چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۲۰۹ مطلب با موضوع «نویسندگان ایرانی» ثبت شده است


مگر میشود تو باشی حال من بد باشد

با اینکه از تو دور هستم بودنت را حس میکنم.
روزی می رسد که تمام این نبودن ها پایان می یابد...
آنوقت من میمانم و تو و لحظه های با هم بودن ...
روزی میرسد که به یکدیگر میگوییم یادت هست آن نگرانی ها؟؟
دنیایِ هم راساختیم
یادت هست آن سختی ها؟؟
کاش همه ی این ها اتفاق بیوفتد...
آن روزهایی که با سختی می گذراندم خیال میکردم هیچکسی مثل من نخواهد بود وقتی تو را دیدم کسی شبیه خود را پیدا کردم
نمیدانستم میتوانم به این راحتی عاشق شوم...
نمیدانستم روزی هم میرسد قلبِ کوچکم دوباره زنده شود...
خداوند من و تو را از یک خاک ساخته است
ما برای هم ساخته شده ایم
مگر میشود تو نباشی من ب زندگی کردن ادامه دهم؟؟؟محال است
راستی !!!
میدانستی؟
میدانستی من آنقدر دوستت دارم که گاهی از این دوست داشتنه زیاد است که عصبانی میشوم ...حسود میشوم..دلتنگ میشوم..حسود از همه آدم های دورت که میتوانند چشمانت را از نزدیک ببینند ...
آنقدر دلتنگ میشوم که هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نیست حتی گاهی وقت ها وانمود میکنم ک برایم مهم نیستی
خنده دار است نه؟؟
گاهی وقت ها دوست دارم مانند خودت بشوم. عصبانی بشوم.زود دلخور بشوم.
سخت است و خیلی زود هم پشیمان میشوم میدانی در واقع عشقت است که دیوانه ام کرده است...نمیدانم مرا درک میکنی یا نه ولی دوستت داشته ام دوستت دارم دوستت خواهم داشت
برای من بمان 

" کاف کاف " 

 


مثلِ وقتهایی که بعد از چند ماه دنبال آهنگی گشتن، توی تاکسی میشنویش...
مثل وقتهایی که کل خانه را زیر و رو میکنی برای پیدا کردن چیزی و شش ماه بعد زیر تخت پیدایش میکنی...
مثلِ پوتینی که آخر زمستان حراج میخورد...
مثلِ لباسی که تازه اندازه ات شده و دیگر مدلش دلت را نمیلرزاند...
مثلِ سفری که پنج سال قبل آرزویش را داشتی و حالا سهمت شده...
مثلِ کفشِ قرمزی که پنج سال پیش دوستش داشتی و حالا خاک میخورد بالای کمدت...
مثلِ وقتی ساعت ۳ صبح هوایِ دربند به سرت میزند و شش صبح که راهی شدی لبخند هم روی لبت نداری...
مثلِ عکسی که برای پیدا کردنش کل آلبوم ها را ورق زدی و وقتی از سرت هوای دیدنش افتاد،لای کتاب پیدایش میکنی...
دوست داشتن های از دهن افتاده،
دیدن هایِ خیلی دیر،
برگشتن های بی موقع؛
دردی دوا نمیکند،
حسرت آن روزهایت را جبران نمیکند،
و تو را به آن روزهایی که اتفاق افتادنشان معجزه زندگیت بود برنمیگردانند...
فقط تمام زندگیت را پر از این سوال میکند:
چرا همان موقع نه،چرا حالا....

 

 

" فاطمه جوادی " 

 

 

 

 

باید به خرمالوهای کال سر بزنم، 
به انارهای سبز 
به آدمهای ناپخته؛
به آنها که
هنوز عاشق نشده اند بگویم
که اتفاق بزرگی خواهد افتاد:
بگویم که پاییز در راه است

 

 

 

 

 

