با اینکه از تو دور هستم بودنت را حس میکنم.
روزی می رسد که تمام این نبودن ها پایان می یابد...
آنوقت من میمانم و تو و لحظه های با هم بودن ...
روزی میرسد که به یکدیگر میگوییم یادت هست آن نگرانی ها؟؟
دنیایِ هم راساختیم
یادت هست آن سختی ها؟؟
کاش همه ی این ها اتفاق بیوفتد...
آن روزهایی که با سختی می گذراندم خیال میکردم هیچکسی مثل من نخواهد بود وقتی تو را دیدم کسی شبیه خود را پیدا کردم
نمیدانستم میتوانم به این راحتی عاشق شوم...
نمیدانستم روزی هم میرسد قلبِ کوچکم دوباره زنده شود...
خداوند من و تو را از یک خاک ساخته است
ما برای هم ساخته شده ایم
مگر میشود تو نباشی من ب زندگی کردن ادامه دهم؟؟؟محال است
راستی !!!
میدانستی؟
میدانستی من آنقدر دوستت دارم که گاهی از این دوست داشتنه زیاد است که عصبانی میشوم ...حسود میشوم..دلتنگ میشوم..حسود از همه آدم های دورت که میتوانند چشمانت را از نزدیک ببینند ...
آنقدر دلتنگ میشوم که هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نیست حتی گاهی وقت ها وانمود میکنم ک برایم مهم نیستی
خنده دار است نه؟؟
گاهی وقت ها دوست دارم مانند خودت بشوم. عصبانی بشوم.زود دلخور بشوم.
سخت است و خیلی زود هم پشیمان میشوم میدانی در واقع عشقت است که دیوانه ام کرده است...نمیدانم مرا درک میکنی یا نه ولی دوستت داشته ام دوستت دارم دوستت خواهم داشت
برای من بمان
- ۱ نظر
- ۱۳ مهر ۹۶ ، ۲۲:۲۲
- ۱۵۵۱ نمایش