چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۲۰۹ مطلب با موضوع «نویسندگان ایرانی» ثبت شده است


چشمانت جنگل

آغوشت دریا

شانه هایت کوهستان 

و دستهایت جاده هایی که

مرا به تو می رساند 

تو 

مجموعه ای از جاذبه های گردشگری جهان 

و من 

کسی که از کودکی میخواست جهانگرد بشود!


" مانگ میرزایی " 


+چطور فراموشش کنم؟

بارها پیش اومده همه جا دیدمش!

نه که همه جا باشه، انگار همه شبیه اون بودن ...

-سعی کن...

شاید بتونی

+فقط این نیست!

گاهی بوی عطرشم همه جا حس می کنم...

-سعی نکن!! دیگه نمیتونی...


"زهرا سرکارراه"


زن ها لای پیچِ موهایشان ، کمی دلشوره دارند

سوار بلندی پاشنه هایشان ، کمی خیال پردازی

روی تَرَکِ لب هایشان ، ترس و تردید

در جیرینگ جیرینگِ النگوهایشان ، شیطنت های زنانه

لا به لای چینِ پیراهنشان ، سبد سبد مهربانی

در اخمِ پیشانیشان ، وفاداری

و در دو دویِ مردمکِ چشم هایشان ، حرف دل ...

می دانی عشق کجای این داستان جا دارد ؟

در بوسه هایشان


 "پریسا زابلی پور"


پشتش را کرده بود به من !

گفتم این روز آخر سالی را قهر بمانی چه کنم؟ 

آن وقت به همه می گویم که از پارسال قهری با من .

گفت : قهر نیستم !ببین آخرین غروب جمعه سال است...

 تلخ است ولی دلگیر نیست ... همیشه تلخ بوده ! 

گفتم : بعضی تلخی ها ذاتی است ...

تلخی  قهوه را که بگیری می میرد ! 

تلخیه قهوه را ، 

غروب جمعه را ، 

حرف های آخر سالیه مرا !


"شاهین شیخ الاسلامی"



یکی از مزایای خانه‌تکانی این است که فرصت این را داری تا هر چقدر دلت می‌خواهد فکر کنی... 

خانه‌تکانی این فرصت را به تو می‌دهد که از لابه‌لای پستوهای عمیق و تاریک ذهنت،

 چیزهای عجیب و غریبی را که همیشه فکر کردن به آنها تو را میترساند را بکشی بیرون و زل بزنی بهشان...

مثلا وقتی داری کابینت‌های آشپزخانه‌ات را تمیز می‌کنی، یاد بچگی‌هایت می‌افتی.

وقتی کفش‌هایت تق‌تقی پا می‌کردی و تمام دغدغه‌ات جمع کردن عیدی بیشتر بود.

خانه‌تکانی همیشه اولین‌ها و آخرین‌ها را یاد آدم می‌اندازد. قشنگ‌ترین‌ها و دلگیرترین‌ها را....

دستمال را که‌روی دیوار می‌کشی کلی خاطرات ریز و درشت از جلوی چشمت رد می‌شوند.

آنها که زورشان بیشتر است می‌مانند. بزرگ میشوند... بزرگ بزرگ‌تر!

بعد به تناسب نوع‌شان یا بغض می‌نشانند توی گلویت یا بی اختیار لب‌هایت به خنده باز می‌شوند!

خانه‌تکانی اتفاق خوبی ست!

همین که این فرصت را به تو می‌دهد تا روزهای آخر سال، بعد از اینکه حسابی خسته شدی، 

یک فنجان چای بریزی برای خودت... 

بعد دل بسپاری به یک آهنگ دوست‌داشتنی، یعنی خیلی خیلی اتفاق خوبی است!


