چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۲۰۹ مطلب با موضوع «نویسندگان ایرانی» ثبت شده است

 

 

 

مردی که فقط نام تو از زبان اش چکه میکند
و جز تو هیچ کس را برای دیدن محرم نمیابد
اصلا هم بی حاشیه نیست!
فقط سوی چشمانش...
در نگاه تو جامانده است
به خدا اگر شرم و حیا لب هایش را ندوخته بود
آنقدر دوست داشتنت را در بام تهران فریاد میزد...
تا نفس اش بند بیاید..
و تو باید خیلی بی انصاف باشی...
که تنفس دهان به دهان را از او دریغ کنی!

 

 

" علی سلطانی " 


میگفت شبیه شهرزادی...

شبیه شهرزاد میخندی..
شبیه شهرزاد حرف میزنی..
اخلاقت با شهرزاد مو نمیزنه..
مخصوصاً وقتی حرفاتو با کنایه میزنی..
مخصوصاً وقتی محکم وایمیسی و از حقت دفاع میکنی...
توی ثانیه به ثانیه ی فیلم انگار تورو میبینم... نگاهش کردم؛
تو چی؟؟!!قبادی؟!یا فرهاد؟!
من هیچکدوم..
من بزرگ آقام،
که عاشقِ شهرزاد شد اما نتونست حرف دلشو بزنه!
نه خودش به عشقش رسید و خوشبخت شد،
نه گذاشت که شهرزاد خوشبخت بشه!
من بزرگ آقام؛
همونقدر عاشق...
همونقدر مغرور...
همونقدر ظالم...
همونقدر ترسووو... اعترافِ قشنگی بود بینِ این همه مردی که فقط "ادعا"ی فرهاد بودن دارن...

"الناز شهرکی"

 

 

 

 

قدم میزدم...
قدم میزدمُ توی تاریکی دنبالت میگشتم
بیسیمُ برداشتمُ
صدات کردم:
جانان جانان دلبر!

امّا صدایی نیومد
دوباره صدات کردم
جانان جانان دلبر... دلم میخواست مثل همیشه جواب بدی:
جانم جانان؛به گوشم!

امّا بازم سکوت و سکوت... تا اینکه صدای افسرنگهبان از پشت بیسیم‌ اومد:

پسر تو زده به سرت؛حالت خوب نیست سریع بیا پایین پُستتُ تحویل بده،تا فردا یه فکری به حالت بکنم؛تمام.

 

 

 

" مسعود رضا زاده " 

تابستونه

۰۲
تیر


-آفتاب قد کشیده!

+تابستونه خب!

-یه کم حرف بزن 

حرف ک میزنی انگار تو لیوان ِ خیالم دو تا تیکه یخ انداختن!

دلم گرم میشه!

_خودت خوب میدونی تو عرق ریز ظهر تابستون هم اگه دلت پرنده نداشته باشه چه زمستونیه!

_این روزها گنجشک ها زودتر از خواب بیدار میشن 

بیشتر آواز میخونن...

صبح های زود به آوازشون گوش بده

کلی حرف داره از همون جایی که منتظر خبری!

_این روزها لبخندِ آفتاب که همه ی صورتشو میگیره ، گوشه ی خنده هاشو ببوس و بشین تو سایه ی توری توری ِ درختا

_با هر چی تو دلت داری بیشتر بخند!

بزار خنده هات آدما رو یاد گیلاس و توت فرنگی و عطر هندونه های خنک بندازه...

_گاهی هم یه لیوان شربت بهارنارنج خنک که دو تا تیکه یخ کوچیک و دو پَر برگ گل محمدی بریز تو یه لیوان گلگلی و به خورشید تعارف کن!


"معصومه صابر "


گاهی دلم عجیب شیطنت های بچگی ام را میخواهد
توپ پلاستیکی را در دست بگیرم تا جایی که میتوانم به هوا پرت کنم...
از پله برقی های پاساژ مدام بالا و پایین بروم
روی ترک دوچرخه رفیقم بشینم و با هم به پارک برویم...
تاپ سوار شم و تا جایی که میتوانم بالا بروم
دلم هوس شیطنت هایم را کرده...
ولی میدانی چیست...
روحم خسته است...
روح که خسته باشد جسم حرکت نمیکند...
روح که خسته باشد دل قفل میشود...
روح که خسته باشد باید قید شیطنت هایت را بزنی....

