چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۲۰۹ مطلب با موضوع «نویسندگان ایرانی» ثبت شده است


دلم میخواهد

بنشینی رو به رویم

درست رو به رویم

به فاصله ی کمتر از نیم متر!

جوری که نفس هایت

به صورتم اصابت کند

هی تند تند با عصبانیت حرف بزنی

هی با اخم غر بزنی

من هم با یک لبخند ابلهانه

پلک بزنم و سرم را تکان بدهم

موهایت را پشت گوشت بریزم

روی ابروهای درهمت دست بکشم

آرام که شدی بگویم

ادامه بده

اخم که میکنی

قلبم برایت تند تر میزند!

راستش این دیوانه

دعوای تو را

به آشتی با بقیه ترجیح میدهد!


"علی سلطانی "


یک روزهایی می آیند

که از گفتنِ «خسته شدم » هم خسته می شویم!

یاد میگیریم که هیچکس در این دنیا

نمی تواند برای خستگی ما کاری کند .

هیچ کس نمی تواند برای معشوقه ی از دست رفته ی مان،

 شناسنامه ی المثنی گم شده یمان توی سفر

 حقوق دو ماه عقب افتاده مان 

 استاد بداخلاقی که دو ترم متوالی حالمان را می گیرد

دندان های خراب عصب کشی نشده

و برای اینکه نوبت های دکترمان را همیشه آدم هایی با اسکناس های بیشتر مال خودشان کرده اند کاری کند

یک روزهایی می آیند که از گفتنِ خسته شدم هم خسته می شویم!

سعی میکنیم از آب پرتقال های خنکی که مامان دستمان می دهد لذت ببریم

از اینکه امروز ، گل های شمعدانی گل داده اند

از بوی خوب مایع لباسشویی روی آستین پیراهنمان

از نخ کردن سوزن مادر بزرگ و شنیدن قربان صدقه ها با لهجه ی شیرینش

از دیدن اینکه بابا، وسط آن افسردگی لعنتی

با گل زدن تیم مورد علاقه اش سر کیف می آید ...

دیگر از نق زدن خسته می شویم و 

از صدای خنده ی بچه ها موقع سرسره بازی، هوا کردنِ بادکنکشان یا خریدن پشمک های هم قد خودشان توی شهر بازی چشم هایمان می خندند

یک روز

از گفتنِ آن همه خسته شدم خسته می شویم!

و  سعی می کنیم حالمان را به حادثه ها، بهانه ها و لحظه های خوب گره بزنیم

یک روز ، از آن همه خسته بودن ها خسته می شویم

و این خستگی! 

چه قدر خوب است...

و این خستگی،چه قدر می چسبد ...


"الهه سادات موسوی"

دلبر

۱۸
آذر

 

ببین دلبر صبح همین که از خواب بیدار شدی به من فکر کن.شمارم و بگیر بوق دوم نخورده جواب بدم بگم مانتو تو تنت کن بیا پایین.صبحونه بخوریا یه وقت دهنت بو بَد نده.دلبر شال آبیَ رو سرت کن،خیلی بهت میاد،شبیه فرشته ها میشی.اصلا کلا آبی خوبه،مثل دریا،مثل آسمون،مثل شالِ تو.پرایدِ بابام و کِش رفتم،ده لیتر بنزین زدم بریم دور دور.بریم اون بالاها،سعادت آباد،ولنجک،الهیه...هوا سرد شده دلبر سرما نخوریم؟از بقالی دو تا لیوان یه بار مصرف گرفتم،آبِ جوش بگیریم،یه دونه لیپتونم دارم،یه دونه بسّه دیگه؟دو تا چایی دِبش برات درست کنم.آخ!قند نداریم دلبر.

من حساب کردم اگه پنج سال دیگه بدون وقفه کار کنم و هر روز صبح برات،یه دسته گلِ بنفشه نگیرم،میتونم پولام و جمع کنم و اون ماشین شاسی بلند مشکی رو بخرم،ولی مگه میشه هر روز برات دسته گلِ بنفشه نگیرم دلبر؟

بشین رو چمن های پارک،بشینم کنارت،دستات و بگیرم.دستات چه قدر گرمه دلبر،همیشه همینطوریه؟دلبر اگه وامَم جور شه یه خونه نُقلی می گیرم،میام دستت و میگیرم میبرم تو خونه مون.نُقلی نه واس خاطر پولش ها،یه بیست متر جا باشه،نتونی ازم دور شی،هر طرف و نگاه کنم ببینمت.یه دست مبل قهوه ای هم میخرم.کلا قهوه ای خوبه،مثل چشمات.یه آشپزخونه بزرگ هم داشته باشه واسم کُتلِت درست کنی.دلبر کُتلِت بلدی؟

دو تا متکّا بیار،دراز بکشیم جلوی تلویزیون pes 2017 بازی کنیم.من رئال و برمیدارم،تو بارسا.دلبر شرطی بازی کنیم؟شرط اینکه اگه بردم بوسِت کنم،اگه باختم بوسَم کنی.

دلبر اینقدر خوبی انگار فتوشاپی.دلبر بخند.خنده هات و خیلی دوست دارم.لبخند هیچکس تو دنیا واسه من جای خنده‌هاتو نمی‌گیره دلبر،بخند.

یه عکس سه در چهار از خودت بده بذارم تو کیفِ پولم.سانس امشب تئاتر و رزرو میکنی؟رمز دوم کارتم چی بود؟بعدش بریم هفت چنار،فلافل بخوریم دلبر؟تو نوشابه مشکی میخوای یا زرد؟باشه همون نارنجی.

یه گوشواره دیدم،برق میزنه،مثل چشمات،حقوق این ماهم و بدن واست می خرمش.بندازی تو گوشت بریم زیر بارون قدم بزنیم،خیس شیم،سینه پهلو کنیم،واست لیمو شیرین پوست بکنم دلبر.واسم شال گردن بباف دلبر،هوا خیلی سرده!شبا خیلی خوبه،همه چی آرومه،مثل صدات.تو واسم شعر بخون،بذار من نگات کنم.دلبر اگه یه روز نباشی من چیکار کنم؟چه خاکی تو سرم بریزم دلبر؟در گوشت و بیار یه چی بت بگم،خیلی دوست دارم.دلتنگی اگه واگیر داشت،هی بوست می کردم.دلبر شب و همینجا بخواب،کنار من،قول میدم خُروپف نکنم.صبح که پا شدم میرم بربری میگیرم، واست املت میپزم با پیاز،پیازِ قرمز.بعدش بوست میکنم دهنت سرویس شه.اگه نباشی من واسه کی بنویسم دلبر 

 

"پویا رفیعی "

 

آدما مثل ساعت روی طاقچه که نیستن هر روز پنج دقیقه پنج دقیقه عقب بمونن تا بفهمی داره باطریشون تموم میشه آدما یهو خواب میمونن یهو تموم میشن وقتی هم خواب بمونن دیگه تمومه نمیتونیم بریم براشون باطری نو بخریم تا دوباره کار کنن ، نمیتونیم روغن کاریشون کنیم تا دوباره راه بیفتن نمیتونیم پیچ و مهره هاشونو عوض کنیم تا دوباره شروع کنن به تیک تاک کردن ..