آخر هفته ها تمام نامعقول هایم معقول میشود 
حتی وسط خیابان 
حتی میان این مردم شهر
آخر هفته ها را برای دلمان زندگی کنیم 
تمام دیروز را شاد بودم 
بلند بلند خندیدم
انقدر خوراکی خورده بودیم
شکمم باد کرده بود
وسط خیابان این مغرور آباد مثل خانم های باردار رفتار کردم
و تو هم پدر این فرزنده نبوده خیالی 
و از این شیطنت لذت آورمان در خیابان دختران و پسران پیاده رو
غرق لذت و تماشا
و تو پُر احساس ترین شوهر نداشته ام 
اخ 
چه معصومانه و مهربان مراقب کودکت بودی 
چه حسرتی در عمق چشمانت نهفته بود 
دستانم را گرفته بودی تا ارام قدم بردارم
و من با شیطنت میخندیدم و ناز و عشوه می آمدم
و تو میدانستی و همراه می شدی
و چشمانی که از تماشای ما "عشق به خانواده نبودن سه نفرمان "
ضعف میکردند
چه قدر بلند بلند خندیدم 
هنوز هم چشمانم میخندد
راستی فکر کنم در آن رستوران همه فهمیدن در گوشم گفتی
دوستت دارم 
رویای خوش جوانیم
از لبخندشان معلوم بود
راستی نگفتی 
چنتا دوستم داری؟؟

 

 

"پریناز ارشد"

 

چرا ازدواج نکردی؟ +پیش نیامد...
اول ها فکر می کردم کارهای مهم تری باید بکنم. 
بعد فکر کردم باید با زنی در مسایل مثلا خیلی مهم تفاهم داشته باشم. 
دیر فهمیدم که تفاهمی مهم تر از این نیست که مثلا دیوار را چه رنگی کنیم و اسباب خانه را چه جوری بچینیم و تابلوها را کجا بکوبیم و شام و ناهار چی درست کنیم و سر همه این ها با هم بخندیم!

 

"زویا پیرزاد"

 

 

من مالِ بی اعتنایی نیستم 
اینکه بی محلی کنی نزدیک نمیشوم ! خودت هم میدانی چقدر میخواهمت اما فکر نکن با سردی کردن من شیفته تر میشوم! 
من صبورم درست، اما آنقدر کشش ندارم که زیر هر رفتاری از تو تاب بیاورم! 
این که شنیدی با کم محلی جذبت میشوند همیشه درست نیست، این مصداقِ آدمهای عاشقی مثل من نیست 
تو هرچقدر دوستت دارم را در چشمانت مخفی کنی من بیشتر نا امید میشوم ...
کمتر دلم هوای چشمانت را میکند که نگاهشان کند ...
تو اگر لبخند هایت را از من دریغ کنی 
مطمئن باش دیگر دیوانگی نمیکنم که برایم بخندی ! 
اگر دوستم داری صادقانه به زبان بیاور 
باور کن من اینگونه روزی
هزار بار بیشتر سمتت می آیم ! 
اما اینکه دور شوی تا عاشق تر شوم نه ‌!
من مالِ این بازی های مسخره نیستم این طرز فکر فقط منی را که دوستت دارد از (تــو) میگیرد !

"زهرا مصلح"

میگم دلبر
ببین پاییز که کلش مثل شعراىِ فروغ و شاملو هم کیف میده هم دل رو میگیره...
مهرم که گوشت تلخ ترین ماهِ سال همه اس حتى اگر اولین دخترِ زیباىِ چند رنگِ پاییز باشه...
محرمم که ده روز اولش دلُ خون میکنه، چشمُ دریآ ...
حالا همه اینا باهم یکى شدن... یعنى شدن جامِ شوکرانِ که همه مون تا چند روز دیگه مثلِ سقراط با چشمِ باز و ناچارى باید سر بکشیمش و جون بدیم ذره ذره...
این میون میگم دلبر شما یکآر دلبرونه کن دل آروم بگیره... میگم این روزآ دلبرىِ دلِ پاییز گریز رو کن...خـــب....

 

"محیا زند"

 

 

این دنیا بدهکار توست. . .
این دنیا یک آرامش بدهکار است با عشق ماندگار
این دنیا ،خنده های بلند
و شادی های از ته دل بدهکار است
این دنیا یک زندگی بدهکار است
پر از حس و حال خوب
بلند شو و حقت را از او بگیر . . !
بلند شو قبل از آنکه خیلی دیر شود
و تو نای ایستادن نداشته باشی . . .

"حاتمه ابراهیم زاده"

 

زن این طوری است که می چسبد، سفت و سخت می خواهدت. هی می گوید که  با همه چیز می سازم، حتی بهتر از آن که مادربزرگ با پدربزرگ و هوو می ساخت، هی اصرار می ورزد که بمانیم، تا ابد حتی، هی تصویر عاشقانه می سازد، بعد همان طور که مرد دارد ناز می کند، دارد طفره می رود، دارد خودش را به آن راه می زند و فکر می کند زن هنوز می خواهد، فکر می کند زن هنوز می سازد، یک هو ناغافل می بیند زنی نیست کنارش، که بخواهد، که بسازد، که بماند. 