" امیر علی اسدی " 

 

چشم هارا جدی بگیریم !
چشم ها داستان های زیادی برای گفتن دارند...
بیشتر از دهن ها..!
دهن ها خجالتی اند...
ملاحظه کارند...
ساکت میشن...لوس میشن...ناراحت میشن...اون حرفی که نباید رو میزنن و اونی که باید رو نه!
اما چشم ها نه...
سیاست ندارند...
پنهون کاری بلد نیستن...
اما تا دلت بخواد صادق ان...
باید ها و نباید هارو باهم لو میدن!
به چشم ها بیشتر از دهن ها میشه اعتماد کرد...
جدیشون بگیریم!

 

" محیا زند " 

 

مردها به دو دسته تعصبی و اپن مایند تقسیم نمیشوند بانو؛
مردها یا دوستت دارند یا ندارند...
دوستت که داشته باشند حتی وقتی مهمانتان پسر ده سال از تو کوچک تر هم باشد حسودی میکنند،
هر یک قلب قرمز زیر عکسهایت میشود یک درد روی قلبش،
هر یک باری که اسم پسر غریبه جلویش بیاوری یک تار سفید میکند...
مردها که دوستت داشته باشند؛
به رنگ موهایت کار دارند،
به رژ قرمز و سرخی دستانت،
به شلوار تا زده و به مانتویی که به نظرشان کمی جذب است.
مردهایی که دلشان را به تو داده اند از ساعت نه آمدنت به خانه قلبشان مچاله میشود،
دوست معمولی و هم کلاسی همه را به یک چشم میرانند:
"خطر"
مردهایی که دوستت ندارند ولی؛
ساعت یک بروی خانه یا هشت شب برایشان فرقی ندارد،
اینکه هم کلاسی دانشگاهت تو را فلانی جان صدا میزند اخم هایشان را توی هم نمیکند،
رژت که پررنگ باشد برای پاک کردنش با حرص دستمال کاغذی روی لب هایت نمیکشند،
موهایت را نامرتب زیر روسریت نمیزنند
و اسم هزار تا پسر هم که روی گوشیت بیفتد عکس العمل نشان نمیدهد...
آنهایی که دوستت ندارند
با گفتن باید ازدواج کنم هم ته دلشان از حس رقیب داشتن نمیلرزد،
با هیچ حرفی حسادتشان تحریک نمیشود
و مدام فالوور هایت را چک نمیکنند...
مردها یا متعصبند یا دوستت ندارند
از این دو حالت خارج نیست جانم... 

 

" فاطمه جوادی " 


دانشگاه (سر کلاس) .

+من هیچوقت آخر اون فیلمو نفهمیدم، زنه چرا ول کرد رفت؟

_کاری به اون فیلم ندارم ولی یه قانونی میگه زنها وقتی عاشق کسی بشن رهاش میکنن میرن! .
+پس لطفا عاشق من نشو!

_چی؟
. +هیچی استاد اومد

_یکم دیر گفتی
. +چی؟! .
_هیچی اونجوری زل نزن بهم استاد داره نگامون میکنه... ‌


"علی سلطانی"

خوب دیدن

۰۲
تیر


بیرون بودن زلف زنان ایل جزیی از پوشش زیبایشان است...

و هیچ مرد اصیل قشقایی، بختیاری و  بویراحمدی به زلف زنان ایل توجهی نمیکند.
همانگونه که مردان شالیکار به ساق برهنه زنان شالیکار بی اعتنا اند.
گرگ اگر هوس گوشت کند، پوست شکار برایش مهم نیست..
حجاب باید باطنی باشد نه ظاهری..
از نسل آلوده ی من گذشت
به فرزندان خود خوب دیدن را بیاموزید!