آدمی که خواب بمونه خواب میمونه!

 

 

حالا توهی بیا بهش بگو بابا اونقدراهم که فکر میکنی خوب نیست ، بهتر از اونم هست، خوش صدا تر و خوش اخلاق ترش هم هست؛

 

 

حالا هی واسش صغری کبری بچین.. نه جانم آدما ساعت نیستن که بشه قلبشونو برداشت یه قلب آکبند جاش گذاشت .. قلب ِ گیر میکنه ، میگیره ، میشکنه ..

 

 

خدمات پس از فروش هم نداره

 

 

وقتی دلتو به چشماش فروختی دیگه فروختی باید عقب موندن و خواب رفتن و تجربه کنی.

 

 

 

"مریم فرهادی"

 

 

 

پ.ن:

کاش می گفتی چیست

آنچه از چشم تو، 

تا عمق وجودم جاری ست.

 

"فریدون مشیری"


حالا هی من آرزو کنم که به جای موهای مشکی، موهای جوگندمی داشته باشی؛

به جای شکم بزرگی که روی کمربندت را میپوشاند سیکس پک داشته باشی و هی تو بگویی سیکس پک نه و سیکس پکس؛

صدای فرهاد و ابی و معین را همه یکجا در صدایت داشته باشی؛

آهنگ انریکو را با من زمزمه کنی؛

جای گونه هایت خط خنده های عمیق دور لبهایت داشته باشی؛

برایت شال گردنی های سرمه ای بلند ببافم؛

هی من بگویم همیشه ی خدا باید بوی عطرهای خنک بدهی و هی برایت ژاک ساف اف اف و ساعت کاسیو بگیرم؛

کفش های آسیکس بپوشانمت؛

نمی شوی، نمی شود؛

یک چیزهایی به همین سادگی حل نمی شود؛

فراموش نمی شود؛

تو هرگز شبیه او نمی شوی...


"ژیک"


ما تقصیر نداشتیم

ما فقط کمی زیادی دوستشان داشتیم

آنقدر بزرگشان کردیم که روز به روز کوچکتر شدیم

آنقدر مهربانی کردیم که دلشان را زدیم

به همین راحتی عادی شدیم و از ما گذشتند

بلاک شدیم تا دوستت دارم هایمان را نشنوند

ما دیگر کوچک نمی شویم

ما دوست هایمان را داشته ایم

بخشش هایمان را کرده ایم

ولی فراموش نکرده ایم

هنوز می سوزیم

از رفتن آنکه رفته

یا از عشقی که به پای نا اهلش سوزانده ایم

فرقی نمی کند،

ما دیگر نه دلی داریم برای او

نه جای خالی بر صندلی روبرو

در کافه همیشگی

تنها می رویم

قهوه امان را میخوریم

سیگارمان را می کشیم

و می رویم پی زندگی مان !


"آریا نوری"


می بینی!؟ همیشه همه چیز و همه ی اتفاقات سر نوبت، خودشان را نمی اندازند وسط زندگی وکار و بارت

گاهی نظم برنامه ریزی ها و پیش بینی ها ی از پیش تعیین شده ات به هم می خورد!

مثلا همین "برف" ، همین سرما

مگر قرار نبود چند وقتی "باران" ببارد!؟

پاییز و سرمایش را با پوست تنمان لمس کنیم!؟

کم کم خودمان را به این هوا عادت دهیم!؟ بعد برف بیاید!؟

اما همه دیدیم که "برف" یکهو سر و کله اش پیدا شد!

قبل از آن که فرصت کنیم روی "سیب زمینی" داخل انباری را خوب بپوشانیم!

یک شب که خسته تر بودیم

از زندگی

از دویدن و نرسیدن و نشدن

شب اش را زودتر خوابیدیم

صبح پا شدیم

ناغافل دیدیم همه شان یخ زده بودند!

بیرونش سالم بود ها، اما از درون یخ زده بود!

بعضی اتفاقات توی زندگی آنقدر بدون پیش بینی و یهویی و بدون آمادگی می آیند

که تا بخواهی خودت را جمع و جور کنی

تا از خواب غفلت خودت را بیدار کنی

ای داد بیداد ...

ظاهرت عادی جلوه می کند ها

اما از درون یخ زده ای!

خودت

قلبت

احساست

زندگی ات

آدمت!

سیب زمینی یخ می زند شیرین می شود

اما سرمای یهویی

من و تو را تلخ می کند و زندگی را زهر مار

حالا بیا و با سیب زمینی سرما زده "کتلت" درست کن

خوشمزه نمی شود دیگر!

مزه ی کتلت به همان تند و شور بودن اش است!

سرخش کن ترد نمی شود!

باید بلا استفاده ته انباری بماند

سال بعد کاشته شود!

جوانه بزند

دوباره از اول شروع کند

آدمی

اما

زندگی اش

هوای رابطه اش

دلش

که بی هوا سرد شد

دیگر به درد نمی خوررد!

آدمی که یهویی چاییده باشد

دیگر "آدم" زندگی نمی شود که نمی شود!

 

"فاطمه نعمتی"



یک جور دوست داشتن هایی هم هستند که به زبان آورده نمیشوند،

باید حسشان کرد،

مثلِ عشق های امروزی نیست که دَم به ثانیه بیخِ گوشَت بگوید "دوستت دارم"،"عاشقتم" و "میمیرم برات" و رگبار استیکر قلب و بوسه،

دوستت دارم هایی از جنسِ مادربزرگ که

هر لحظه میتوان حسش کرد،

با یادآوریِ ساعتِ قرصایِ قند و چربیِ پدربزرگ

با به راه بودنِ همیشگیِ سماورِ کنجِ اتاق،

با پیچیدن عطرِ فسنجانِ سرظهرش توی کوچه،

با شنیدنِ یک خانوم تهِ اسمش ُشرمِ بعدش،

از آن دوست داشتنایی که

وقتِ سرما کُت می شوند دورت و گرمت میکنند ،وقتِ ناراحتی گوش می شوند برای دردها و شانه برای اشک هایت ،همان هایی که چشم میشوند وهمیشه مراقبت هستند ولبخند می شوند رویِ لبهایت...

آنها که اگر کمی پشتِ تلفن صدایت گرفته باشد خودشان را به آب و آتش میزنند تا حالت خوب شود ..

دوست داشتن هایی که تمامی ندارند و

با یک روز بی حوصلگی و بد اخلاقی از بین نمیروند،

نه سرد میشوند نه تکراری،

"دوست دارم" هایی که از دل برمی آیند و بر دل مینشینند...


