضبط صوت داشتی با چندتایی نواز کاست از خواننده‌های قدیمی. موقع نگاه کردن به آسمون همیشه یکی از نوارا رو می‌ذاشتی توی ضبط و زل می‌زدی به آسمون. بعدم آروم آروم با اون صدای قشنگت باهاش زمزمه می‌کردی:
«باز ای الهه‌ی ناز، با دل من بساز
کین غم جان‌گداز، برود ز برم»
انقدر اون آهنگ‌و گذاشتی که ناخودآگاه حفظش شدم. وقتی بنان پر از درد می‌خوند:
«گر دل من نیاسود، از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم...»
یکی از همون شبای پاییزی بود که حست‌و گفتی. یادمه بهم گفتی: "بانو جان، الهه‌ی ناز من، بیا و با دل من بساز..."
منظورت‌و نفهمیدم. ازت پرسیدم: "یعنی چی؟ مگه دارم اذیتت می‌کنم؟"
گفتی: "آره. اذیتم می‌کنی."
تعجب کردم. آخه من که کاری نمی‌کردم! گفتم: "آخه من که کاری نمی‌کنم."
خندیدی و پیشونیم‌و بوسیدی. گفتی: "می‌دونی... از مقدمه چینی بدم میاد! دوستت دارم..."
اولین باری بود که توی چشمام زل زدی و گفتی دوستم داری! سرم‌و پایین انداختم و ریز خندیدم که خوندی: «آن که او به غمت دل بندد چون من کیست؟
ناز تو بیش از این بهر چیست؟
تو الهه‌ی نازی، در بزمم بنشین
من تو را وفادارم بیا که جز این، نباشد هنرم...»
.....
امشب به آسمون زل زده بودم. ستاره‌ها زیاد پیدا نبودن اما ماه، خوش می‌درخشید. با ماه درد و دل می‌کردم. از تو می‌گفتم... یهو با دیدن لبخند ماه، یاد لبخندای تو افتادم و آهنگ الهه‌ی ناز که با لبخند می‌خوندیش.
جانا، از وقتی رفتی فقط ازت یه ضبط و چندتا نوار کاست باقی مونده که شدن همدم من. این شبا هم مثل همون شباست، فقط با فرق اینکه تو دیگه نیستی که با بنان، بخونی.
امشبم مثل هر شب بنان داره با بغض از دل من برای تویی که نیستی می‌خونه:
«باز، ای الهه ناز، با دل من بساز
کین غم جانگداز، برود ز برم
گر، دل من نیاسود، از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم
باز، می‌کنم دست یاری، بسویت دراز
بیا تا غم خود را، با راز و نیاز، ز خاطر ببرم»
...
«ببین بنان چطور با صدای من بغض کرده...» 

 

"رویا نیکپور"

 

هیچ

 


دل من گِردِ جهان گشت و
نیابید مثالش...‌

‌"مولانا"

 



پاییز که میشه دلبر سر غروب میره دامن نارنجیه شو میپوشه خرامان خرامان میره تو حیاط رو اون صندلی آبیه وایمیسه دسشو دراز میکنه دوتا خرمالو میچینه همون داغ و داغ آفتاب خورده میکشه به دندون
اون درخته رو جمشید اسم گذاشته "دلبر پسند". مگه دیگه کسی جرات داره دلش خرمالو بخاد؟ سفره میکنه یارو رو

دلبرکه میره تو حیاط هیشکی پشت پنجره نیس از بس کله شق میشه جمشید تو این پاییزا
یکی اشتباهی نیگا بیرون کنه میره سربختش و دِ بزن
دلبریاشو دلبر میکنه کتکشو ماها میخوریم...
همینه که ما دلمون هر روز بارون میخاد، چون جمشید و دلبر میشینن ها میکنن پشت پنجره قشنگ بخار کنه روش دوتا قلب بکشن و واس هم نامه بنویسن
اونوقه که ما میتونیم دربیایم تو حیاط
بارون پاییز واسه ماها عاشقانه نیس ما فقط خیس میشیم و دلبرونه هاش واسه حمشید ایناس
جمشید و دلبر یه دختر دارن اسمش پاییزه... هیشکی ندیدش اصن نمیدونیم اسمشه یا همین پاییزیه که داره میرسه
فقط میدونیم این سه ماه مال جمشید ایناس
سر همینم بچه ها بش میگن فصل جمشید اینا
جمشید ایناتون مبارک