زنی که می خواست دیگر نمی خواهد. اگر همه ی پوئن های شهر را بدهی بهش، نمی خواهد. مرد، اگر به موقع نباشد، اگر سر بزنگاه قاپ را ندزدد، از کف ش رفته است برای همیشه.

 زن، مرد را می خواهد به شرط آن که غرورش نرود زیر پای او له بشود.

 

"سین جیم"

 

اعتراف میکنم همیشه اولین کارها را با حماقت ظریفی انجام داده ام، البته پشیمان هم نیستم، اولین کارها همیشه که نباید درست باشند!

مثلا اولین بار:

_ژله را در ظرف نوشابه خانواده درست کردم و گذاشتم سفت شود!

_قرمه سبزی را بدون لوبیا پختم!

_بلیط مترو را سمت چپ گیت زدم و به سرعت قصد رفتن بعد از نفر جلویی را داشتم که لای گیت گیر کردم و تا یک هفته کمردرد داشتم!

_جای گیرنده و فرستنده میل را اشتباه زدم و به خودم میل دادم!

_مراسم عروسی یک دوست را اشتباه گرفتم و حتی هدیه هم دادم!

_جای پدال گاز و کلاچ را اشتباه گرفتم و همزمان پایم را روی گاز و ترمز گذاشتم و خودرو کمرش شکست!

_طرز باز کردن لوله جاروبرقی را نمیدانستم و 1ساعتی با کمر خم و زاویه 180 درجه جارو زدم و باز تا یک هفته کمردرد داشتم!

_اسپری حشره کش را با خوشبو کننده اشتباه گرفتم!

_در چشم خودم چسب فوری ریختم!

_عاشق تو شدم!

و "بر خلاف نظر همه" به تو گفتم "دوستت دارم" و این "احمقانه ترین" کاری بود که از نظر دیگران کرده ام، اما راستش را بخواهی درست ترین کاری که کرده ام همین آخری بود، خب دوستت داشتم چه باید میکردم؟!

 

"جواد داوری"

روزی به دخترم خواهم گفت:

اگر خواستی ازدواج کنی
با مردی ازدواج کن
که به جای ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ‌ﻫﺎﯼ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ
ﮐﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺟﻤﻊ می‌ﺷﻮﻧﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ می گویند،
ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻤﻊ می ﺷﻮﻧﺪ
ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻧﯿﮑﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺭﮊﯾﻢ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻭ ﺟُﮏ‌ﻫﺎ و ... صحبت می کنند؛

تو را ﺑﻪ؛
دوچرخه ﺳﻮﺍﺭﯼ،
کوهنوردی،
ﮐﻨﺴﺮﺕ ﺭﻓﺘﻦ،
ﺷﻌﺮ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ،
کافه ﺭﻓﺘﻦ ﻭ
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ زند.. ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ " با تو بودن " ایمان ﺩاشته باشد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻫﺮ ﭘﺸﻪ ﯼ ﻧَﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ و ﺑﺮت ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮔﯿﺮ ندهد.

ﻭ ﺑﻪ تو ﺍﺣﺴﺎﺱ
" ﺭﻓﯿﻖ " ﺑﻮﺩﻥ بدهد ﻭ
ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ
" ﺯﻥ " ﺑﻮﺩﻥ !!! طوﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ تان ﺣﺴﻮﺩﯼ ﺷﺎﻥ ﺷود ... ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﯾﺪ زمان مناسبی رسیده،
که تن به ازدواج بدهی!
وگرنه هیچ گاه به ذهن زیبایت خطور نکند که آرامش را در میان دستهایی خواهی یافت که تو را فقط زن می داند و زن!

ما چندتا دوست بودیم 

یکی مون اون قدر لب پنجره نشست که سیگاری شد اون قدر سیگار کشید که مادرش بوی دود گرفت و اون آخر یه بار اشتباهی جای اینکه ته سیگارشو از پنجره پرت کنه بیرون ، خودشو پرت کرد...