"منیره بشیری"


بارانی تلخ

دو سکوت

زیر یک چتر


"جفری دانیل "


 


خستگی و حوصله نداشتن که به معنای دوست نداشتن نیست ، آدمها حق دارند گاهی کلافه باشند و دلشان تنهایی بخواهد ، مگر مادرها وقتی از شیطنت و لجبازی بچه هایشان خسته میشوند و میگویند دیگر دوستت ندارم چیزی از دوست داشتنشان کم میشود؟ یا پدرها که گاهی یادشان میرود با بچه هایشان بازی کنند و آنهارا ببوسند دوست داشتنشان تمام شده است؟

من هم دوستت دارم ، حتی وقتی یادم میرود در طول روز با پیام های عاشقانه حالت را خوب کنم یا گاهی که چایَت را داغ میخوری فراموش میکنم چشم غٌره بروم و مجبورت کنم برای سرد شدنش صبر کنی یا وقتی لباس جدیدت را نشانم میدهی و نمیگویم چرا بی من برای خودت خرید کرده ای...

تمام عصرهایی که آمدی و در آغوش نگرفتمت ، بد اخلاق بودم و دلم تنهایی میخواست ، تمام شب هایی که برایت شعر نخواندم و بیدار نماندم که بخوابی و نگاهت کنم ...تمام این وقت ها عشقت مثل باران بر سرم میبارید اما جانِ دلم ، آدم گاهی یادش میرود عاشقی کند ، نه اینکه عاشق نباشدها اتفاقا خیلی عاشق است اما حالِ حوصله أش ابریست و ترجیح میدهد عشق را پشت ابرِ اندوهش پنهان کند تا آفتاب سرزندگی و نشاط دوباره بتابد.

اینجور روزها برای همه ی آدمها اتفاق می افتد چون هیچکس آنقدر قدرتمند نیست که حالَش همیشه خوب باشد و دوست داشتن را مدام زمزمه کند ، کاش حال بدِ هم را درک کنیم و خستگی و بی حوصلگی را پای بی علاقگی نگذاریم...

.....

راستی جانِ دلم

حتی وقتی حال حوصله ات ابریست

دوستت دارم...

.

"نازنین عابدین پور"

دل ودماغ

۲۸
آبان


آقا شما فکر کن یک روز یک نفر از راه برسد، همینجوری وسط یک دعوای مسخره، بزند دماغ شما را بشکند. خب؟ بعدش چه می شود؟ می روی شکایت می کنی، کلی التماست را می‌کند که رضایت بدهی، خدا تومن هم دیه می‌دهد، تو هم دماغ شکسته‌ات را عمل می‌کنی و با یک بینی سربالا، خیلی شیک و مجلسی، کلی هم از شکسته شدن دماغت خوشحال می‌شوی. به همین سادگی و خوشمزگی.

خب... حالا فکر کن یک روز یک نفر از راه برسد، همینجوری الکی وسط یک ماجرای عشقی مسخره، بزند تو را عاشق خودش بکند. خب؟ بعدش چه می‌شود؟ بعدش آن قدر خوب می‌شود که نگو. این بار دیگر خبری از اداره‌ی پلیس و بیمارستان و دادگاه و مطب دکتر نیست... به جایش کافه هست، سینما هست، پارک هست، قدم زدن‌های دو نفره، سلفی‌های دو نفره، دیوانه بازی‌های دو نفره، تا صبح زیر پتو یواشکی با گوشی پچ‌پچ کردن، دم به دقیقه تگ کردن طرف، روزی هزار بار به هم پی‌ام دادن، کجایی؟ رسیدی؟ نه هنوز، زودتر برس م‍ُردم از نگرانی! با هم آن و آف شدن، با هم خوابیدن و بیدار شدن، شب بخیر خورشید زندگیم، صبح بخیر ماه من، عیدت مبارک، تولدت مبارک، ولنتاینت مبارک... قهر کردن‌ها، گریه کردن‌ها، ناز کردن‌ها، ناز کشیدن‌ها، "بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی‌شود"، بیا بغلم، بوسم کن، پاستیل بخر واسم، اوجولات می‌خوام، لباشک می‌خوام... اون دختره رو لایک نکن، مانتو جلو باز نپوش، رژ قرمز نزن، نه بزن! فقط واسه خودم بزن. خانومم؟ آقایی؟ جان؟ جونم؟ جون دلم؟ "ایمان من در حلقه‌ی هندسه‌ی اندام توست"، "بی تو مهتاب شبی باز"... "لحظه‌ی دیدار نزدیک است"... "تو را چشم در راهم"... نرو، بمان، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، روزی صدبار بگوید دوستت دارم روزی دویست بار جواب بدهی من هم!

خب... تصور کردی؟ آفرین... حالا فکر کن یک روز با طرف قرار داری. قرار است با هم بروید زیر باران خیس بشوید، بستنی قیفی دونفره بخورید، یک لیس تو، یک گاز او، خرید بکنید، این را می‌خرم به شرطی که فقط برای خودم بپوشی، بنشینید توی کافه، او قهوه بخورد تو فال حافظ بگیری، "دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند"، "بوش وقت سحر از غصه نجاتم می‌داد"! فرض کن نیم ساعت زودتر سر قرار حاضر بشوی. انتظار داشته باشی او مثل همیشه خیلی زودتر از تو آمده باشد. اما نیاید، نیاید، نیاید... منتظر شوی و نیاید، استرس بگیری، رنگت بپرد، دلت شور بزند و نیاید. تمام رخت‌های شهر را توی دل وامانده‌ات بشویند و نیاید.... ربع ساعت، نیم ساعت، دو ساعت... نیاید، زنگ بزنی جواب ندهد، یک بار، دو بار، سه-... جواب بدهد... بگوید که همه چیز تمام شده... یادش برود که قول داده بود هرگز نرود...

بله عزیز دلم، تصور کن کسی که بودنش را برای همیشه تصور می‌کردی، یکهویی همینجوری الکی، دلش را بزنی، بزند دلت را بشکند و برود. خب؟ بعدش چه می‌شود؟ اینجا دیگر خبری از سینما و کافه و پارک و دونفره‌های عاشقانه و قهرهای عاشقانه و شعرهای عاشقانه نیست... دیگر خبری از عشق و محبوب و "از در در آمدی و من از خود به در شدم، نیست"... اما خبری از بیمارستان و اداره ی پلیس و دکتر و قانون و عدالت هم نیست. دل که دماغ نیست بروی بگویی آقای پلیس فلانی زده دلم را شکسته، حقم را ازش بگیرید لطفا. دل که دماغ نیست بروی بگویی آقای دکتر دلم شکسته می‌شود عملش کنید؟ می‌شود یک دل سربالا برایم درست کنید که خیلی مغرور باشد؟ عاشقی حالی‌اش نباشد؟ غلط بکند عاشقی کند؟ که طرف را فراموش کند؟ آخر عزیز دلم دل شکسته را که کسی نمی‌بیند، حتی خود طرف هم نمی‌بیند. جایی هم نیست که بروی بگویی طرفم رفته، موهایم را در عزای رفتنش کوتاه کرده‌ام، طرفم غرورم را شکسته و رفته، این دل لعنتی من شب‌ها از درد دوری‌اش می‌ترکد. جایی نیست که بروی بگویی دلم شکسته دیه‌ی دل شکسته‌ام را بگویید بدهد. حتی جایی نیست که بروی یقیه‌شان را بگیری داد بزنی آقا جان دل مهم‌تر است یا دماغ؟ دل بشکند بیشتر درد دارد یا دماغ؟ شکستن دل حق الناس است یا دماغ؟ بدون کدام یک نمی‌شود زندگی کرد؟ دل یا دماغ؟