"چهرازی
"

 

پ.ن:

قسم به پاییزی که در راه است
و به پچ پچ های عاشقانه ی برگ ها، در حال افتادن!
قسم به بوسه های آخر
و به باران های گاه و بی گاه
و به آغوش های خالی
قسم به عشق
که من
پاییز به پاییز
باران به باران
آغوش به آغوش دل تنگ توام !

"سوسن درفش"

 

روزی که فکر کردی یه چیزیو
از ته دل دوست داری
هیچوقت ولش نکن
ممکنه دوباره تکرار نشه
آدم وقتی تو سن و سال توئه
فکر میکنه بازم پیش میاد باید ده پونزده سال بگذره
که بفهمی همون یه بار بوده
که حالت دیگه خوب نمیشه
عشق یعنی حالت خوب باشه...

 

"دیالوگ"
.

 

گفت دوستت دارم!
خورشید گرفت.
ماه، دو نیم شد.
و نیل بی آنکه به موسی خیره شود،
شکافته شد...
ساده گفت!
و گاهی گفتن حرفای ساده معجزه می‌کند...

"مهران رمضانیان "

لبخند تو
شبیه حس امنیت تابش اولین پرتو خورشید
بعد از یک شب بارانی پر کابوس است...
شبزده ای طوفانیم
لطفا کمی بیشتر بخند...

لطفا کمی بیشتر بتاب!

"طاهره اباذری هریس"
.


 

چون
به لبش می‌رسی
جان بده و
دم مزن...

 

"فروغی بسطامی"

 

چَشمی به تَخت و بخت ندارم،
مرا بَس است
یک صندلی برای نِشستن
کنارِ تو.. .


"حسین منزوی"


می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می اومد تا پیانو یاد بگیره...
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می رفتم پایین و در رو واسش باز می کردم، اونم می گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می گفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ 'دریاچه قو' چایکوفسکی را بهش یاد می داد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می گرفت...
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون می دونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ 'دریاچه قو' را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن ها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می تونستم نت ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن 'دریاچه قو' !
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می زدن، پیر زنه فقط جیغ می کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می لرزید!
تنها کسی که لذت می برد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت ها دست کاری شده...
همه چی داشت خوب پیش می رفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته...
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگ ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نت های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو...این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می لرزید؛ 'دریاچه قو' رو به مضحکی هرچه تمام با نت های اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می کردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ 'دریاچه قو' نبود!
اسمش شده بود 'وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود'
فکر می کنم هنوزم یه پسر بچه ام!

"روزبه معین"

 

چه تلاش بیهوده ای می کرد ساز 

و آن ترانه غمگین 

چه بیهوده در فضا جریان داشت ...

پایان داستان کسی نفهمید 

من را فقط چشم های تو بود 

که غمگین کرد ...

 

" سمیه طهماسب "

 

آن که می گوید دوستت دارم 

خنیاگر غمگینی ست 

که آوازش را از دست داده است

ای کاش عشق را زبان سخن بود ...

 

" احمد شاملو "

 

انسان
به موسمِ بهار
زمستان را،
و در زمستان
بهار را دلتنگ می‌شود.
آدمی
هر آن‌چه‌ که دور است را دلتنگ‌ می‌شود.
آیا قرار تنها بر وصال است؟
بگذریم...
برخی چیزها در نبودشان زیبایند...

 

"اوزدمیر آصاف"

 

 

کجای جهان رفته ای؟

باز نمی گردی، میدانم!

نشان قدمهایت چون دام پرندگان همه سویی ریخته است

من این راه دراز را آمده ام که تو را ببینم.