"فاطمه بهروزفخر"

همیشه قبل عید بهتر از بعد عیده

هر اتفاقی همین شکلیه

قبلش بهتر از بعدشه

ما عاشق انتظار کشیدنیم

حتی اگه اتفاق خاصی نیوفته

ادم باید واسه اتفاقا ارزش قائل باشه

باید دوش بگیره

لباس خوباشو بپوشه

با خانوادش پای سفره ی هفت سین بشینه

هر چقدشونم که بودن بازم غنیمته

ادم باید با عزیزاش باشه

با کسی که از همه ی ادما بیشتر دوسش داره

هرچند این اخری معمولا نمیشه

ولی خب بیخیال

خیال که میشه کرد

حرف که میشه زد

لااقل

میشه پیام داد بهش 

حتی

حتی اگه نبینه

حتی اگه جواب نده

مهم اینه که تو زندگی اتفاق بیوفته

نه صرفا به خاطر اتفاق افتادن

به خاطر انتظار کشیدن قبلش

وقتی انتظار میکشی زمان دلچسب تر میگذره

قشنگ تر

شایدم راحت تر

اصلا شاید بعد اتفاق قشنگ تر از قبلش شد

به نظرم ادم همیشه باید دوش بگیره

لباس خوباشم بپوشه


"میثم بهاران"


الکی می‌گفت نمیدونم عشق چیه.
 فکر می‌کرد من ندیدم صبح یواشکی دو قاشق عشق ریخت تو لیوان چای هم زد، 
بعد لبخندشو جمع و جور کرد آورد داد دستم گفت واسه خودم ریختم واسه توام ریختم.
 ولی هرکسی نمی‌دونست من چای رو فقط با شکر می‌خورم.میدونست؟ 
همین دم ظهری، پاشد پنجره رو باز کرد دستاش بو عشق گرفته بود. 
بهش گفتم یه بویی میاد گفت بوی اقاقیای پشت پنجره‌س.
 دم پنجره وایسادم اون که دور شد دیگه هیچ بویی نمیومد!...
سرشب حتی دونه‌های عشق وسط بادمجونایی که سرخ کرده بود رو انکار می‌کرد.
 می‌گفت خُل شدی.
 دلم می‌خواست محکم بغلش کنم بگم خُل تویی که با اون چشات این همه عشقو تو سر و صورتت نمیبینی لعنتی!!! 

" بهار خانی "


  • من اصلا آدم مهربونی نبودم
    از اینا نبودم که وقتی یکیو تو خیابون میبینن لبخند میزنن و وقتی به همدیگه میرسن دل و رودشون درد میگیره بس که میخندن.
    من تو عکسام اخم میکردم و وقتی میگفتن بگو سیب با خودم میگفتم چه مسخره و هیچ وقت با نیش باز با دستام به دوربین دو نشون نمیدادم
    من واسه گنجشک ها،پشت پنجره برنج نمیریختم و واسه گربه های تو خیابون که از سرما یه جا کز کردن گریه نمیکردم
    کی گفته من عاشق این بودم که از رو بالکن زل بزنم به آدمای توی شهر و فروغ زمزمه کنم
    نخیر !! من هیچ وقت با دیدن رنگین کمون تو آسمون بهش زل نمیزدم و دعا نمیکردم
    اگه الان اینارو به یکی بگم باور نمیکنه.ولی من همونی بودم که گفتم،اخمو و بداخلاق...
    ولی یه نفر اومد تو زندگیم اونقد مهربون بود که از اون به بعد من همیشه تو عکسا میخندم و محکم تو بغلم فشارش میدم
    قبلا حتی فکرشم نمیکردم تو سن سی سالگی بازم قایم موشک بازی کنم و از ته دل بخندم
    اگه یکی اینجوری دارین تو زندگیتون صبح به صبح تو بغلتون فشارش بدین و یه دقیقه هم کم نزارین تو دوست داشتنش،دنیا زود میرسه به تهشا
    اخماتو وا کن رفیق :) .


  • "حنانه اکرامی"


  • از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطه‌مان خوب پیش نرفت، برگردیم همین‌جا. بنشینیم زیر همین آلاچیق. توی چشم‌های هم نگاه کنیم و از لحظه‌های خوب‌مان‌ بگوییم. بعد برای آخرین بار همدیگر را به آغوش بکشیم و بگوییم به امید دیدار.
    آن روز، هیچ فکرش را نمی‌کردیم که وقت جدایی‌مان، این‌طور برف بیاید و برای رسیدن به آلاچیق، تمام پیچ‌های بام کوهسار را با ترس بالا بیاییم و ماشین چند باری سر بخورد. برای من که بد نشد. تمام مسیر، دستش را حلقه کرده بود دور بازویم و چشم‌هایش را بسته بود. بهش گفتم «ایکاش همیشه برف می اومد.» چیزی نگفت. اما خودش را بیشتر بهم چسباند. به آلاچیق که رسیدیم، فلاسک چای را برداشتم و از ماشین زدم بیرون. فرشته هم آمد و همانجایی نشست که روز اول دیده بودمش. با همان چشم‌های سیاه درشت و لب های سرخِ باریک و موهای کوتاه نارنجی که همیشه بیرون می‌گذاشت.