طرف جان، اگر روزی برگشتی، ماهی یک بار، هفته ای یک بار، دو روزی یک بار، اصلا هشت ساعتی یک بار، بزن این دماغ مرا بشکن، شکایت هم نمی‌کنم، رضایت هم نگیر، دیه هم نده، حتی عملش هم نمی‌کنم... اما... اما... اما... اما این دل لعنتی‌ام، این دل بی‌گناهم را نشکن...


اینجا که کسی "دل" و "دماغ" رسیدگی به دل‌های شکسته را ندارد...


"سمیرا"

مثل روز اول که نمیشه. شکسته!

حالا تو هی بیا و چسب بزن.

چرا نمیخوای باور کنی؟

شکسته، کاری شم نمیشه کرد.

اصلا گیرم که همون شد. که چی؟

مگه شکستن فقط اینه که گلدونت تیکه تیکه بشه؟

خیلی از شکستن ها بی صداس. هیچ تیکه پاره ای هم به اطراف پرت نمیشه.

حتی یه تَرَک رو هم نمیتونی ببینی. ولی با تمام وجود شکسته! خورد شده!

گلدون رو نه، قلبتو میگم...

خودتو...


" بابک زمانی "



بعد تمام شدن یک رابطه جنگ واقعی تازه شروع میشود...

روزهای اول روزهای نذر و نیاز است که الهی به دلش بیافتد و برگردد...

اما چند وقت که میگذرد و خبری از برگشتن نمیشود وقتی می بینی طرفی که زد و شکسته و رفته دارد صاف صاف راه میرود و زندگی اش را می کند نفرین و ناله شروع میشود...

به گفته اطرافیان زمین گرد است، چوب خدا صدا ندارد و انعکاس رفتار هر کس به خودش برمیگردد...

مشاور اما تشخیص منطقی تر و بیرحمانه تری دارد: وابسته ای و مهر طلب و گدای محبت ...

تو تحت تاثیر حرفهای مشاور سعی می کنی بیشتر تقصیر هارو به گردن بگیری، نقطه ضعف هایت را اصلاح کنی و در کنار این کارها خودت را قانع می کنی که طرف مقابلت را در ذهنت رها کنی و ببخشی....

اوضاع کم و بیش آرام و دلتنگ پیش میرود اما آدم زخمی آتش زیر خاکستر است....

در یک لحظه به بادی دوباره شعله ور میشود و... آدم زخمی آدم انتقام است....

همه این ها را گفتم که بگویم ما آدم های از عشق گذشته و به انتقام رسیده ایم...

به زبان نمی آوریم اما تشنه دیدن تقاص پس دادن دیگرانیم... حتی شاید خودمان هم این را ندانیم...

نمیشود گفت حق داریم یا نداریم.... به هر حال می توانیم بگذریم، می توانیم حقمان را بخواهیم...

فقط این را ببینیم که هر روز با این انرژی قدم برمیداریم...

کاش آن ها هم بدانند آتشی که با آن دل کسی را میسوزانند بعید نیست به چادر خودشان هم برسد

 

"پریسا زابلی پور"


چرا تو این چند سال هیچوقت نمی‌خواستی منو ببینی؟

- بهتر بود همدیگه رو نبینیم ... نمی خواستم واسم پاک کن باشی + پاک‌کن؟

پاک کن دیگه چیه؟

- ببین وقتی رابطه ای تموم‌ میشه همیشه واسه یه نفر تموم‌ میشه و واسه یکی اون رابطه هنوز زندست و‌ چال نشده ... اون آدم باید تنها بمونه ...‌

یعنی بهتره تنها بمونه ... اگه وارد رابطه ی دیگه ای بشه طرف مقابلش میشه پاک‌کن ... یعنی پاک کن خاطرات و هر‌ چیزی که از نفر قبلی تو زندگی اون باقی مونده:)

+ نمیفهمم چی‌میگی ... یعنی من نمی تونستم جای اون رو واست پُر‌کنم؟

- نه بحث جای کسی رو‌پُر کردن نیست ... وقتی یکی تو ذهن کسی زندست اون فقط می خواد یکی باشه که‌کمکش کنه خاطرات قبلی رو پاک کنه

و اون رو‌ دوباره به شرایط عادیش برگردونه

+ فکر می‌کردی من پاک‌کن خوبی نیستم؟‌

-وقتی چیزی رو اشتباه مینویسی و پاک‌می‌کنی ،

بهترین پاک‌کن هم باز یه ردی از اشتباه رو باقی میذاره ...

یه چیزایی همیشه تو انباری مغز آدم می‌مونه:)

+ خوب چه اشکالی داشت کمکت می‌کردم

تا گذشتت رو‌پاک‌ کنی و دوباره با هم شروع کنیم؟

- اشکالش اینجاست که کار پاک‌کن ، پاک کردن خاطراته ... پاک‌کردن اشتباه ... وقتی کارش تموم‌میشه دیگه دیده نمیشه ... به‌چشم نمیاد ... فراموش‌میشه ... من نمی خواستم تو‌ واسم پاک کن باشی... نمی خواستم فراموش بشی:)

+ واقعا نمی فهممت ... چرا بعد از این همه سال قبول‌کردی همو‌ببینیم؟

- یه شب خودم بودم و خودم ... از اول اشتباهاتم رو‌ مرور کردم و همه چی‌ رو چال کردم ... همه چی رو تو انباری مغزم سوزوندم ... خودم خواستم فراموش‌کنم... از پاک‌کن استفاده کردن کار آدم های ضعیفه:)

+ خیلی سال گذشته ... تو خبر نداری من این سال ها رو چجوری گذروندم ... نمی ترسی از اینکه پاک‌کن من باشی ؟

- نمی دونم ...

فقط می دونم من پاک کن خوبی نیستم:)


 "حسین حائریان"


آن اخبار را خاموش کن عزیزم

صدای آن موسیقی را بالا ببر

دو قهوه بریز

بیا بنشین کنارم

و گیسویت را پخش کن روی شانه ات

سرت را بگذار روی سینه ام... .