" حسین پناهی " 


یکی از دوستام میگفت خواهرش همیشه سانتافه سفید دوست داشته! بعد یه روز یه خواستگار براش میاد که سانتافه سفید داشته ولی خواهرش اونو رد میکنه! دوستم بهش میگه سانتافه سفید داشت خواستگاره‌ها! خواهرش میگه حالا سانتافه نشد 206 ! ولی مهم اینه طرفت بفهمتت!
منم دقیقن عشق سانتافه سفید داشتم اما میگم مهم اینه یکیو بخوای و اون بخوادت! سانتافه‌هه بشه 206! بشه هرچی تو باز باهاش عشق میکنی!
ماشین اونه که شب به شب ببرتت دور دور و صدای ضبطش مستت کنه! ماشین اونه که سالی چند بار تا شمال ببرتت و خاطره باهاش بسازی و آرزوهاتو روش پیاده کنی! ماشین اونه که تو عاشق رانندشی و رانندش برا خاطر دلت تا ته دنیا میرونه و میره! چه فرقی داره مدلش چی باشه؟
206ای که هروقت دلت بگیره نیم ساعت بعد پایین پنجره اتاقت صدا بوقش بیاد، می‌ارزه به صدتا سانتافه‌ای که بیفته گوشه یه پارکینگ و صاحبش فقط افه و ژستشو بیاد!
من حالا عشق معمولی‌ترین ماشین دنیا رو دارم با دیوونه‌ترین راننده دنیا که تا جایی که دلم بخواد دستش به فرمونه که ببرتم و من کنارش بشینم و براش شعر و آواز بخونم و خاطره تعریف کنم و حرف بزنم و سیب بزارم دهنش و بخندونمش! من حالا عاشق معمولی‌ترین ماشین با خفن ترین ضبطم که میشه با صداش قلبمون منفجر شه و بمیریم از حال خوشِ کنار هممون خصوصن با آهنگایی که ما رو عاشق هم میکنن!

" مانگ میرزایی"

 

داشت زیر لب می خوند:

"که من باد میشم میرم تو موهات.."

بهش گفتم به جای اینکه واسم کنسرت برگزار کنی پاشو کمک کن این تخت ُ جا به جا کنیم، کمرم درد گرفت بخدا! 

با شیطنت باز گفت:" ای بخت سراغ من بیا، که رخت خواب من با این خیال خامم گرم نمیشه"

بهش گفتم از بد شانسیت که بختت من بودم، قیافه ی ناراحت و اخمو به خودش میگیره و آه میکشه ، میگه هییی.

کنارش میشینم، بهش میگم پشیمونی؟ 

میگه: میدونی من یه تئوری دارم، میگم که هر کسی تو زندگیش عاشق یک نفر باید بشه، اون آدم درست یا غلط همیشه عاشق اون آدم میمونه، دلش به یاد اون آدم گرمه، چشماش به خیال اون آدم گرم خواب میشه، دستاش با خیال اون آدم گرم میمونه. حالا ببین، چقدر باید، خوش شانس و خوشبخت باشی، که همونی رو پیدا کنی که اونم شب ها با خیال تو میخوابه، روزا به عشق تو بیدار میشه. چقدر باید خوشبخت باشی که بین این همه آدم کسی رو پیدا کنی که همونطور که اون وسط ذهنت جا کرده، توام وسط قلب اون جا کنی.

بهش گفتم تو پیدا کردی؟ 

گفت:" من خوش حالم، تو خوشحالی؟ همین الان؟" گفتم" خب آره، داریم خونه ی آینده مونُ میچینیم، تو کنارمی و خوشحالم، همه حالشون خوبه..."

حرفمو قطع میکنه و میگه:" پس دوتامون درست انتخاب کردیم، هیچکی پیش آدم اشتباهی خوشحال نیست"

 

"مهتاب خلیفپور"

 

پیراهن اگر تو باشی می پوشمت
عطر اگر تو باشی می زنمت
شعر اگر تو باشی می خوانمت
اما تو نه شعر باش نه عطر
پیراهنم باش بگذار بگذار بپوشمت،بویت عطر شود و حالم شعری سپید
بگذار سروده شویم به عشق،و حالمان چاپ شود در کتابی به نام زنی که دیوانه تو بود

 

"زهرا مصلح"


بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد. 
بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد.
 بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد. 
بلد بود کدام تکه از کدام کتاب را بخواند وقتی دارد موهایش را می‌بافد.
 بلد بود موهایش را ببافد. 
بلد بود آخرش چه جوری با کش مو ببنددشان که از هم باز نشود. 
بلد بود دو تکه دارچین توی چای بیندازد و
 بلد بود چای را توی استکان شیشه‌ای بریزد که رنگش معلوم باشد و
 بلد بود کنارش گز به جای قند بیاورد؛ 
چون همه‌ی این‌ها را معشوقش دوست‌تر می‌دارد. 
بلد بود معشوقش را دوست‌تر بدارد.
 بلد بود برایش گل بخرد، 
بلد بود برایش حرف بزند، 
بلد بود بخنداندش،
 بلد بود بغلش کند تا نترسد،
 بلد بود وقتی گریه می‌کند چی بگوید یا چی نگوید، 
بلد بود صبور باشد، 
بلد بود منتظر بماند، 
بلد بود گلش را هر روز آب بدهد،
 بلد بود حواسش به همه چیز باشد.
همه‌ی این‌ها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد.
 بلد نبود دوست داشته شود. بلد نبود خودش را رها کند. 
بلد نبود بشود همه‌چیِ یک آدمِ دیگر. بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود.
برای همین هم قاشق‌ها مانده بودند توی کشو، 
حوله آویزان به جارختی، کتاب بالای کتابخانه،
 چای و دارچین هم توی کابینتِ خانه‌ی بی‌صدا. 
برای همین بود که گلفروش‌های توی خیابان، حتی نگاهش هم نمی‌کردند.

" حسین وحدانی " 

 

قدیم تر ها،

آن روزهایی که تلگرام و اینترنتی درکار نبود..

خرداد پایانِ دبیرستان و دانشگاه بود

و پایانِ خیلی از عشق ها...

فقط یک ماه نبود...هر روزش، هرساعتش غنیمتی بود برای خودش...برای قرارهای پنهانی، برای رد و بدل کردنِ جزوه هایی که چاپارِ عشق بودند!

فکرِ اینکه سه ماه بعد، با جعبه ی شیرینی بیاید و همه برایش آرزوی خوشبختی کنند یا انتقالی گرفته باشد و هرگز نبینی اش، ترسی بود که زمانِ غرق شدن در چشمهایش را از ثانیه به دقیقه ها تبدیل میکرد!

لطفاً و خواهشاً

اینخرداد را با همان ترس...

با همان شوق...

عاشقی کنید...

 

" الناز شهرکی "

 

تو کی هستی ؟!!

۳۰
ارديبهشت

 

 

هر کسی برای فرار از دوست داشتن کسی که دیگه نیست یه کار خاصی انجام میده...
یکی میره بیرون و حرصشو سر سنگ هایی که سر راهش قرار می‌گیرن خالی میکنه
یکی موزیک گوش میده
یکی گریه میکنه
اما من . . . 
دوست داشتنت رو هی از رو قلبم بر می دارم میذارم رو قفسه کتاب و بعد همش دوست دارم برم به کتابام سر بزنم،خاکشونو بگیرم، ورقشون بزنم و گاهی قربون صدقه شون برم !
بعد کلافه میشم از اینکه گاهی دوست داشتنت میفته کنار اسمی غیر از من و با حرص دوست داشتنتو بر میدارم میزارمش رو کاکتوس های تو اتاقم و اونوقت هی دوست دارم برم با کاکتوس ها حرف بزنم . . .
بعد دوباره برش میدارم میذارمش رو میز توالت و خودمم می‌افتم رو تخت و بالش رو میذارم روی صورتم که دیگه نبینمش. ولی بعد از چند دقیقه آروم بالشو از صورتم میکشم کنار و یه چشمم رو باز می کنم و زیر زیرکی به دوست داشتنت نگاه می‌کنم
می‌بینم اونم بدجوری زل زده بهم !
یا وقتایی که میخوام برم بیرون میذارمش گوشه ی لبم و اون روز همه از رنگ رژم تعریف میکنن. . .
گاهی اوقات هم میزارمش لای موهام و نیستی که ببینی موهام چه پیچ و تابی میخوره و چقدر خوشگل تر از همیشه میریزه رو شونه هام
تو کی هستی؟؟
کی هستی که نمی تونم هیچ جوره از دوست داشتنت فرار کنم
تو کی هستی ؟!!
 