    برایش توی لیوانِ پلاستیکی چای ریختم و کنارش نشستم. جفتمان خیره شده بودیم به تهران که سفید تر از همیشه بود و دانه‌های درشت برف که انگار هیچ‌وقت نمی‌خواست بند بیاید. بی‌هوا گفت: «میدونی چی می چسبه مرتضا؟» «چسب؟» «نه خره. لبو. لبوی داغ. مثل اون دفعه تو میدون انقلاب.» سرم را تکان دادم و چای را یک نفس رفتم بالا. خوب می‌فهمیدم که داغیِ چای چطور از تمام سینه‌ام رد می‌شود. گفت« من هیچ وقت لبو خوردنتو یادم نمی‌ره. یاد لبات که انگار ماتیک زده بودی.» گفتم «اما تو برای من، همه تهرانی. الانم اگه چشامو ببندم می تونم ببینمت که چطور داری تو پارک اول جنت آباد دنبال دستشویی می گردی. یا بستنی قیفیِ پارک ملتو می‌ریزی رو لباسات. یا اون دفعه، اون دفعه که رفتیم برج میلاد. یادته چقدر از بلندی ترسیده بودی؟» چای را نمی خورد. بیشتر داشت دست هایش را گرم می‌کرد. گفت: «واقعن؟ یعنی من برات این همه بودم؟» زیر لب گفتم «هنوزم هستی.» پرسید «پس اینجا چیکار می‌کنیم مرتضا؟» خودم را زدم به آن راه. گفتم: «من که دارم از منظره لذت می‌برم. تو رو نمی‌دونم.» چند دقیقه‌ای چیزی نگفت. چایش را تا نصفه نوشید و تکیه داد به من. گفت: «پس منم از منظره لذت می برم.» دوباره خودش را جوری تکان داد که حسابی توی بغلم جا شود. آهسته گفتم «من دوستت دارم. نمی خوام ازت جدا شم.» سرش را چرخاند سمت من و با آن چشم های سیاه بی نظیرش، تماشایم کرد. گفتم «تخته اون وره ها» تهران را نشان دادم. تهران که بی او، سرد بود و سفید و بی حجم. گفت « منم هنوز دوستت دارم» «چی؟» دوست‌داشتم بخار صدایش، دوباره زیر گلویم بنشیند. گفت « بازم برام لبو می خری؟» .


  • " مرتضی برزگر " 

  • پ.ن:

  • یک میلیون سال است 

  • که دوست دارم

  • من و تو

  • در کهربا افتاده ایم.


"بابک زمانی"


من شاعر نیستم

اما خارج از همه ی وزن ها و آهنگ ها

با ساده ترین کلمات، می توانم دوست داشتن را برایت معنا کنم 

تا باور کنی، زندگی آنقدرها هم که می گویند پیچیده نیست

تنها، تو چشم هایت راببند و کمی به حرف هایم گوش بده



"روزبه معین"


خیلی از اتفاقات مهم زندگی توی قدم زدن میوفته ، مهم نیست تنهایی یا نه ! مهم اینه تو قدم زدن تصمیم های مهمی میگیریم .

مثلا چندسال پیش یه بار توی قدم زدنام تصمیم گرفتم تو رو بخوام و نتیجه اون تصمیم، این شد که چند وقت بعدش دوتایی باهم قدم بزنیم، تو همون قدم زدنِ دوتاییمون فهمیدم که تو از خیلی چیزا هراس داری! مثلا وقتی گفتم:« چه پیکانِ زردِ خوشرنگی! عاشقشم باید بخرم» زود بهم پریدی و گفتی: هیچم قشنگ نیست! یا مثلا وقتی اون دوتا آدم رو دیدیم که یه هندسفری رو شریک بودن و قدماشون رو برای نیوفتادن هندسفریشون هماهنگ کرده بودن گفتم: «چه زوج دوست داشتی» سریع گفتی: چه مسخره ان!