یکی مون اونقدر منتظر وایساد که بلندش کردن گذاشتنش پشت ویترین یه مغازه و لباسهای نو تنش کردن و شد تنها مانکنی که بلده خواب ببینه...

یکی مون اون قدر رگشو زد که حالا بدون خون راه میره ، بدون خون میخنده ، بدون خون عاشق میشه...

یکی مون اون قدر کتاب خوند که کلمه ها سرریز شدن ازش، کف اتاقشو پوشوندن، جفت گیری کردن زیاد شدن و یه شب جای غذا خوردنش...

یکی مون اونقدر پولدار شد که زمان خرید ، زمین خرید ، زن خرید ، بچه خرید ، خدا خرید...

یکی مون اونقدر پول نداشت که دستاشم یه روز ولش کردن رفتن که پاهاشم یه روز ولش کردن رفتن...

یکی مون اونقدر عطسه کرد که فکرهاش و خواب هاش و خنده هاش بیرون پاشیدن...

یکی مون اونقدر گریه کرد که بچه شد و حالا همه لباس هاش براش بزرگن حالا همه جاده ها براش طولانی ان...

یکی مون اونقدر کتک خورد که اگه بوسشم کنی کبود میشه...

یکی مون اونقدر مرد ، اونقدر همه جا مرد که فقط تو عکس دسته جمعی مون زنده ست...

یکی مون اونقدر عاشق تو شد که یادش رفت نیستی ، که یادش رفت مرده ، که یادش رفت ما یه روزی چندتا دوست بودیم...

 

"علیرضا قاسمیان خمسه"


گاهی باید ذهنت را از هرچه هست خالی کنی...
سرت را بگذاری روی پاهایش و 

فقط به این فکر کنی که چقدر بازی کردن با موهایت را خوب بلد است...


" زکیه خوشخو " 

مگه دست توئه؟

۲۶
مرداد

 

مگه دست توئه؟ که بذارم برای یه مدت طولانی بری تو خودت و ساکت و کم‌حرف بشی و هی خودتو بخوری و من با این چشمام ببینم که دلتنگی و دلگیریت کِشدارترین عذابِ این دنیاست...
مگه من میذارم کلافگیت از امروز به فردا بکشه؟
حالا دیگه فرق کرده همه چی
من که هستم تو حق نداری حالت بد باشه
فقط باید بخندی و هر دردی‌ام که داری برام بگی تا برسونمش به لبخند برات...
دیگه تنها نیستیم من و تو ... دیگه دنیامون منحصر به خودمون نیست ... دیگه نمیتونیم خودمونو زندونیِ تاریکی و اندوه کنیم
از اینجا به بعد چون آشوبت آشوبمه، باید برام بگی از هرچی تو دلته تا منم آشوبتو آروم کنم
تا منم آشوب که شدم بگم برات که آرومم کنی.
درا رو نبند دیگه رو خودت
دنیات با تمامِ خوب و بدش حالا دنیای منم هست
حواست هست میخوام نذارم بیقرار بمونی؟
حواست هست نذاری بیقرار بمونم؟

 

" مانگ میرزایی" 


دلم برای تو تنگ است

و این را نمی توانم بگویم

مثل باد که نمی تواند حرف بزند

یا درخت ها که خاموشند

یا شکوفه های سیب 

با این همه

گل ها می شکفند

و درخت ها سبز می شوند

و من هم به زندگی ادامه می دهم


"چیستا یثربی"

زندگی کن

۰۵
مرداد


می پرسد چرا اکثر آدمها توی ایران راجع به سنشان دروغ می گویند...!!!

جواب می دهم چه توقعی داری؟راست بگویند...!!!
وقتی مدام می شنوند که باید از سنشان خجالت بکشند!!!
خجالت بکشند و رنگ شاد نپوشند...
خجالت بکشند از سنشان و عاشق نشوند...!!!
خجالت بکشند از سنشان و نرقصند... با صدای بلند نخندند و...خجالت بکشند چون از آنها گذشته است و...
نه...نترس دوست من،
هرگز برای هیچ چیز از تو نگذشته است...
اگر به عشق نیاز داری عاشق شو...برقص...
با صدای بلند قهقهه بزن ،رنگهای شاد بپوش...
تا وقتی زنده ای، هیچ چیز از تو نگذشته است...
زندگی کن دوست من و از عدد توی شناسنامه ات هرگز خجالت نکش...