حیف است این آرامش دونفره را بر هم بزنیم... .

دنیای من دست هیچ سیاستمداری نیست

دنیای من... .

دستِ چشمانِ توست

دست چشمانِ متعجب ات قبل از بوسه...

سیاست بازی را بگذار برای مردمی که دوست دارند بازیگر این سریالِ سراسر دروغ باشند... .

تو شخصیتِ اصلیِ زندگینامه ی من باش.

آن اخبار را خاموش کن

موسیقی را زیاد

بیا بشین کنارم

موهایت بافتن میخواهد...


"علی سلطانی"


پ.ن:
بندی ز زلف کم کن و زنجیر ما بساز...

"خاقانى"


بعد جداییمون به بهونه های مختلف بهم زنگ میزد ی بار میگفت کته رو چجوری میپزن ؟

ی بار طرز کار لباسشویی و میپرسید ؟

ی بار اسم شامپوی همیشگی موهاشو ؟

بهش گفتم چی شده؟

کته پختن و مامانتم بلده ،لباسشویی دفترچه داره ،از رو ظرف قدیمی شامپو اسمشو بخون ،

به جای این بهوونه ها دلیل اصلیتو بگو ...

گفت :نمیخوام فراموشم کنی ،

گفت دوس دارم وقتی بهت زنگ میزنم جوابمو بدی چون میدونی گیر کردم ،

گفت بلدم کته بپزم ،اما حس میکنم اگه تو بدونی دارم کته میخورم بهت نزدیک ترم ،

گفت میتونم لباسشویی راه بندازم ،اما دلگرم میشم وقتی میفهمی ٧کیلو لباس کثیف دارم ،

گفت فقط دوس دارم حالا ک رفتی باز تو زندگیم باشی ،

دوس دارم هر جا گیر کردم ،مطمئن باشم ک تو جوابمو میدی ...

من بعد اونروز دیگه جوابشو ندادم ،اون باید میفهمید دیگه منی وجود ندارم،

آدم ی بار ناامید بشه ،بهتره از اینکه هر روز امیدوار به چیز نامعلوم ...


"مصطفی مستور"


حسِ خوبی است کسی راداشته باشی که برایش به قول مادربزرگم بزک دوزک کنی،دهانت را به اندازه

کلِ صورتت بازکنی که ریمل روی چشمانت بهتربزنی؛اصلادهانِ بازتر،ریمل ومژه هازیباتر،نه؟؟!!

کلکسیونی ازلاک هاورُژهاوشال های رنگارنگ داشته باشی که هرموقع خواسی ببینیَش،باهم ستشان کنی؛کسی

راداشته باشی که برای دلبری،دستت نلرزدوخطِ چشم راجوری بکشی که زیرچشمهایت راسیاه نکند،خطش

کَج ومعوَج نشودوچشمهایت رابزرگترشان کند!

کسی باشدکه برایِ دیدنش لحظه شماری کنی واسترس بگیری وفشارت بالاپایین شود !کسی که برای

دیدنش در هرموقعیت ومکان، اسپری کوکو راازقلم نیندازی..کسی که بخاطرش انواعِ پیجهای

مدلینگ هارافالوکنی‌وتبلیغاتِ پارازیتی شان رابرای دیدن مُدِ مانتوی جدید،به جان بخری،کسی

که ازش بخواهی یادربیوی پیجش بزند اینْ رِل یااصلا فالوورای دخترش رابلاک کند کسی باشدکه

حواست فقط به او باشد:مثلاازروی نوتیفیکیشنهایش، بفهمی که چه کسی رالایک کرده،یادرتلگرامش،

کِی انلاین شده،یامثلا بعد چت کردن باتوکِی انلاین شده؟!

نه اینکه بش شک داشته باشی،نه!!

منظورم این است که کسی باشد که ناخواسته هوش وحواست رامتمرکزخودش کرده وحسادت وفکرِازدست دادنش،

نابودت کند؛ کسی‌که بخاطرش بِروی از گوگل بپرسی«چه کنم درنظرش زیباوجذاب به نظربیایم چه غلطی

بکنم که دلش راببرم،یامثلامردها ازچه تیپ هایی اززنان خوششان میاید وازین قبیل سوالات..»

که نهایتا بااین کارها بتوانی لبخندِشیرینش رابانگاهت ببلعی!تو هیچ نمیتوانی درک کنی که داشتن

کسی که بشود بهش اعتمادکرد،سربه سرش گذاشت ودرجواب دوستت دارم هایش،فقط مرسی بگویی

واو بااینکه میداندحسِ واقعیت راپنهان کردی،از جوابت،غُرغُرکندوبیشتربه دنبالت بیایدتابالاخره

انچه راکه میخواهد اززبانت بشنود؛یعنی چه؟!کسی باشد که بتوانی تاهرموقع دلت خواس پایِ

مسخره بازیهایت باشد؛توهیچ فهمیدی، روزی که مانتویِ جدیدم ،که پشتْ نوشته اش add me in your heartبود،پوشیدم 

وپشتاپشت، به سمتت امدم ویک لنگه پاوایسادم وباانگشتِ اشاره م نوشته ی پشتِ مانتو رانشانت دادم،

دیوانه خطابم کردی،چگونه دلم غنج رفت؟! 

بایدکسی باشدکه گاهأ شلخته وپَژمَل وژولیده وپژمرده ی توهم بخواهد!

و تاعاشق نشوی نمیفهمی چه میگویم!

منم مثل خودِتو میگفتم عشق،کشک ودوغ وماست وپنیروفِلان وبهمان وبیسار است..

تنها اشتباهِ من دراین رابطه دونفره این بود که 

صادقانه گفتم «من هم، دوستت دارم»وهمین جمله، برایِ کم رنگ شدنِ این رابطه کافی بود...


 "مهسا آسترکی"

 

بعد از این همه مدت

 

 

_هیچ فکر نمیکردم بتونم این همه مدت نبینمت..!

 

 

+آخرین حرفت یادم نمیره...

 

 

 جروبحثمون که تموم شد گفتی تو میری اما من میمونم تو حس و حال این رابطه.... .

 

 

موندی؟

 

 

_هنوزم همونجوری میخندی

 

 

+هنوزم همونجوری سیگار میکشی

 

 

_ما چطور این همه مدت بدونِ هم زندگی کردیم؟

 

 

+آدم به همه چی عادت میکنه

 

 

_من به بودنِ تو عادت کرده بودم

 

 

+پس موندی

 

 

_میشنوی صدای آسمونو؟

 

 

+آسمون که میگرفت...صدای رعد و برق که میومد جلو درمون منتظرم بودی... .

 

 

لباس گرم نمیپوشیدم که وقتی بارون زد بغلم کنی خیس نشم...

 

 

_اَبرایِ پاییز بغض دارن...

 

 

+دستتو میگرفتم و با اولین قطره ی بارون چشمامو میبستم...