تو اون قدم زدن تصمیم گرفتم دیگه نگم چی رو چقد دوست دارم و چی چقد خوبه! همه ی دوست داشتنامو خرج تو کردم و اصلن پشیمون نیستم!

الان که چند سال گذشته هندسفریمون رو شریک شدیم و‌ داریم قدم زنون میریم‌ سمت پیکانِ زردمون، تو یادت نیست یه روزی چقدر از پیکانِ زرد و شراکت ‌هندسفری متنفر بودی، ولی من که یادمه مشکلت با پیکانِ زرد و شراکت هندسفری نبود!

تو فقط خودخواهی و تمامِ منو میخوای حتی دوست داشتنم رو.


"امیرمهدی زمانی"

حالم خوبه

۱۳
اسفند


+ یه چیزی بگم…!؟

وقتی میدیدمت، میخواستم بال دربیارم... میخواستم بپرم بغل ات! یا آرزو میکردم،بشم دکمه ی پیرهنت…!


- خب؟!


+ اولا فکر نمیکردم یه روز، تویی که هر روز از کنار میگذری قراره بشی تمام زندگیم! نمیدونستم از این به بعد، تو گم میشی تو این شلوغی ها و من هی باید دعا کنم تا ببینمت...!


- دیگه چیکار میکردی…!؟


+ میدونی، آدما وقتی کسیو دوست دارن، وقتی بخوان انکارش کنن، هی به خودشون و اون آدم فحش میدن! هی میگن، این بار آخرت بودا! دیگه محلش نذار!! بذاره بره به درک! ولی... کافیه یکی رو ببینن از دور که شبیهشه... دلشون میلرزه! کافیه یه ردی ببین از طرف، دیگه نمی تونن انکار کنن!


- جالبه!


+ میدونی، من دنبال یه بهونه بودم! یه چیزی که مربوط به تو باشه،

تا همه چیز بهت بگم… و تو، قبول کنی من کنارت باشم... که توام بگی منم خیلی وقته حس تو رو دارم… چرا انقد دیر اومدی اخه…!؟


- خب... پس چرا نمیگفتی!؟


+ چون یه وقتایی سکوت میکنی، تا کسی رو که نداریش ولی دوستش داری از دست ندی… میترسیدم وقتی بفهمی منو بشکنی و بری و پشت سرتم نگاه نکنی... اونوقت همین از دور دیدن ها هم بشه حسرت…


- الان چه حالی داری…!؟


+ کفره بگم... ولی اینکه من نزدیک تر از رگ گردن ات دارم نفس هاتو چک میکنم و دارمت و به همه ی اون روزا میخندم!

میفهمم، دیوونگی شرط اول عاشقیه! حالم خوبه چون تلخی گذشته ها مهم نیست! وقتی آینده‌م تویی آخه...


"فرنوش همتی"


نشسته بود کنارم ، شونه ‌ش تا شونه ‌م یه وجب بیشتر فاصله نداشت!! پشتمون دیوار کاهگلی بود ، روبرومون پر از گل و درخت...

داشتیم حرف میزدیم که یه پروانه نشست رو شونه چپم _همون سمت که اون نشسته بود_ همینطور که پروانه رو نگاه میکردم گفتم:

"شنیدی اگه پروانه رو شونه ت بشینه ، خیلی زود یه اتفاق قشنگ برات میافته؟"

 تا سرمو آوردم بالا

منو بوسید!!!

پروانه پرید...


"مرتضی قرائی"


من این رو خیلی خوب می دونم که آدم ها وقتی بزرگ میشن اگه کسی رو دوست داشته باشن، 

اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه، 

منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست،

 این فهمیدنه که آدم ها رو بزرگ می کنه.
کسی که تنها می مونه و فکر می کنه بزرگ میشه،
کسی که سفر می کنه و از هر جایی چیزی یاد می گیره بزرگ میشه،
کسی که با آدم های مختلف حرف می زنه و سعی می کنه اون ها رو درک کنه بزرگ میشه.
واسه همین همیشه اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب می خونن،

 می تونن آدم های بزرگی بشن، چون اون ها تنها می مونن و فکر می کنن، 

با داستان ها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی می کنن بقیه رو درک کنن.
به نظر من زن ها و مردهایی که کتاب می خونن و روح بزرگی دارن،

 دوست داشتن و دل بستن واسشون خیلی با ارزشه.