" حنانه اکرامی " 
 
  •  

     
  •  

    اسمش را که گفت، می‌توانستم واکنش‌های زیادی نشان بدهم. مثلا خودم را بزنم به نشناختن، یا مثلا شماره‌اش را بگیرم و داد بزنم «حالا اومدی که چی؟ برو همون گورستونی که تا الان بودی!» یا بزنم زیر گریه که یعنی خیلی در نبودنش زجر کشیده‌ام، یا ذوق کنم و چند بار پشت تلفن بگویم «وااااای وااااای باورم نمی‌شه تویی!». اما فقط پرسیدم «خوبی؟» و حتی به جوابی که می‌خواست بدهد فکر نکردم. این مهم‌ترین قانون طبیعت است. یکهویی رفتن آدم‌ها را می‌گویم. آدم‌هایی که می‌توانند خوب باشند یا بد، می‌توانند برایت کلی خاطرات خنده‌دار یا گریه‌دار بسازند، می‌توانند در زندگی‌ات مهم باشند یا نباشند، می‌توانند تو را دوست داشته باشند یا نداشته باشند. تمام این آدم‌ها وقتی یکهویی از زندگی‌ات می‌روند همه چیزشان را با خودشان می‌برند.
     
    خوبی‌هایشان را، خاطراتشان را، مهم بودنشان را و حتی دوست داشتنشان را. آن‌وقت در صورت برگشتن، تو فقط می‌توانی حالشان را بپرسی و یادت برود منتظر جواب بمانی و آدمی که به زندگی‌ات برگشته را با قانون طبیعت تنها بگذاری... 
 
"نیلوفر نیک بنیاد"
 

 

 

من پای نوشتن را به داستان زندگیش باز کردم...
من یادش دادم نحوه ی درد و‌ دل با کاغذ و قلم را...
حال امّا پشیمانم..
شده ام‌ از این سر مانده و از آن سر رانده...
ذرّه بین دست گرفته ام و در به در دنبال مخاطب در واژه به واژه جملاتش هستم... 

و خدا نرساند آن لحظه را که معشوقه ی آنسوی متن هایش من نباشم...! 

 

"فاطمه صفری"

 

من حسودم جانم!

۲۲
ارديبهشت


من حسودم جانم!

حسادتِ من با تو زمین تا آسمان فرق دارد؛
حسادتِ تو بغض میشود
حسادتِ تو جمع میشود در قطره اشکى و
آرام آرام سُر میخورد روى گونه هایت...
با پشت دستهاى مردانه ام پاکشان میکنم و
تا آخرِ عمر ضمانت میکنم که غریبه اى
سببِ خیس شدنِ چشمانت نشود!
من اما همه چیز را میریزم توی دلم
شب ها که به خواب میروى،
مى آیم کنارِ پنجره و تمامِ حسادت هاى مردانه ام را دود میکنم!
میدانى؟
من به تمامِ آدمهایى که تو ناخواسته دوستشان دارى حسودم؛
به شاعرى که با شعرهایش ذوق میکنى...
به خواننده اى که ترانه هایش روى لبهایت رژه میرود...
به بازیگرى که قند در دلت آب میکند...
کنارِ تو از تمامِ اینها لذت میبرم اما در خلوتم
روزى هزاران بار نفرینشان میکنم!
خاصیتِ مرد بودن همین است جانم؛
مردها حسادتشان را بروز نمیدهند،
جمع میکنند
و
جمع میکنند
و شبها در خلوتشان
بدونِ آنکه بویى ببرى
دود میکنند!


" علی قاضی نظام"

خوش به حال یاس ها.

۲۲
ارديبهشت


 من موهای منیژ را بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم .

 یعنی اول موهای منیژ را دوست دارم ، بعد مادرم را ، بعد ... نه ، 

اول مادرم را دوست دارم، 

بعد موهای منیژ را ، بعد خود منیژ را بعد ستاره ها را .

 بعضی وقتها چند تا گل یاس از توی باغچه می چیند و می گذارد لای موهاش . 

