چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۲۰۹ مطلب با موضوع «نویسندگان ایرانی» ثبت شده است


  • _چی گوش میدی؟


  • _ها؟

    _درار اونو از گوشِت

    _چی میگی؟

    _چی گوش میدی؟

    _نمیدونم...این آهنگه هست...میگه تو خیلی دوری...خیلی دوری

    _منکه دور نیستم که...همینجام

    _نه...من نمیگم که...آهنگه میگه تو خیلی دوری

    _خب آدرسو بده بگو بیاد ببینمش...یا آدرسشو بگیر من برم پیشش...چه میدونم

    _مگه هرکی آدرس هرکیو داشته باشه بهش سر میزنه؟

    _میزنه دیگه...نمیزنه؟

    _پارسال یادته گفتی از این خونه بلند شیم گفتم نه بمونیم... _آره یادمه...گفتی اجارش با من...چی شده میخوای بزنی زیرش؟ من نمیدما

    _نه..گوش کن...گفتم بمونیم چون آدرسمو داره...شاید بیاد حداقل بهم سر بزنه...ببینه زندم...مُردَم

    _اومد؟

    _نه دیگه...نیومد...همین دیگه...اشتباست حرفت... آدرسمو داره ولی نمیاد

    _خب شاید روزا که ما نیستیم میاد بهت سر بزنه...میبینه نیستیم...میره

    _نوچ...نمیاد

    _از کجا معلوم؟

    _من هر شب که میام خونه یه تیکه چسب شیشه ای میزنم رو زنگ بعد میکَنَم...هیچ اثر انگشتی رو زنگ نیست!

    _هیچی؟؟ _هیچی... _یعنی هیشکی زنگِ خونه مارو نمیزنه؟

    _حتمن نمیزنه دیگه

    _خب تو چرا نمیری بهش سر بزنی؟

    _عوض شده...تلفن،آدرس...خودش

    _رفتی سر بزنی ؟

    _اره بابا...هر هفته میرم اونجا

    _دیگه چرا هر هفته؟

    _جاش یه پیرمرد پیرزن اومدن...اونام فقط رو زنگشون اثر انگشت من هست

    _هفته بعد منم ببر...میخوام دوتا اثر انگشت رو زنگشون بیفته

    _باشه...ایستگاه آخره...باید پیاده شیم

    _اون آقارم بیدار کن 
    _ولش کن...دیدمش قبلا، تواتوبوس میخوابه میمونه شبا

    _نه بابا؟...اینکه دیگه هیچ آدرسی نداره

    _از یه جایی به بعد آدم دیگه نه حوصله داره کسی بهش سر بزنه نه حوصله داره سر بزنه به کسی... _آدما چجوری انقدر تنها میشن ؟

    _به مرور

    _راست میگی...به مرور...حس میکنم این به مرورو یه جا شنیدم قبلا...خعلی آشناس...کجا شنیدم اینو؟

    _ول کن حالا...پیاده شو الان میبنده درو... 


  • "علی سلطانی"


می گفت عشق مثل یک بیماری میمونه

که تو هر آدمی یک جور بروز میکنه،

یکی بدبین میشه،

یکی مهربون میشه،

یکی غمگین میشه،

یه سری هم از ترس واگیردار بودن رها می کنن میرن!

من تنها حسی که دارم دلتنگیه،

ولی یه سوال مثل خوره افتاده تو سرم،

اگه دیگه دلتنگ کسی نشم چی؟


"روزبه معین"


ﺍﺯ ﺟﻨﯿﺪ ﺑﻐﺪﺍﺩﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ‏« ﺩﻝ ﮐﯽ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩ؟ ‏»

ﮔﻔﺖ : ‏« ﺁﻥ ﻭﻗﺖ

ﮐﻪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﻟﯽ ﺑﻮﺩ...»