" تهمینه میلانی " 

هربار خواستم بگم «دوستت دارم»

گفتم «حالت چطوره؟»


و من تو را خیلی «حالت چطوره!» 


"پوکر ترانه"

.

سر صبحی

دریا را توی یک فنجانِ گل سرخی ریختم و سر کشیدم!

سر صبحی

آفتاب را با آواز گنجشکهای عاشق

وسط ِ آسمان چشم هایم رقصاندم!

سر صبحی صبح را خنداندم!

آدم،

تو را که داشته باشد 

همه ی ساعت هایش سر صبحند!

تازه و پر نور و بخیر ....


"معصومه صابر"


بعضی چیزها را نمی شود گفت...
بعضی چیزها را احساس می کنید،

 رگ و پی شما را می تراشد، دل شما را آب می کند،

 اما وقتی می خواهید بیان کنید،

 می بینید که بی رنگ و جلاست. 

مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد.

 عینا همان تابلوست اما آن روح،

 آن چیزی که دل شما را می فشارد در آن نیست.


" بزرگ علوی " 


گفت: ماهو نیگا

تا اومدم سرمو بگیرم بالا رفته بود زیر ابر... نور پس داده بود به ابرا... یه حالی بود آسمون...

گفت: من عاشق این رنگم.... چه رنگیه...؟

گفتم: خاکستری

گفت: یه رنگیه... یه جوره دلبریه...

اره عزیز دلم

خاکستریا همیشه دلبرن

عین همون موقع که گفتی دوسِت دارم و من عین خیالم نبود...

میگفتی بریم بستنی قیفی بخوریم...؟

مِن من میکردم و میگفتم نه حوصله ندارم...

میگفتی مگه قرار نبود دست به موهات نزنی... میگفتم اااا یادم رفت...

میگفتی بیام دم خونه چند دقیقه بوت کنم...؟

میگفتم وااا دیووونه...!

میگفتی شب بخیرم‌ پس چی شد ؟... میگفتم خوابم برد...

رفته بودم زیر ابر و تو پیِ ام بودی...

انقدر رفتی و اومدی و دیونگی خرج کردی که دلمو ببری...

درست همین موقعها بود که دلم رفت...

بعدِ دلم حالا نوبت تو بود که بری زیر ابر...

حالا نوبت من بود هزار تا بستنی قیفی آب شه توو دلم

توو خیال دست کنم لای موهات

لا به لای آدما خمارِ ردِ بوی تو باشم

بی خواب شم از شب بخیرایی که خواب بهش زده بود...

اره عزیز دلم خاکستریا همیشه دلبرن

میدونی چرآ چون پشت ابرن...

آدما عاشق نور میشن

میرن پیِ منبعِ نور، کور میشن


"پریسا زابلی پور"

 

ده یازده سالم که بود؛

تو ویترین کفش فروشی یه کفش پاشنه بلند قرمز دیدم

هر سری که از اونجا رد میشدم با حسرت نگاش میکردم...

زیاد گذشت

هم دفعه هایی که با حسرت نگاش کردم زیاد بود

هم وقتایی که وایمیستادم کنارِ دیوار تا ببینم قدم بلند تر شده یا نه...

بالاخره قدِ آرزوهام رسید به جایی که بتونم پام کنم اون کفش پاشنه بلند قرمزو...

اولین چیزی که موقع پوشیدنش اومد تو سرم این بود که واقعا من برای این حسرت میخوردم

برای اینی که حتی نمیتونستم یه مسافت کوتاهم باهاش راه برم و اینی که با دو دقیقه پوشیدنش چنان پامو زخم میکرد که تا دو روز غیرممکن ترین کار میشد راه رفتن...

یادم نمیاد کجا دیدمت ولی حتما تو ویترینی چیزی بود،

و باز دستِ من از داشتنِ آرزوم کوتاه،

باز حسرتِ بعد از هربار دیدنت

و باز انتظار برای رسیدنِ دستم بهت...

روزی که دستم رسید به دستت

زل زدم به چشمات

فقط یه سوال تو سرم بود

داشت ارزش حسرت خوردنو بغض قورت دادنو؟؟؟

تو قد و اندازه من نبودی،

اینو اون وقتی فهمیدم که نتونستم باهات راحت راه برم... 

تو قد و اندازه من نبودی،

اینو دل زخمیم که دیگه نمیتونست خوش باشه به کسی میگفت...