یک بار گفتمش : "منیژ ، کاش من یاس بودم . 

خوش به حال یاس ها.


" مصطفی مستور "


تنهایی خوب چیزی ست.

منتظر هیچ کس نیستی.
نه قول و قراری داری،
نه ترس از دست دادن،
نه رویای بدست آوردن،
نه شاکی داری،
نه شاکی می شوی از چیزی.
همه چیز را ساده می گیری.
ساده غذا می خوری.
ساده لباس می پوشی.
ساده فکر می کنی.
هیچ اضطرابی برای چک کردن اینستاگرامت نداری،
چون مخاطب خاص نداری.
در قید و بند رسیدن به خودت نیستی.
هر وقت که دلت خواست
و به هر شکل که دلت خواست، می زنی بیرون
و تا هر ساعتی که دلت خواست، بیرون می مانی.
هیچ کس را در انتظار خودت در هیچ جا نداری.
بی حسی
و مثل آدمی که به هیچ جا تعلق ندارد، آزادی.
تنهایی خوب چیزی ست.
سر همه قرارها خودتی و خودت.


" پریسا زابلی پور " 

آدم و حوا

۱۵
ارديبهشت

 

 

ایستاده ایم منتظر تا چراغ قرمز چهارراه سبز شود. پسر و دختر جوان جلوی من ایستاده اند، جلوی همه جماعت. هر دو ماهند، خوشگل و رنگی و شیک پوش و عزیز. دختر خسته دستش را حلقه می کند در بازوی پسرک. پسر بر می گردد به دختر نگاه می کند، لبخند می زند، شلال موی دختر را که افتاده روی پیشانی با نوک انگشت کنار می زند. 
دلم برایشان ضعف می رود. آن ور چهارراه از کنارشان که رد می شوم، می گویم ممنون که قشنگید و شهر را قشنگ می کنید. دوتایی می خندند. بعد طبق قانون ابدی جذب شدن سریع دیوانه ها به یکدیگر، سه تایی می خندیم. می ایستیم کنار خیابان، به دیوانه بازی و سروصدا. انگار که پسر و دختر من باشند، در دیداری ناگهان بعد از سالها. از همه چیز حرف می زنیم، از سریال آسپرین و فیلم فروشنده تا بازی تیم ملی و طلاق برد و آنجلینا. وقت رفتن پسر با دوربینش از ما سه تا عکس می گیرد و قول می دهد برایم بفرستد، اما یادمان می‌رود شماره رد و بدل کنیم، ظاهرا توهم زده ایم که یک عمر است رفیقیم.... جدا می شویم. لبخند گرمی گوشه لبان من است، از ملاقات با آدم و حوا سرخوشم......

"حمید سلیمی"

اردیبهشت جانِ جان

۰۱
ارديبهشت

 

 

بوی اردیبهشت می آید در این حوالی...
بوی لوس ترین دختر بهار...که لای موهای فرخورده ی خرمایی رنگش عطر شکوفه های گیلاس است و از چشمهای سبزش شیطنت میبارد...
خلاصه که آب و جارو کنید راه را برایش...
این دخترک لوس بهاری دلش به نازکی شیشه و قهرش به سختی صخره هاست...حسابی هوایش را داشته باشید...
تا میتوانید عاشقش باشید و بوسه خرجش کنید و دل به دلش بدهید...
سنگ تمام بگذارید ها...
نبینم یک وقت اخم کند این دخترک لوس چشم سبز بهار که روزگارتان را سیاه میکنم...
با اردیبهشت جانِ جان لطفا کمی مهربان تر تر باشید... 

 
"فاطمه صابری نیا"

لطفا عاشق شوید!