+ تو با همه دخترایی

که من می‌شناسم

فرق داری! :)


- تو خیلی دختر می‌شناسی...؟ :(


اینجا بدون من

"بهرام توکلی"


  • با حرفاش آزارم میده. وقتی کنارشم اذیت میشم. ولی نمیتونم ازش جدا شم. تنهایی سختمه.
    - تو فقط بهش وابسته ای.
    + نه! دوسش دارم!
    - اون دو هفته ای که با دوستات رفته بودی سفر چطور بود؟ حالت خوب بود؟
    - عالی بود! دلتنگش میشدما، ولی فقط آخر شبا وقتی از بچه ها جدا میشدم یادش می افتادم!
    + ازش جدا شو!
    - :|
    + تو دوسش نداری، بهش وابسته ای.
    دلبستگی و وابستگی هم با هم فرق دارن.
    وابستگی یعنی وقتی دورت شلوغه، از یاد می بریش. وابستگی با دوری و رفتن تو جمع آروم آروم از بین میره.
    ولی دلبستگی با دوری و شلوغی تقویت میشه. دلبستگی یعنی وقتی دورت شلوغ باشه، بیشتر متوجه جای خالیش بشی، بیشتر یادش کنی، بیشتر دلتنگش شی.

  • "آنا جمشیدی "


حرکتی هست در تکواندو - اگر اشتباه نکنم به نام «داچیم‌سه» - 

که طرفی از مبارزه که پیاپی در حال ضربه خوردن است و 

دیگر نمی‌تواند کاری بکند، 

خودش را به حریف می‌چسباند.

 این‌جور بگویم: خودش را در آغوش حریف می‌اندازد.

 آن‌قدر به او نزدیک می‌شود و

 او را در بغل می‌گیرد که حریف دیگر نمی‌تواند - و طبق قوانین، نباید - به او ضربه‌ای بزند.

 داور جداشان می‌کند و مبارزه از سر گرفته می‌شود.

گاهی، آن که خودش را به تو چسبانده، یاری که خودش را به تو نزدیک کرده و در بغل گرفته، 

نه از سر محبت، که از بی‌پناهی به آغوش تو افتاده است. 

شاید آن‌قدر به او ضربه زده‌ای و آن‌قدر آزارش داده‌ای 

که جز این راهی برایش نمانده است:

 خیلی دور، خیلی نزدیک.


 "حسین وحدانی"


مردها که خسته می شوند،

مثلِ زن ها،

نه لاکِ ناخنشان رنگ پریده می شود،

نه رژِشان کمرنگ و بی روح،

نه لباس پوشیدنشان ساده وشلخته،

نه حالِ پریشانشان را با ظرف شستن می شویند،

نه با آشپزی و پختنِ غذاهای جورواجور  حَلّش می کنند،

نه با نقّاشی،رَسمش می کنند،

نه با حرف زدن با صمیمی ترین دوستشان سبک می شود،

نه با تابیدنِ موهایشان دلتنگیشان را دَرهم گره میزنند و سَرش را کور می کنند،

نه شب ها هندزفری میگذارند و با آهنگِ آشنایی ساعت ها گریه می کنند،

میدانی؛

مردها خیلی مظلومند،

خسته که می شوند،

از همه جا که میبُرند،

گریه نمیکنند،

داد نمی زنند،

بغضی خُفته راهِ گلویشان را میبندد،

سکوت می شود تمامِ کلامشان،

تمام ِدردشان را تویِ دلشان چال میکنند،

دیگر نه ته ریش نمی گذارند و نه حوصله اصلاحِ صورتشان را دارند،

لبِ آستینشان را تا نمی زنند،

عطرِ تلخ و گرمِ همیشگیِشان سرد می شود،

وسیله یِ حمل و نقلشان می شود پاهایشان،

نه تاکسی،نه اتوبوس،نه مترو هیچکدام تسکین نمی دهند کلافگیِشان را،

دستِشان را در جیب میبَرند و 

قدم پشتِ قدم،

تنها و بی مقصد،

هِی راه میروند و سیگار دود می کنند،

پُک پشتِ پُک، 

همدمِشان می شود همین سیگاری که گاه و بی گاه لب هایِشان را بوسه میزند،

ولی وای به حالشان اگر سیگاری هم نباشند...

کلافگی امانِشان را میبُرد...

عصبی مُدام دست لایِ موهایشان میبرند و پایِشان مثلِ پاندولِ ساعتِ دیواری تکان میخورد و زیرِ لب پوفی می کنند... تمامِ دق و دلیِشان را سرِ بطریِ رویِ زمین خالی میکنند 

هِی شوتش میکنند و قدم برمیدارند،

با دیدنِ عاشق ُمعشوق هایِ تویِ خیابان که دست دَر دست هم قدم میزنند با شادی میخندد،تنها آهِ عمیقی میکشند.

گاهی حوصله یِ چک کردنِ گوشیشان را هم ندارندمیدانی مردها خسته که بشوند،

حتی با عطرِ قرمه سبزی هایِ مادر هم آرام نمیگیرند....