 

 

هی حرف میزدی...هی حرف میزدی...انقدر راه میرفتیم که بارون بند بیاد... .

 

 

وقتی خیسیِ صورتمو با آستینت خشک میکردی دلم میرفت واست... .

 

 

_یه بار تو همون خیابون دیدمت...روی همون نیمکت...

 

 

بارون نمیومد اما صورتت خیس شده بود

 

 

+ابرای پاییز بغض دارن...

 

 

_مثل امشب مثل دیشب...مثل تموم این مدت که نبودی

 

 

و تقویم رو پاییزِ اون سال قفل کرد

 

 

+میخواد بارون بگیره...من دارم میرم همون خیابون...

 

 

میخوام قدم بزنم...با چشمای بسته...نمیای؟

 

 

_تو خیلی وقته رفتی... .

 

 

منم خیلی وقته موندم!

 

 

+میخوام برگردم

 

 

_آدمی که رفته میتونه برگرده

 

 

 اما آدمی که مونده راهی واسه برگشتن نداره... .

 

 

برو همون خیابون

 

 

زیر بارون قدم بزن

 

 

با چشمای بسته

 

 

فقط این دفعه لباس گرم بپوش

 

 

چترم با خودت ببر که صورتت خیس نشه...

 

 

 

 

"علی سلطانی"
 

 

پ.ن:

بعضی حرف ها رو 

بهتر است 

میان باران گفت

میان باران شنید

جمله های خیس از یاد نمی روند 

 

"روزبه سوهانی"

 

 

 


من ، میتوانم خیلی چیزهارا بفهمم اما ترجیح میدهم بروم کوچه ی علی چپ را کمی بگردم و بعد اگر شد ، اگر خواستی؛خودت بیایی و حقیقت را بگویی!

مثلأ میتوانم بفهمم وقتی حالم برایت مهم است و به هر بهانه ای می آیی سراغم یعنی دوستم داری وقتی میگویم همه چیز دارد خوب پیش میرود لبخند میزنی و در خیالت برایم بوسه های رنگارنگ میفرستی یعنی مدت هاست علاقه أت اندازه ی من قد کشیده و میخواهد از مردمک چشمت بیرون بزند !

یا مثلأ وقتی با دیدنم هول میشوی و یک پایت میرود توی باغچه یعنی چقدر دلت برایم تنگ شده و میخواهی بیشتر مرا ببینی !

میبینی که من همه چیز را فهمیده أم و هر روز دارم تمام رفتارهایت را نگاهت را به زبان خودم ترجمه میکنم !! راستش را بخواهی بعضی وقت ها توی دلم به خودم آفرین میگویم و هوش ذکاوتم را تحسین میکنم میدانی چرا ؟! چون بعضی چیزها را فقط من میتوانم معنی کنم ، نه تنها چیزهایی که به تو مربوط میشود بلکه خیلی چیزهای فراتر از تورا ...

مثل وقتی تسبیح بدست روی صندلی اتوبوس نشسته بودم و مسافر کناری أم ، نگاهم کرد...

با لبخند پاسخش را دادم و گفتم برای شما هم دعا میکنم خانم و سرم را چسباندم به شیشه و برایش دعا کردم ...یا مثل آن روز که یک اسکناس درب و داغان از کیفم در آوردم و خواستم فال بخرم ، از ذهنم گذشت که شاید این بچه پول تازه بیشتر دوست داشته باشد ، اسکناس درب و داغان را توی کیفم برگرداندم و اسکناس تازه تری را تحویلش دادم ، لبخندش نشانم داد که درست فکر کرده بودم ... و چقدر هم فال خوبی برایم رقم خورد ، حافظ هم توی آن فال معنای دیگری از رفتار تو را نشانم داد ...

همه ی این هارا گفتم که بدانی من اگر کوچه ی علی چپ را برای ماندن انتخاب کرده أم برای اینست که خودت بیایی بگویی" هرچه درباره ی من فکر کرده ای درست است ، من دوستت دارم و خلاص "!

وقتی بگویی دیگر نه وقت دیدنم دستپاچه میشوی ، نه توی باغچه می افتی ، نه لازم است یواشکی مرا به دوست صمیمی أت نشان بدهی ...

خب آدم بعضی وقت ها خسته میشود از نفهمیدن یا تجزیه و تحلیل بعضی رفتارها ، من درست فکر کرده باشم یا غلط فرقی ندارد ، آخرش از کوچه ی علی چپ میانبر میزنم و میروم ، جوری میروم که دیگر آنطرف ها پیدایم نشود ، مثل خیلی از آدم های این شهر که انقدر ماندند و منتظر شدند تا دیگر نتوانستند طاقت بیاورند ، یک روز برای همیشه بارشان را بستند و رفتند ، نگران توأم ،

نگران تو ، که وقتی رفتم پشیمان شوی و دیگر نتوانی پیدایم نکنی ....

فقط همین !!


 "نازنین عابدین پور"


یه استاد فیزیولوژی داشتیم که می گفت :

"دست بیمارهای در حال احتضار رو توی دستتون بگیرید! "

می گفت :"جان، از دست ها جریان پیدا میکنه"!

قبل ترها، هم دیگه رو میدیدیم. بعد تلفن اومد. دستها همدیگه رو گم کردند. بغل ها هم همینطور. همه چیز شد صدا.

هرم گرم نفس ها، دیگه شتک نمی زد به بیخ گردنمون. اما صدا رو هنوز می شنیدیم. حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت می کردن. ...

بدتر، اس ام اس اومد . صدا رفت.

همه چیز شدن نوشتن. ما می نوشتیم.

بوس رو می نوشتیم. بغل رو می نوشتیم. گاهی هم، هم دیگه رو "نفس" خطاب می کردیم. یعنی حتی نفس رو هم می نوشتیم. ....

یه مدت بعد، صورتک ها اومدن .دیگه کمتر می نوشتیم. به جاش، یه صورت کج ومعوج برای هم می فرستادیم که مثلا داشت می گفت :"هاگ"یا یه بوس فرستاده بود.یا هر چی.

چندوقت پیش هم، یکی آدرس کانالش رو برام فرستاد. تا پیام رو خوندم، اومدم چیزکی بنویسم براش. زیر صفحه رو گشتم، دیدم نمیشه. یعنی دیگه حتی نمی شد نوشت .همون موقع عضویتم رو لغو کردم.

ما دست ونفس وبوس وبغل رو قبلا کشتیم. ولی کلمه

،من نمی خوام کلمه رو از دست بدم.این آخرین چیزه. ...

 

"سارا کاتوزیان"

پاییز

۱۵
آبان

 

چند سالمه؟ اگه منظورت اینه چند تا شمع فوت کردم 

باید بگم دقیقا یادم نیست،

 بیست و خورده ای، شاید هم سی تا!

 

 

ولی احساس می کنم هزار تا پاییز رو تجربه کردم.