۳۰
فروردين


لطفا عاشق شوید!
لطفا خاطره بسازید و دیوانگی کنید. خاطره هایی که تا هفتادسالگی هم پاک نشن از تنِ ذهنتون.
لطفا روزهای بارانی دست یار رو بگیرید و بکشید تو کوچه پس کوچه های شهر، 

ترجیحا بدون چتر و بعد بی هوا هی ببوسید همو.
لطفا به جای کادوهای یهویی و پست کردن عاشقانه هاتون یهویی بهم بگید دوستت دارم و

 همدیگه رو انقدر محکم بغل کنید تا نفس کم بیارید.
لطفا شبایی که بیخواب میشید زنگ بزنید از خواب بیدارش کنید، 

با صدای خواب آلود که جواب داد بله؟ 

مسخره ترین شعری که بلدید رو براش بخونید و کاری کنید که نصفه شبی از زور خنده سرخ شه.
لطفا پا به پای هم مو سفید کنید و برایِ هم بمانید
لطفا بمانید
باز بمانید
باز هم بمانید
و پدر یا مادر بچه هایِ معشوقه تون شوید.
لطفا عاشق شوید و رنگ قرمزِ عشق رو رویِ تنِ خاکستریِ شهر پخش کنید.
عشق این روزها به نفس نفس افتاده،
طفلکی دارد جان میدهد از دورویی ها،خیانت ها و رفتن ها.
این شهر باید جایِ زیباتری برای زندگی شود. بی گریه تر، بی درد تر.
لطفا
عاشق شوید و رنگِ عشق رویِ این شهرِ خاکستری پخش کنید.



" محیا زند " 


  •  

     

    برامون مهم نبود کی چی میگه
    یا کی حسودی میکنه 
    به کسی کار نداشتیم 
    دوتا دیوونه خوب افتاده بودیم بهم
    کناره مجسمه هایِ شهر وامیستادیم شکلک درمیاوردیم عکس میگرفتیم
    رویِ هرچیزی که میخواستیم
    اسم میزاشتیم و کلی میخندیدیم 
    قرار گذاشته بودیم هرکسی بی هوا
    دستِ اون یکی رو اول بگیره 
    اونی که یادش رفته بوده 
    باید شب تا شارژ گوشیش تموم بشه
    با تلفن زنگ بزنه حرف بزنیم
    بستنی که سفارش میدادیم 
    دستش و میگرفتم 
    اون رویِ جدول راه میرفت من کنارش ،
    جلویِ شیشه مغازه ها خودمون و نشون میدادیم 
    میگفت اون آقاهه که کناره منه
    اونو میخوام 
    منم میگفتم اون دختره که کناره لبش بستنی ای هست
    اون و میخوام 
    با مشت میزد به بازوم میگفت بدجنس
    الان که آبروم جلو همه رفت میگی؟
    منم میگفتم جذابیت خنگ ها 
    به کر کثیف بودنشون هست 
    تا چند کوچه دنبالم میکرد 
    به نفس نفس میفتاد دلم میسوخت 
    وا میستادم بگیرتم 
    تا میخواست بزنه بلندش میکردم
    بغلش میکردم و پیشونی شو میبوسیدم 
    هرجا که ما میخواستیم 
    همونجا میشد یه اتاق و دو صندلی
    حالا وسط شهر ، وسط خیابون
    یه جایی شلوغ مثل مرکز خرید 
    میشستیم رو به رویِ هم 
    میگفت بازی کنیم 
    هرکسی از کنارمون که رد میشد 
    میگفت این چه بازی هست دیگه
    مام بهم میخندیدیم و بعد همزمان
    باهم میگفتیم این بازی فقط مخصوصِ ما هست
    بهش میگیم ؛ 
    عشق بیار ، عاشق ببر ...
  •  
"محمد رمضان نیا"

من یقین دارم تو جمعه ای...

 

این همه عاشق داری که تمام هفته برای آمدنت لحظه شماری میکنند..

اما به تو که میرسند داغی از خاطره بر دلشان میگذاری و با کوله باری از شعرهای غمگین و نفرینِ غروبت راهیِ شنبه ای عبوسشان میکنی تا عشقت را از سر بگیرند....

 

من یقین دارم تو جمعه ای..همان قدر دوست داشتنی...همان قدر عاشق آزار!

 

"الناز شهرکی"


هر زنی

برای ِ لبخند زدن در آینه بهانه میخواهد

هر زنی

برای لبخند زدن در آینه

باید مردی را داشته باشد که

با شانه ی انگشت هایش 

گره دلتنگی موهای بلند زن را باز کند و بگوید : 

هرجور که باشی زیبایی...