انگار همه چی از تو ویترین خوبه،

از دور حسرت باره...

راستی

پایِ زخمی خرجش دو روز راه نرفتن بود؛

تویی که آرزوم بودی یه روز میتونی بگی

دل زخمیم مرهمش چیه؟؟

 

"فاطمه جوادی"


گفتم: اینا که هلالی شکلن، 

پرتشون میکنی، میرن ولی باز برمیگردن پیش خودت، 

اینا اسمشون چیه؟!

گفت: بومرنگ.

گفتم: اینهمه سال فکر میکردم اسمم محمده، نگو منم بومرنگم!


"لئو"

"پوکر ترانه"

انگار دلم یک اتفاق تازه میخواهد
نه از آن اتفاقهایی که روزمرگی ها را به تاخیر میاندازد..
از آنها که یهو عشق قدیمی ات را توی ماشین بغلی 
جلوی چراغ قرمز میبینی...
یا مثلا عطر کسی توی گلفروشی هوش از سرت ببرد
وبرق چشمانش رنگ دنیا را برایت عوض کند، نه....
اینها را نمیخواهم
میخواهم اتفاق تازه ام فقط تو باشی
همانکه وقتی افتاد، دلم را رام کرد
رنگ دنیایم را پر از رنگین کمان،
...
همان که صورتم را طرحی زد پراز صدای قهقهه....
و چشمانم را پر از اشتیاق لمس فردا
دلم همان ، تو را میخواهد
فقط تویی که آمدنت امروز ، فرق کند با دیروز
بدون گل، بدون عطر
فقط حسی که یادم بیفتد
عشق چقدر نزدیک من است....

"ندا پالیزگر"

بهت میگم میدونی قشنگ‌‌ترین عکسی که ازت دیدم، کدومه؟ میگی کدومه؟ نشونم بده!بعد لابد منتظری یکی از اون پرتره‌های جذابت که عکاس ازت گرفته رو برات بفرستم! ولی من اولین سلفی‌ِ تار و تاریکی که باهم گرفتیم و میفرستم برات و میگم این قشنگ‌ترین عکسته! ببین لبخندتو!بهم میگی عه من تا حالا تو این عکس فقط حواسم به تو بود! ندیده بودم خودمو؟حالا تو خودت اصن دقت کردی لبخندت تو همین سلفیه قشنگ‌ترین لبخندِ زندگیته؟منم جوابتو این شکلی میدم: همونجور که یه سلفی تار دونفره می‌ارزه به صدتا عکس تکی هنری قشنگ، کنار تو بودن حتا تو شرایط بد، می‌ارزه به همه‌چیو داشتن ولی بدونِ تو بودن! من خیلی وقته از زندگیم هیچی نمیخوام! جز تویی که همه چیز منی!

"مانگ میرزایی"

I

تابستان اولین ایستگاه خوشبختی است اگر دل بسپاری به راه شیری که از آسمان خانه ات می گذرد.

انگار کسی در یکی از بعد از ظهرهای دم کرده اش انتظارم را می کشد تا مرا برساند به پاییزی شگفت انگیزتر از هر چه پیش از این بود ..

اینجا هنوز گاهی نسیم می وزد... هنوز گاهی باران می بارد ... و کسی در کوچه هایش چشم به راه اضطراب خسته زن است که شبیه من بود و به معجزه تابستان ایمان داشت ..

.

"نیلوفرلاری پور"

کسی چه می‌داند ..
شاید همین لحظه زنی برای مرد سیاست مدارش می رقصد، یا پیانو می زند و آواز می‌خواند و جلوی جنگ جهانی بعدی را می گیرد،
کسی چه می‌داند ..
شاید تنها شرط معشوقه‌ی هیتلر به خاک و خون کشیدن دنیا بود،
کسی سر از کار زن ها در نمی‌آورد ..
با سکوتشان شعر می خوانند، با لب‌هایشان قطع نامه صادر می کنند، با موهاشان جنگ می‌طلبند، با چشم هاشان صلح ..
کسی چه می داند ..
شاید آخرین بازمانده ی دنیا زنی باشد که با شیطان تانگو می رقصد ..!!