"روزبه معین"


"دلم ساده ، دوست داشتن می خواهد"

دلم دوست داشتن می خواهد 

دلم ساده ، دوست داشتن می خواهد

از آن دوست داشتنها که 

اصلا به چشم نمی آید

مثل بازی با استخوان روی مچش

دست کشیدن روی رگ های برجسته ی دستش

بازی با موهای پشت گردنش

اتو کردن یقه ی پیراهنش

باز و بسته کردن ساعت دور مچش

ست کردن لباسهایش

هر بار بوکردن اَفتر شیوَش جلوی آینه

توی حمام از شامپوی او استفاده کردن

وقتی خوابست کنارش دراز کشیدن

و زل زدن به صورتش

اصلا اینکه او فیلم ببیند و تو او را دید بزنی

برایش میوه پوست بکنی

آجیل مغز کنی

لوسش کنی

و از وابستگی اش به خودت کیف کنی

یواشکی توی کیفش نامه ی عاشقانه بگذاری

قبل از رفتن

ابروهایش را با دست مرتب کنی

پیشانیش را ببوسی

و پشت پنجره دور شدنش را ببینی

و صبر کنی 

تا صدای پایش پشت در بیاید

و خودت را به خواب بزنی

اصلا خودت را به مریضی بزنی

که ببینی 

همین دوست داشتنهای ساده که حذف شود

چطور بیتاب میشود

و دلت غش کند

برای عاشقی اش


"سارا فراهانی"

بلد نبودیم

۲۹
بهمن


خب ما هیچوقت دوستِ عکاسی نداشتیم 

که ببردمان لای برگ های رنگارنگِ پاییزی،

ما ژست بگیریم

 و به افق خیره شویم و او هی عکس بگیرد و 

در آخر با شاهکارهای یک در میان راهی خانه شویم 

و با عکس هایمان دلبری کنیم،

راستش اهل سلفی بودیم 

و عادت داشتیم تنهایی مان را قاب کنیم برایتان بفرستیم.

ما دختر های سیاست مداری نبودیم که بلد باشیم کجا جوابِ زنگ و تماس هایتان را ندهیم تا دلتنگمان شوید،

و کجا کمی محبت چاشنیِ رابطه کنیم تا دلسرد نشوید...

ما بلد نبودیم ریز محبت کنیم 

تا هول برتان ندارد،

بلد نبودیم وقتی زنگ میزنید 

نپریم روی گوشی و جوابتان را ندهیم،

بلد نبودیم 

وقتی می بینیمتان به چشم هایمان بگوییم برق نزنند،

بلد نبودیم حتی وقتی دلخوریم

 با شما قهر کنیم.

ما بلد نبودیم،

خیلی چیزها را که یک دختر باید بلد باشد

 بلد نبودیم.

شاید همین "نابلدی" ها بود 

که کار را به اینجا کشاند،

که با بی رحمی دل گرفتید 

و دل بستید و

 دل کندید...


"مهسا پناهی"


خدایا یک وقتهایی بیا اینجا؛

قول میدهم دستت را بگیرم 

سرت رابگذارم روی پاهایم

بگویم چیزی نیست

میگذرد میگذرد

صبر کن صبر کن صبر کن

میگذرد 

بعد ببینم چقدر حرفهایم را باور میکنی؟ 


"عادل دانتیسم"

خیلی دیر

۲۹
بهمن


 آن روز مرا به یاد  می آوری 

و بالاخره آن روز برایت از راه میرسد ،

روزی که تمام کافه های شهر برایت میشوند شکل ایضاً روزهایی که امتحان املا داشتی

روزی که غذای هر رستورانی نهایت نهایتش تا گلویت پایین میرود و همان جا می ماند و تبدیل می شود به بغض

روزی که همه ی آدم هایی که یک زمانی حاضر بودی هفته ها نه روزه حساب شود به جای هفت روز تا وقت بیشتری با آن ها سر کنی دانه به دانه شان از کنارت میروند . 

روزی که از اول هفته ماتم شب پنجشنبه را داری که به کدام قسمت زندگی پناه ببری تا درد کمتر شود و کمتر.

روزی که طول عمرِ هر دقیقه به اندازه یکسال میشود و تو مات و مبهوت تماشا میکنی این شوخی بدون خنده ی دنیا را .

روزی که سفر تا قله های کلیمانجارو هم نمیتواند برایت چیز شگفت انگیزی باشد. 