 

 

می دونی یه پدر بزرگم داشتم هشتاد سالش بود، 

هر روز واسه خودش اسمارتیز می خرید

 و هر هفته می رفت اسکی، تشنه هیجان بود.

 

 

اما من حتی از یه شروع دوباره هم می ترسم...

 

 

 

 

"روزبه معین"

 

پ.ن:

از پنجره اتاق می بینمِش وسط حیاط

 

 

زردا و نارنجیارو با پا هم میزنه

 

 

میخنده میخونه:

 

 

پادشاه فصلا پاییز...

 

 

 

 

"رادیو چهرازی"

 

 

 

 



چه کسی می تواند بگوید 
" تمام شد " و 
دروغ نگفته باشد ؟

"نادر ابراهیمی "

پ.ن:

تنها سر من بین

این ولوله پایین است...

با من همه غمگینند

تا طالع من این است...


"علیرضا آذر"



چقدر دلم خواستت

امروز صبح

وقتی از خواب بیدار شدم 

وقتی پتو را کنار زدم 

وقتی هوایِ سردِ اتاق رویِ صورتم نشست

دستم را دراز کنم و گوشی را بردارم 

دوباره پتو را روی صورتم بکشم 

و با چشمانی نیمه باز ببینم پیام داده ای،

از آن پیام های دستوری

" که تمام کارهای امروزت را کنسل کن 

که دلم میخواهد بعد از خوردن حلیم 

بایستیم گوشه ی خیابان و چای داغِ قند پهلو بنوشیم...

که وقتی سردم شد مچاله شوم در آغوشِ تبدارت...!"

تا با همان حالت ِ خواب آلود 

لبخند روی صورتم بنشیند 

و به شوق بوسیدن ات از خانه بزنم بیرون ...

اما راستش را بخواهی 

گوشی را برداشتم 

پتو را هم روی صورتم کشیدم 

اما خبری از پیامت نبود 

یعنی مدت هاست خبری نیست 

اما آدم است دیگر 

دل است دیگر ...

عکس های پروفایلت را چند باری نگاه کردم ...

چند کلمه ای قربان صدقه ات رفتم 

و بی حال و بی رمق و خیره ...

راهی محل کارم شذم 

راهی ِروزمرگی هایم شدم 

اما انگار 

یک چیزی در خیابان جاگذاشته بودم ... 


" علی سلطانی "


خراب آن لحظه ام

که شعرهایم را میخوانی

چشمانت را گرد میکنی

دماغت را جمع

یک خنده نخودی تحویل میدهی

و زیر لب میگویی

پسره ی دیوانه!

 

"علی سلطانی"

 

می گویند همین جور الک الکی دعا نکنید. 

اول کمی به عواقبش فکر کنید! 

یک وقت ملائکه ای رد می شود و آمین می گوید!

یک روز همین جوری از دهانم پرید و گفتم:

 کاش یک نفر آنقدر مرا دوست می داشت تا توی عشق خفه می شدم!

نمی دانم کدام ملائکه رد شد؛ ولی من از خفگی مُردم!!!

 

"مرجان ظریفی "

 

توی کشوی میز کارش همیشه شکلات داشت، نگران هیکلش نبود، نگران جوش زدن صورتش یا قضاوت مردم. پنج سال با هم همکار بودیم، بلند می خندید و خنده هایش شیرین بود، راحت تقاضا می کرد و زود می جوشید. هر وقت دلش می خواست بغلت می گرفت و می بوسید. کتاب که قرض می گرفت به موقع پس می داد، لا به لای ورق هایش کارت پستال دست ساز معطر یا گل خشک می گذاشت. همیشه لبخند به لب داشت. عادت داشت چایش را با شیرینی می خورد، سفری برایش پیش آمد و چند ماهی رفت پیش خواهرش، وقتی برگشت قهوه خور شده بود، شدید، آن هم بی شکر. شیرینی که تعارفش می کردی پس می زد. یک نوع شکلات بیشتر نمی خورد، از همان هایی که رویش نوشته هفتاد درصد، ماالشعیر ِبدون طعم می خورد، تلخ ِ تلخ، کم کم لبخند زدن از یادش رفت، حس می کردم تلخی طبعش خندیدن را برایش سخت کرده، نمی گذاشت کسی او را « عزیزم » خطاب کند، مثل ماده ببر زخمی چنگال نشان می داد اگر کسی عزیزم صدایش می کرد. سلام که می کردی نگاهت می کرد، جواب را با سر می داد آن هم با تاخیر. حوصله ی هیچ کسی را نداشت، حتی حوصله ی خودش را. توی نگاهش یک چیز غریبی بود، یک چیزی به تلخی همان قهوه ی تلخش، فنجان قهوه اش را که می گرفت دستش، فکر می کردی قهوه ی قجر می خورد.

دوستی می گفت:« آنهایی که خیلی تلخ هستند روزی از تلخی متنفر بوده اند، پیشامدی پیش آمده و تلخی را ریخته توی جانشان، بعد انگار لج کرده اند، اول با خودشان، بعد با دیگران. اینها هم روزی خندیدن بلد بوده اند...» می گفت:« بعضی دردها آدم را قوی تر نمی کند، می کُشد...» راست می گفت، هر وقت فنجان قهوه را می گرفت دستش، حس می کردم مُرده دارد قهوه می خورد.

 

"مریم سمیع زادگان"

 

با احتیاط نه بگویید !
گاهی اوقات ، در زندگی آدم های دور برتان روزهایی وجود دارد که شب کردن اش به تنهایی صبر ایوب میخواهد
میدانی این روزها انگار هر ثانیه اش اندازه ی یک ساعت سونای خشک میگذرد ،
این روزها دقیقا دمویی از جهنم اند
هر چقدر هم خودت را بپیچانی سر که می چرخانی میبینی فقط چند دقیقه ی ناقابل گذشته است ،
گاهی اوقات فکر میکنی که مبادا این ساعت بی مروت باطری تمام کرده است
اصلا انگار ساعت با تو شوخی اش گرفته باشد ،
روزهایی که کلافه ای ، مثل آدمی که ده دقیقه است میگرن اش تمام شده کلافه ای 
و عبث ترین کار ممکن در دنیا این است که بخواهی تک و تنها از پس این روزها بر بیایی . 
انگار سالگرد روزی است که هیچوقت نباید از راه برسد ، سالگرد روزی که هیچوقت منتظر اش نیستی .
حاضری هر کار ممکن و غیر ممکنی را انجام بدهی ، هر کوهی را که گفتند اینطرف و آنطرف کنی که فقط آن روز را تنها نباشی ، تنها نمانی - آن روز را با یک نفر باشی که حواس ات را پرت کند .
اصلا کسی باشد که حواست را از تو بگیرد و پنجره ی رو به خیابان را نیمه باز کند و به بیرون پرتابش کند . 
روزهایی که درون خانه به طرز مصرانه ای راه میروی ، از اتاق به سالن ، از سالن به حال ، و دوباره از حال به اتاق
آنقدر تند این مسیر را تکرار میکنی که اگر همسایه ساختمان روبرویی از روی بیکاری در حال دید زدن تو باشد فکر میکند که زده است به سرت ، یا اینکه گمان میکند چیزی را گم کرده ای که اینطور دیوانه وار به دنبالش میگردی .
همیشه روزهایی هست که آدم های دور برتان نمیتوانند تنهایی از پس اش بر بیایند
نه اینکه آنها ناتوان باشند ، نه .. این روزها بیش از اندازه زورشان زیاد است

