وقتی می خندی
- ۰ نظر
- ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۸
- ۱۳۸ نمایش
روزی به دخترم خواهم گفت:
اگر خواستی ازدواج کنی
با مردی ازدواج کن
که به جای ﻣﻬﻤﺎﻧﯽﻫﺎﯼ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ
ﮐﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺟﻤﻊ میﺷﻮﻧﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ می گویند،
ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻤﻊ می ﺷﻮﻧﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻧﯿﮑﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺭﮊﯾﻢ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻭ ﺟُﮏﻫﺎ و ... صحبت می کنند؛
تو را ﺑﻪ؛
دوچرخه ﺳﻮﺍﺭﯼ،
کوهنوردی،
ﮐﻨﺴﺮﺕ ﺭﻓﺘﻦ،
ﺷﻌﺮ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ،
کافه ﺭﻓﺘﻦ ﻭ
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ زند.. ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ " با تو بودن " ایمان ﺩاشته باشد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻫﺮ ﭘﺸﻪ ﯼ ﻧَﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ و ﺑﺮت ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮔﯿﺮ ندهد.
ﻭ ﺑﻪ تو ﺍﺣﺴﺎﺱ
" ﺭﻓﯿﻖ " ﺑﻮﺩﻥ بدهد ﻭ
ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ
" ﺯﻥ " ﺑﻮﺩﻥ !!! طوﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ تان ﺣﺴﻮﺩﯼ ﺷﺎﻥ ﺷود ... ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﯾﺪ زمان مناسبی رسیده،
که تن به ازدواج بدهی!
وگرنه هیچ گاه به ذهن زیبایت خطور نکند که آرامش را در میان دستهایی خواهی یافت که تو را فقط زن می داند و زن!
ما چندتا دوست بودیم
یکی مون اون قدر لب پنجره نشست که سیگاری شد اون قدر سیگار کشید که مادرش بوی دود گرفت و اون آخر یه بار اشتباهی جای اینکه ته سیگارشو از پنجره پرت کنه بیرون ، خودشو پرت کرد...
یکی مون اونقدر منتظر وایساد که بلندش کردن گذاشتنش پشت ویترین یه مغازه و لباسهای نو تنش کردن و شد تنها مانکنی که بلده خواب ببینه...
یکی مون اون قدر رگشو زد که حالا بدون خون راه میره ، بدون خون میخنده ، بدون خون عاشق میشه...
یکی مون اون قدر کتاب خوند که کلمه ها سرریز شدن ازش، کف اتاقشو پوشوندن، جفت گیری کردن زیاد شدن و یه شب جای غذا خوردنش...
یکی مون اونقدر پولدار شد که زمان خرید ، زمین خرید ، زن خرید ، بچه خرید ، خدا خرید...
یکی مون اونقدر پول نداشت که دستاشم یه روز ولش کردن رفتن که پاهاشم یه روز ولش کردن رفتن...
یکی مون اونقدر عطسه کرد که فکرهاش و خواب هاش و خنده هاش بیرون پاشیدن...
یکی مون اونقدر گریه کرد که بچه شد و حالا همه لباس هاش براش بزرگن حالا همه جاده ها براش طولانی ان...
یکی مون اونقدر کتک خورد که اگه بوسشم کنی کبود میشه...
یکی مون اونقدر مرد ، اونقدر همه جا مرد که فقط تو عکس دسته جمعی مون زنده ست...
یکی مون اونقدر عاشق تو شد که یادش رفت نیستی ، که یادش رفت مرده ، که یادش رفت ما یه روزی چندتا دوست بودیم...
"علیرضا قاسمیان خمسه"
تو اعتبار خطوطِ
دور و اطراف چشم آیدایی.
غرور شاملو در شعرهایش.
تو زنانه زیستن فروغی
لحن دلنشین خوانش مشیری.
تو صادقانه ترین لحظه های نیمایی
لطافت سهراب سپهری،
زمانی که رود می دید.
لرزش پر از حزن صدای فرهاد ،
وسط غصه ی شهری
روی نیمکت چیده ی پارک
نزدیک همان چراغی که ماه تر شده بود.
تو صافی حنجره ی سیاووشی.
دوردستی
مثل فریدون و اندوه جاده و قوزک پا.
نزدیکی همانندِ سیمین
به شعرهای معاصر.
تو خود خود ترانه ای
رقص واژه های مولانا.
تو علاقه ی نوح،
به بقای هر دوستت دارمی.
تو سلیمانی
نشسته بر زبان هر عاشق.
تو کلام مشترکی
میان هر قطره ی جان.
بارانی ترین روز سالی.
تو کمانی هستی پر از نقش و نگار،
که گیسوی آسمان را صاف کرده تا
چهره ی بهار را خوب ببینم.
تو هرم لب های منی
وقتی که روی عکس هایت
نفس می پاشم
و تو را با نام خودم
صدا می زنم.
تو بازوی شعری
زیر سر عشق
"رسول ادهمی"
پ.ن:
میگویم دوستت دارم
میشِکُفی
گلهای باغچه تقلید میکنند!
خدا میخندد
و میگوید...
امان از عشق!
" حامد نیازی "
مگه دست توئه؟ که بذارم برای یه مدت طولانی بری تو خودت و ساکت و کمحرف بشی و هی خودتو بخوری و من با این چشمام ببینم که دلتنگی و دلگیریت کِشدارترین عذابِ این دنیاست...
مگه من میذارم کلافگیت از امروز به فردا بکشه؟
حالا دیگه فرق کرده همه چی
من که هستم تو حق نداری حالت بد باشه
فقط باید بخندی و هر دردیام که داری برام بگی تا برسونمش به لبخند برات...
دیگه تنها نیستیم من و تو ... دیگه دنیامون منحصر به خودمون نیست ... دیگه نمیتونیم خودمونو زندونیِ تاریکی و اندوه کنیم
از اینجا به بعد چون آشوبت آشوبمه، باید برام بگی از هرچی تو دلته تا منم آشوبتو آروم کنم
تا منم آشوب که شدم بگم برات که آرومم کنی.
درا رو نبند دیگه رو خودت
دنیات با تمامِ خوب و بدش حالا دنیای منم هست
حواست هست میخوام نذارم بیقرار بمونی؟
حواست هست نذاری بیقرار بمونم؟
" مانگ میرزایی"
وقتی جایی دعوتیم
دست پاچه و کلافه،
نه برای رفتن
برای برگشتن
زود آماده می شوم
صندلی را جلوی حمام می گذارم و
صدای دوش گرفتن ات را می شنوم
باورت نمی شود
برای من لحظه های کشدار حاضر شدن ات
خود خود مهمانی ست
آنقدر صدای آبی که تن ات را می شوید
گوش نواز است
و چنان خوش می گذرد
که از خانه بیرون نرفتیم هم
نرفتیم
دروغ چرا یک چیز شلوغی را دوست دارم
آن جا که از لابه لای آدم ها دلمان برای هم تنگ می شود
آن جا که
هنوز مراسم به آخر نرسیده
آرام
با سر به هم اشاره می کنیم
بریم؟
.
"رسول ادهمی"
Keep smiling and one day life would get tired of upsetting you
. Just be happy and a reason will come along
. You are responsible for your own happines
💕
" تهمینه میلانی "