روزی که دیگر نه خواب صبح اش مزه میدهد و نه بیداری های شبانه اش و هردوی اینها برایت یک مرتبه از لذت تبدیل میشوند به عذاب

آن روز که از راه برسد به حرف هایم فکر خواهی کرد

آن روز که از راه برسد دیگر کسی را نداری که وسط خیابان ماشین را پارک کند و دور تو و ماشین ات بگردد و از فرط ذوق فراوان تنها جمله که میگویی این باشد : دیوانه ای دیوانه!

دیگر کسی را نداری که هدیه های عجیب و غریب و بی مناسبتش نفس ات را در سینه حبس کند

در آن روز دیگر کسی نیست که خرید های تازه ی زمستانی ات همانطور که هنوز مارک شان آویزان است را به تن کنی و بعد عکس اش را برایش بفرستی و قربان صدقه پشت قربان صدقه بشنوی حتی از پس کیلومتر ها فاصله ی کذایی

دیگر کسی نیست که در تمام لحظاتی که نشسته ای روبروی متصدی بانک و داری کار ات را انجام میدهی بالای سرت سرپا بایستد و به قیافه ی خواب آلود و معصومانه ات یک دل سیر نگاه کند

دیگر کسی نیست که بخاطر تو سرعت قدم هایش را پایین و پایین بیاورد ، کسی که همیشه ی عمرش آنطور قدم بر میداشت که انگار دارد میرود تا از تمام شدن دنیا جلوگیری کند

آن روز نمیدانم کجا هستی و در چه حالی 

اما مرا به یاد می آوری ، حرف هایم را ، همه آن چیزهایی که در چشمانت دیده بودم را

و بعد به همه یشان فکر میکنی ، فکر هایی که مثل تخته چوبی در امواج دریا تو را به این سو آن سو میبرند ، بی هدف - بی سرانجام .

فکر کردن و تحمل همه این ها در آن روز برایت سخت و نفس گیر خواهد بود

اما بدترین قسمتش آنجایی است که آن روز برای هر چیزی که فکرش را میکنی دیر شده است

خیلی دیر .. 

و تو تازه در آن روز میفهمی که "خیلی دیر" معنی کدام قسمت از این زندگی عریض و طویل بوده است.

همین


"پویان اوحدی"


چشم‌هایت را که ببندند

عاشق صدایی می‌شوی

گوش‌هایت را که بگیرند

عاشق بویی که ترغیبت می‌کند

بینی‌ات را که بگیرند

عاشق آن‌چه لمس می‌کنی

دست‌هایت را که ببندند

عاشق آن‌چه زیر پای توست

پاهایت را که بردارند

عاشق آن‌چه در سرت می‌گذرد

سرت که نباشد

عاشق آن‌چه در تو می‌طپد

چیز‌های زیادی را باید از دست بدهی !

 تا نوبت به قلبت برسد ...


"علیرضا آدینه"

داستان من و چشمان تو،

داستان پسرکیست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می نشیند

 و از پشت شیشه دوچرخه ای را می بیند که سال ها برای خودش بود!

با آن دوچرخه تمام کوچه های شهر را می گشت،

 از کنار رودخانه آواز کنان عبور می کرد.

سر بالایی ها را با همه ی قدرت رکاب میزد و

در سرپایینی ها، دستانش را باز می کرد، از میان سرو ها و کاج ها می گذشت

 وبلند بلند می خندید.

داستان من و چشمان تو، 

داستان آن پسرک و دوچرخه است...

پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب می زند!

می خندد، رکاب می زند

می گرید، رکاب می زند...

رکاب می زند... 


عطر چشمان او/ "روزبه معین"


سر و کله ی عشق که پیدا می شود،
بهمن ترین ماه سال هم
بوی بهارنارنج می گیرد.

"شیما سبحانی"


توی تلخی آخرین بوسه

چشم هایش مرا نوازش کرد

روسری باز از سرش افتاد

دست هایم دوباره خواهش کرد


آسمان را به التماس انداخت

باد پیچید لای موهایش

ایستادم ، نگاه آخر بود

گم شدم پشت آرزوهایش...


"پویا جمشیدی"


پ.ن :

چشم هایم را می بوسد 

چشم های خیس و داغ و گریانم را 

و من می دانم که بوسیدن چشم

 دوری می‌آورد 

و 

دلم سخت می‌گیرد.