به نظرم نه گفتن مقوله ای است بسیار پیچیده 
نباید به همین آسانی از آن عبور کرد ،
بعضی جاها باید صبر کرد ، در چشمان آن طرف نگاه کرد 
اصلاباید دید این آدمی که روبروی من ایستاده است طاقت نه شنیدن را دارد یا نه ؟
باید دید چقدرِ دیگر توان ادامه دادن را دارد ،
شاید این آخرین نه ای است که میتواند بشنود و بعد نابود میشود
بعضی نه گفتن ها آنقدر حیاتی است که خودمان هم نمیدانیم.

" نه " علیرغم جُثه ی کوچک و نحیف اش کلمه ی است بسیار حیاتی 
با احتیاط نه بگویید ،
شاید آنروز شما قرار است فرشته ی نجات کسی باشید
همین. 

 "پویان اوحدی"

 

 

ترک کردن را خوب یاد گرفته ام... از زمانی که یادم هست مشغول ترک‌کردن بوده ام

از اسباب بازی هایم گرفته تا کتانی که دیگر به پایم نمی‌ رفت

از ترک‌کردن خانه ی قدیمی‌گرفته تا ترک‌ کردن هم‌ محلی و هم کلاسی هایم

چند سال که گذشت لذت های کودکی را ترک‌ کردم

لذت هایی که بعد ها فهمیدم هیچ جایگزینی ندارند

سن و‌سالم که بیشتر شد ،دنیا را که کامل تر دیدم فهمیدم فقط من نیستم که ترک می‌کنم ...

یکی از دوست های دوران دبیرستانم درس خواندن را ترک کرد

پدر بزرگم زندگی را ترک‌کرد

رفیق قدیمی ام کشور را ترک‌ کرد

یکی از پیرمردهای محل آلزایمر گرفت خاطراتش را ترک‌کرد

و....

دختر همسایه ی دیوار به دیوارمان همسرش را ترک‌کرد ... می‌گفتند شوهرش ترک نمی‌کرده ... و من فکر می‌کردم اگر ترک‌نکنی ترکت می‌کنند !!!!!!!! سال ها گذشت ...

اولین بار که دلم لرزید و معشوقه دار شدم فکر می‌کردم دیگر قرار نیست ترک‌کنم‌.

اما ترک کردن همیشه دست خودت نیست .

باید تقصیر را گردن سرنوشت انداخت یا شرایط نمی‌دانم

فقط ‌می دانم گاهی ترک‌کردن تنها راه نجات است

زمان باد است یا طوفان نمی دانم ... فقط می‌دانم از آن روز ها زمان زیادی گذشته

 این روزها وقت ترک کردن آدم ها ، نه درد میکشم نه تب میکنم نه بدنم میلرزد.

یک بی حسی کامل

سال هاست هر‌ کسی را می توانم ترک‌ کنم

 بدون بدن درد ... بدون خاطرات ... زندگی معلم خوبی بود

ترک‌ کردن را خوب یاد گرفته ام

 

"حسین حائریان"

 

 
 
"تو اصلا برای من خوب نیستی..."
.
.
مثل تمامِ وقت هایی که سرماخورده بودم و لج می کردم که دلم یخ دربهشت پرتقالی می خواهد یا پیراشکیِ چرب و چیلیِ پُرکالباس؛ اما مامان فقط یک جمله می گفت: "برات خوب نیست!" و من محکوم بودم به آرام نشستن...
مثل شب امتحان فیزیک که ویرم می گرفت پنجاه صفحه ی آخرِ برباد رفته را از زیرِ ده تا کتاب تست و جزوه بخوانم و بابا یک دفعه پیش دستیِ میوه به دست می آمد توی اتاق و از همان نگاه های عاقل اندر سفیهش تحویلم می داد که یعنی "فهمیدم...الکی جلدِمشکی را قایم نکن زیرِ پنج مَن برگه ی سفید..."
و من گُر می گرفتم و وقتی می رفت دوباره شروع می کردم به خواندن و سردرآوردن از عاقبتِ اسکارلت اوهارایِ لجبازتر از خودم...
تهِ دلم می دانستم این که شب امتحان نهایی؛بیفتم دنبالِ رمانتیک بازی های یک دخترِ کله شق،ممکن است گند بزند به نمره ام،اما حسِ کنجکاویِ لعنتی ام می چربید به تمام معادله های حل نشده ی دینامیک و استاتیکِ تلنبار شده رویِ هم...
هفت سالم بود که یک شب از شدتِّ دندان درد؛گریه کردم تا صبح...بعدترش رفتیم کلینیک و دندانم پر شد؛
مامان تمامِ بیسکوئیت های شکلاتی و ویفرهای توت فرنگی و آدامس هایِ صورتیِ پولو را گذاشت توی بالاترین طبقه ی کابینت آشپزخانه و بعد هم گفت:
"این جور خوراکیا برات خوب نیستن!بزرگ نمی شی!دندوناتم خراب می شن..."
حالا اما نوزده سالم شده...قَدَّم می رسد هرچندتا بیسکوئیت که دلم می خواهد،بردارم از تویِ کابینتِ بلند...اما مسئله این است که دیگر آن شوقِ ملسِ کودکانه برای کشف دست نخوردگی هایِ کابینت،همراهم نیست...
همین چند شب پیش که با مامان نشسته بودیم پشتِ میز توی آشپزخانه،پرسیدم:
"چرا هنوزم خوراکیا رو می ذاری تو کابینت بلنده؟!الان که دیگه بزرگ شدیم ما!"
گفت:" نمی دونم...عادت کردم شاید!"
و من خندیدم و به این فکر کردم دوازده سال است هیچ کدام از دندان هایم خراب نشده...
بعدترش بغض کردم چون "تو" هم درست مثلِ تمامِ آن ویفرهای توت فرنگی و رمان هایِ کلاسیک و خیال بافی هایِ محضِ پانزده سالگی؛برایم خوب نیستی...
و من نمی توانم بگذارمت توی بلندترین طبقه ی کابینت و درش را ببندم؛
نمی توانم خودم را گول بزنم...
چون خیلی وقت است قَدَّم بهت می رسد،
قَدَّم خیلی وقت است می رسد...
امّا دستم؛
انگار هیچ وقت...
 
"مریم خسروی"