"سیاوش شمشیری"

میدونی چی حالمو خوب میکنه؟
اینکه قلباً مطمئن باشم
تو فقط من رو تو سینه ت داری
مطمئن باشم
تا هرکجا که بخوام باهامی و 
هرکجا که میری
به من فکر می کنی
اصلا حرفام رو نگفته از چشمام بخونی
و بدونم جز من هیچکس برات، 
انقدر قابل پیش بینی نیست..
اما، همه ی اینها به وقتش خوبن
میدونی چی حالمو خوب می کنه؟ 
اینکه بیشتر از همه، به موقع باشی
.
" امیر علی ق " 

همیشه تو تصوراتم مردِ با غیرت مردی بود که اگه یه نفر چپ بهم نگاه میکرد، عربده میزد و حکم مرگِ طرفو صادر میکرد

اگه یه تارِ موهامو مردی جز خودش میدید سرم داد میزد: " بپوشون اون لامصبارو ..."
اگه مانتوم یه ذره کوتاه بود دعوام میکرد و مثه پسر بچه ها باهام قهر میکرد ...
و خیلی چیزای دیگه...
اینا غیرت هست، دلگرمی میده ، ذوق میدوء زیرِ پوست آدم، اما تو دراز مدت خسته ت میکنه ...
غیرت رو بد برامون تعریف کردن ...
غیرت فقط صدا کلفت کردن و عربده کشیدن نیست
غیرت فقط " موهاتو بپوشون"، " بلند نخند "، " با فلانی حرف نزن " نیست ...
غیرت، یعنی نذاری، سفیدیِ چشماش، رگه ی قرمز بیفته توشون ...
یعنی نذاری صداش از بغض و شونه هاش از غم بلرزه ...
غیرت یعنی، مراقب دلش باشی ...
مراقب روحش باشی ...
غیرت یعنی، فقط تو بتونی خنده بیاری رو لباش، حتی تو بدترین شرایط ...
غیرت یعنی، خنده‌ها و گریه‌ها و غرغر کردنا و ناز کردناش فقط واسه تو باشه ...
غیرت یعنی، بمونی به پاش و با موندنت ثابت کنی میخوای فقط مالِ تو باشه، نه با داد و دعوا ...
غیرت یعنی، زل بزنی تو چشماش و بگی : " غیرِ تو، هیچکس نمیتونه دلمو بلرزونه ..."
غیرت فقط تو وجودِ مردایی که یه عالمه ریش و سیبیل دارن نیست ...
من غیرت رو تو وجودِ پسر بچه ای دیدم که سعی داشت گریه ی دختر کوچولوی همسایه رو تبدیل به خنده کنه ‌...
.
"مهسا امیری راد"


خانجون خدابیامرز حرفای قشنگی می زد
می گفت: ننه یِـــــطور عاشق شو
که اگه موند،سرت بالا باشه
اگه هم رفت،سرت بالا باشه ...

می گفت یجور زندگی کن که نخوای به صغیر و کبیر جواب پس بدی
یجور پیش دلت دو دوتا چار تا کن که پشیمونی پیرت نکنه ...

میگفت: عشقی که سرتو بالا نیاره
مثِ ثروتِ باد آوُرده ایِ که سوز به دلت میزاره و مَرهم نمیشه..!

میگفت...
.
خانجون خدابیامرز خیلی حرفا میگفت
آب طلا لازم بود حرفاش ...
دل و جون دار بود پَـــــنداش ...

ولی نه من شِنُـــــفتم نه دِلم!
‌░
واس شما هم بگم توفیر نداره
ولی میگم شاید از صدهزارتا پَنشتا سرش بالا بود

هرچند آدما عادت دارن عینِ منچ و مارپله
اول نیش بخورن
بعد برن رو نردبوم

خلاصه..
از ما گفتن بود، هرچی از خانجون شنٌفتن بود ...
آخه خانجون خدابیامرز،حرفای قشنگی می زد...


"نسرین قنواتی"

 

آدم تا بچه ست خیلی چیزارو نمیدونه
انقده خوبه که نمیدونی!
مثلا تو میدونی دوری چیه؟
شب هفت؟
شورای امنیت میدونی چیه؟
تا حالا اسم آمریکا به گوشت خورده؟
نشنیدی دیگه..
بچه ای ، مهربونی ،
مثه گلِ اول باهاری..
خوب بودن سخته
هرچی بزرگتر میشی سخت ترم میشه
واسه همینه بچه ها همیشه بهترن
هوا پسه بچه
بخند
تا میتونی بزرگ نشو..

" چهرازی"