"گلی ترقی"

 

هوا که اینگونه میشود

من میمانم و سرگردانی در خیابان های سرد

میخواهم همانند مردم شهر محو سفیدی برف شوم

اما سیاهی چشمانت رهایم نمیکند

دیوانگی دیدنت بالا میگیرد

عازم تو میشوم

و زمین سفیدی که رد پایم را لو میدهد

آخر نمی دانی....

خنده هایت چقدر به این هوای برفی می آید...

 

"علی سلطانی"


از دور دوستش داشتم

و با آن همه شلوغى .. دوست داشتنم به چشمش نمى آمد 

صبح چشمانم را به یادش باز میکردم

و

شب روى هم میگذاشتم ..

گاهى میشد ساعتها مینشستم پشتِ میز کافه

و از دور

تمامِ حرکاتش را زیرِ نظر میگرفتم ..

میخندید .. میخندیدم .. 

اخم میکرد .. درهم میرفتم .. 

بالاخره یک روز

دوست داشتنم را جمع کردم

تمام قد روبه رویش ایستادم

و یکجا به پایش ریختم !

جوابِ من ‌« مرســـى » نبود .. اما شنیدم ! 

جوابِ من « پوزخنـــد » نبود .. اما دیدم ! 

آنجا بود که فهمیدم چرا دور بودن هاى نزدیک را بیشتر دوست دارم ...


"علی قاضی نظام"


  • از عکس های اینستاگرامش حالش را می فهمم، روزهایی که خوب است عکس های رنگی می گذارد، مانتوی خوشگل می پوشد و شال رنگی سر می کند، موهایش را باز می کند و از خانه اش عکس می گیرد، از کتابخانه ی پر کتابش، میزهای پر از خوراکی، عکس های خوب می گذارد، پر از طعم های دوست داشتنی و هوس انگیز. روزهایی که عاشق است، عکس های عاشقانه می گذارد، پر از آغوش هایی که آدم ها از هم سر ریز شده اند، پر از نگاه های بی قرار و دست هایی که توی هم چِفت شده اند.
    یک روزهایی اما معلوم است دلتنگ است، اینستاگرامش بوی دلتنگی می دهد، بوی بی قراری و خواستن هایی که از توی عکس ها پیداست، روی کاناپه ولو می شود با یک لیوان چای خوشرنگ توی دستش، آلبومش را ورق می زند، از همان آلبوم می فهمم که دلتنگ است، معلوم است روز سختی را پشت سر گذاشته، دلتنگی اش را حس می کنم، حتی از توی عکس. عکس امروزش سیاه و سفید است پشت به دوربین نشسته، تنها، موهایش را جمع کرده اما زلف های پریشانش توی هواست، چشمهایش معلوم نیست حس می کنم خیره به جلو نگاه می کند، به نقطه ایی نامعلوم زل زده، هوا ابری ست، هوای عکس هم ابری ست، سرمای عجیبی دارد عکس، یک جور حس دل گرفتگی عصر جمعه...کاش عکس فردایش خوب باشد، رنگی با همان مانتوی خوشگل!


  • "مریم سمیع زادگان "


آدمایی که جای حرف زدن می نویسن، خطرناکن!
درست مثل همون مصدومایی که خونریزی داخلی دارن و
 ناغافل خط ممتد، سوت می کشه رو مانیتور زندگیشون ... 
بی درد و بی علامت!
آدمایی که می نویسن مدت مدیدی توو سکوت بودن،
 توو انزوای دسته جمعی، 
از همونایی که مثل همون کلانتر کارتونی دوران بچگی مون،
هیچکس نمی فهمه
 چی میگذره توو قلب طلایی یی که پشت ستاره ی حلبی چهره شون پنهون کردن...
آدمایی که می نویسن ، اونقدر می نویسن تا یه روز جوهر احساس شون خشک بشه 
و بعد خودشون می شن نقش اول قصه های ناتموم بقیه... 
درست مثل مجنون که اونقدر "مشق نام لیلا " کرد که بالاخره مرد! آره؛ مرد!
آدمایی که جای حرف زدن می نویسن، آلارم نمی دن؛
 سوپاپ اطمینان هم ندارن.. 
فقط یهو می ریزن...
کاملا یهو!