 

"الهه سادات موسوی"


رابطه ی پدر-فرزندی از آن دست رابطه هایی نیست که صرفا بخاطر یک اسم تو شناسنامه یا نصف کروموزوم های وجودت باشد.
رابطه ی پدر -فرزندی آن جایی شکل می گیرد که زمان زیادی را صرف می کند تا بهترین عکس های نوزادیت را بگیرد یا عصرها بعد از سرکار تمام وقتش را به هل دادن تاب تو بگذراند . 
رابطه مال زمانی است که چیزهایی تو که دوست داری میخرد و هر بازی که تو بگویی می کند و هیچ وقت غر نمی زند .اعتراض نمی کند. نمی گوید پس من چی ؟ رابطه پدر -فرزندی از آن دست رابطه هایی است که حرفهای احساسی توی کارش نیست .
نمی گوید دوستت دارم ،تعریف الکی نمی کند . می گذارد درست لحظه ای که فکرش را نمی کنی، در چشم هایت می گوید: من کنارت هستم بابا ! بی آنکه حرفی بزند .

" مانا گودرزی"

پ.ن:
 ولادت با سعادت حضرت علی(ع) و روزپدر گرامی باد


موهایت

ادامه ی یک رودخانه است

و دستانت

ادامه ی یک درخت ...


شانه هایت 

کوه پایه است وُ

چشمانت

ادامه ی خورشید ..


قلبت

انارِ ترک خورده ی کوردستان وُ

نامت

ادامه ی یک گیاه است

که در زمستان می روید


گریه ات

ادامه ی دریاست

و خشکی های بعد از آن ...

خنده ات

ادامه ی شعرِ پل الوار است

وقتی

که تو را به جای تمامِ زنانی که ادامه نداده ام

ادامه می دهم ...


نگاه که می کنی

نگاهت ادامه ی یک پنجره است

و چشم که می بندی

چهره ات

ادامه ی دیوار چین ...


حرف که می زنی

صدایت

ادامه ی آواز پرندگان است

وقتی که شب خاموششان کرده است

و لب که میبندی !

سکوتت ادامه ی کویر ...


تو ادامه ی همه چیز هستی

و سطر آخرِ هر شعر عاشقانه

در تو به پایان می رسد ...


با ادامه ی این شعر راه برو

با ادامه ی این شعر نگاه کن

با ادامه ی این شعر حرف بزن

عاشق شو

ببوس ..


با ادامه ی این شعر زندگی کن

 تو

ادامه ی من هستی ...


"بابک زمانی"


دوستت دارم

دوستت دارم

مثل تلخی قهوه

مثل صدای ادل

مثل نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی

مثل چشم های آلن دلون

و صبحانه در تیفانی

دوستت دارم

شبیه رنگ بنفش

شبیه خیابان های لندن

غزلیات سعدی

پرواز تهران-پاریس

و جنگنده ها، بی آنکه بجنگند...


"اهورا فروزان"


ببین مهربون...
رنگِ دوست داشتنِ مـن...
رنگِ غش و ضعف هایِ هفده سالگی نیست...
یا تندیِ تبِ عشق هایِ هجده سالگی...
رنگِ دوست داشتنِ من...
کسلیِ عصرایِ چهل سالگیه...
که بی حوصله جلویِ تلویزیون می نشینی....
رنگِ دوست داشتنِ من همون چایِ قندپهلوییه که برات میریزم وچنـدخط شاملویی که برات می خـونم...
رنگِ دوست داشتنِ من...
فرق داره با آدم هایِ این زمـونه....
رفتنی نیست...
پریدنی نیست...
مالِ یه روز و دو روز نیست...
رنگِ دوست داشتنِ من...
روزایِ غمگینِ بازنشستگیه...
تق تقِ عصایِ شصت سالگیه...
تنها موندن هایِ هفتاد سالگی و نفس هایِ آخر و پایِ لبِ گورِ هشتاد و چـنـد سالگیه...
مهربون...
رنگِ دوست داشتنِ من...
رنگِ موندنه...
رنگِ به پای هم پیر شدنه...
بگذر از رنگاوارنگِ عشق هایِ این روزا...


"فاطمه صابری نیا"