زمین شخم زده را دیده ام،

پاره خشت و ماه بریده را دیده ام،

شگفت کودکان و پایمال علفها را دیده ام،

سایبانی خاک و شعله ی آه را دیده ام،

باد را دیده ام،

و تو را ندیدم ...

 

"شمس لنگرودی"

 

دوستت دارم به اندازه ى تمامِ دانه هاى اسپندى که از زمانى که چشم گشودم برایم دود کردى دود کردی، که بلاگردان شود هرچه بلا هست از سرم

دوستت دارم، به بزرگی همان آرزوهایی که از تمامشان گذشتی تا آرزوهایم برآورده شوند

واژه ها چگونه توصیفت کنند که این سینه از مهرت خالی شود؟

"دوستت دارم"حقیر است، زمانی که حرفی از تو گفته میشود...

تو دستان خدایی بر روی زمین

جان میبخشی، شفا میدهی، برآورده میکنی، میبخشی و میگذری

اصلا بگذار بگویم خدا در چشمان تو پنهان شده

‌تو را میبوسم، بلکه حداقل یک آدم بر روی زمین گونه های خدا را بوسه زده باشد

"مادر" پیامبرِ پُر اعجاز دنیایم بمان ،

تا برآورده شود تمام رویاهای محال من ...

 

 

 

به من مى گفت:
"چشم هاى تو مرا به این روز انداخت.
این نگاهِ تو کارِ مرا به اینجا کشانده.
تاب و تحمل نگاه هاى تو را نداشتم.
نمى دیدى که چشم بر زمین مى دوختم؟"
به او گفتم:
"در چشم هاى من دقیق تر نگاه کن!
جز تو هیچ چیزى در آن نیست..."

 

 

"بزرگ علوى "

 

پ.ن 1:

"از این عشق حَذر کن"
تا فراموش کنی،
چندی از این شهر سفر کن ..
با تو گفتم :
"حَذر از عشق ندانم"
سفر از پیشِ تو هرگز نتوانم، نتوانم ...! 

 

"فریدون مشیری"

 

 

آدمش را که پیدا کردید
همه را کنار بزنید و برایش جا باز کنید
مغز و قلبتان را از همه چیز خالی کنید 
و هیچ ترازویی برای مقایسه باقی نگذارید!
آنوقت اجازه بدهید
اجازه بدهید به چشم هایتان خیره شود
اجازه بدهید دستانتان را ببوسد
اجازه بدهید هرچقدر که دلش میخواهد، شما را به آغوش بگیرد.
اجازه بدهید پشت بند حرف هایتان ذوق کند، بگوید الهی بمیرم، الهی دورت بگردم و...
باور کنید، بی آنکه بفهمید وابسته میشوید
و عشق دوباره جان میگیرد!
زندگی زیست است 
نه فیزیک و ریاضی 
که انقدر قاعده و عدد و ماشین حسابی اش کرده اید!

" حامد رجب پور"

 

 

 

 

 

 

من نمیتونم

 

 

وقتی میبینمت

 

 

مثه حافظ و مولانا

 

 

برات شعرِ عاشقانه بگم !

 

 

نمیتونم با کلماتِ قلمبه و سلمبه

 

 

قربون صدقت برم ؛

 

 

من فقط بلدم

 

 

عین دیوونه ها زل بزنم

 

 

بهت ،

 

 

دستاتو محکم بگیرم ؛

 

 

تویِ بغلم مچالت کنم ...

 

 

تو بگی دوستت دارم

 

 

و من ...

 

 

بمیرم ...!

 

" علی نیکنام راد " 

 

 

 

پ.ن 1:

 

 

 

 

 

می‌نشینم کنار میزتان

و آنقدر شیطنت می‌کنم

 

 

که صدای همه چیز در بیاید

 

 

صدای جاقلمی و قلم‌ها

 

 

صدای خودنویس توی دست‌تان

 

 

صدای کاغذها

 

 

صدای میز

 

 

صدای هوا

 

 

آن وقتی که رسیده باشم توی بغلت

 

 

صدای خدا هم در آمده.