"ناهید سعادتیان "


ماتیک قرمز فراموش نشود لطفا!

این یک قانون است باید یکی بیاید با ماتیک قرمز و قصد ماندن داشته باشد،

در و پنجره ها را قفل کنیم من باید حواسم باشد

 وقتی با منی نباید از جوب بپرم..

 پس یادم بماند از جوب نپرم ...پل ... باید همیشه از روی پل بگذریم 

توی پیاده رو هی جایم را اطرافت عوض کنم و دستت را بگیرم که 

بگویی سرگیجه گرفتم بعدترش بگویم: دورت گشتم!

متخصص پیدا کردن جاهای خلوت باشیم 

تا تو را ببوسم بعد طبق عادت نشانه بگذاری و با ماتیک قرمزت روی دیوار نقش یک قلب بکشی 

که یعنی عشاق گرامی اینجا امن بود لطفا یک دیگر را با آسودگی خاطر ببوسید!

همین امروز که یک جای خلوت فندکم را از جیبم در می آوردم 

یکی از همین قلب های ماتیکی روی دیوار دیدم ،

 جای امنی بود بوسیدمش!


"امیرمهدی زمانی"

یاکریما

۱۸
بهمن


یک دفعه وسط غر زدن هاش ساکت شد سیگارشو توی جا سیگاری روی میز خاموش کرد گفت : بچه بودم یه بار از پنجره با سرعت یه یاکریم پرید تو خونه رفت بالای کمد ، کم کم که ترسش ریخت اومد پایین منم گرفتمش اصن اون روز شده بود بهترین روز زندگیم حالیم نمیشد دوس داره یا نداره یه بند تو بغلم بود ، دیگه نزدیک های غروب بود که مامانم گفت باید بذاریم بره ، زدم زیر گریه با خودم بردمش توی کمد تقلا میکرد از دستم در بره حتی یادمه یکم از بالش هم زخمی شد ولی من نمی ذاشتم ، مامانم اروم اومد پشت در کمد گفت : اگه الان بذاری بره قول میده بعد از این که به بچه هاش سر زد و یکم پرواز کرد باز برگرده ، تا گفت برگرده این ' بر می گرده ' همه فکرمو به هم ریخت ، اومدم بیرون با غصه یه نگاه به مامانم کردم گفتم : یعنی قول میده برگرده ؟ مامانم گفت : آره معلومه که بر می گرده ، سرشو ماچ کردم رفتم دم پنجره پرش دادم ، هنوزم اون صحنه که پرید رو پشت بوم خونه رو به رو یمون و یه نگاه بهم کرد و رفتو یادمه ، هرروز دمه غروب جلو پنجره بودم هر یاکریمی که پرواز می کرد پنجره رو باز می ذاشتم که بیاد تو و برگرده ، دیگه اخرا گریه می کردم تا این که یادم رفت ، یه سیگار دیگه از پاکت در آورد گذاشت روی لبش گفت : حالا دیگه حالیمه وقتی می بینم خیلی دوست داشتنم داره یکی رو زخمی می کنه از کمد خودمو خودشو میارم بیرون دیگه ام لازم نیست مامانم بیاد بگه ولش کنم ، اصلا تیکه ام نمی اندازم چه طور وقت ترسیدنت پریدی تو دل ما و حالا داری زور می زنی بری ، اصلا نمی دونمم چرا همه دم غروب می خوان که برن فقط خودم در پنجره رو باز می کنم یه ماچش می کنم پرش میدم که بره فقط قبلش دره گوشش میگم : خفه شو ، خفه شو قول نده که بر میگردی ، تو چه می فهمی هرروز دم پنجره بودن چه حالی داره.

نمی دونم چرا یاکریما رو ، آدما رو یه جور آزار دهنده ای دوست دارم.


"مرآ جان"


کاش آدم ها را برای دوست داشتنتان به حدی نرسانید

که از خودشان و هرچه که هست متنفر شوند ،

 از همه اتفاقات خوب و بد خسته شوند ؛

آنقدر که حتی دیگر بودنتان هم ذوقی برایشان نداشته باشد...

آدمی که برای دوست داشتنِ کسی از خود متنفر است

دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد...


"مائده زمان"


مریم: میخای بدونی کجا میرم؟

پرویز:بیشتر دوست دارم بمونی.


ماهی و گربه