"منیره بشیری "












































بعضی روزها باید با خودت مهربان باشی. دست خودت را بگیری و ببری بیرون. جلوی پارک ملت، بستنی قیفی متری بخری، از هر طرفش که لیس بزنی، از آن طرف بستنی شره کند، بریزد روی لباس هایت. به خودت چپ چپ نگاه کنی، به زمین و زمان فحش بدهی. با هر فحشت، یک تکه از بستنی بچکد روی پیراهن سفیدت. قیافه ات را در آینه ماشین نگاه کنی و پقی بزنی زیر خنده. بعد خودت را ببری دربند، باقالی بخوری با گلپر. یک کفه دست لبو بگیری توی روزنامه و به خودت بگویی واقعا که اینطوری خوشمزه تر است. بعد بروی جمشیدیه. زیر باران راه بروی. روی برگ ها. چند قدم بالاتر، چای بخوری و وقتی باران شدید تر شد، آش رشته. آن وقت توی چشم های خودت نگاه کنی و از اینکه با خودت این همه مهربانی، حظ کنی. بعد خودت را ببری سینما. پاپ کورن بخری با پفک. هر فیلمی که خودت دوست دارد را، ببینی. وسط های فیلم دست بیندازی دور گردن خودت. در گوش خودت زمزمه کنی: دوستت دارم. و به چشم های خودت نگاه کنی. خودت، لبخند بزند.
فیلم که تمام شد برگردی خانه. یک قاشق شربت معده به خودت بدهی. حواست به خودت باشد که دل درد نگیرد. رو دل نکند. پتو را بکشی روی خودت. گونه خودت را ببوسی و چراغ ها را خاموش کنی.

بعضی وقت ها نباید تنها باشی. باید دست خودت را بگیری ببری بیرون!

"مرتضی برزگر"

معمولی بودن

۰۶
بهمن


من یه دخـتر معمولی ام....
با چهره یِ معمولی و لبخندی معمولی تـر....
شیطنت با گل و خاکم عجینه و بغضامُ سرِ بالشِ زیر سرم تو سیاهیِ شب هام خالی میکنم...
ناراحتی هام چند دقیقه ایه و قهرام زیادِ زیاد طول بکشه یک ساعت....
سیگـار کشیدن هرگز مهرِ بزرگ شدنم نشده یا قد کشیدنم....
من هزار سالمم بشه
روحم یه دخترِ تخسِ پنج ساله ست که موهاش همیشه کوتاهه و از ریشه فـر خـورده....
حوصله ندارم چند ساعت تو یه کافه یِ تاریک بشینم و قهوه بخورم و با فردِ اون طرفِ میـز بحث هایِ فلسفی بکنم و ادعایِ روشنفکـری....
ترجیح میدم بشینم تو کله پاچه فروشی و همینجور که زبون و بناگوش لقمه میگیرم از خاطره هایِ بچگیم تعریف کنم و قاه قاه بخنـدم....
دخترونگی کردنم خلاصه میشه تو لاک های رنگاوارنگ خریدن و جون دادن واسه دامن هایِ گل گلیِ تا زیر زانو....
تو آسمون ها نه، روهمین زمینِ گردِ خـدا زندگی میکنم و سعی میکنم زخـم نزنم که زخم نزنه روزگار به دلم....
واقع بینـم و دنیا رو همینجـوری که هست دوست دارم....
رویا دارم ولی رویایی نیستم....
خـدایی که میپرستم
خیلی مهربون تر و بخشـنده تر از خدایِ آدم بزرگ هاست....
یه دختـر معمولیم که معمولی به دنیـا میاد و معمولی تر زندگی میکنه و معمولی میمیره...
یه دختـری که از رابطه، از عشق خواسته هایِ عجیب و غریب نداره
همین که دلش به بودنِ کسی گرم باشه و روزهاشُ با فکر کردن به اون شروع کنه براش کافیـه....
معمولی بودن چیـزِ بدی نیست اگه بپذیریش و باهاش کنار بیای....
هیچکس به خاطرش تحقیرت نمیکنه، به خاطر معمولی بودنت بهت بی توجهی نمیکنه....
معمولی بودن عار نیست، ننگ نیست
این که فکر کنی خاصی و خاص نباشی، توقع هایِ بزرگ از آدم ها برایِ خاص بودن کذایی ات داشته باشی
این که برتر و بالاتر بدونی خـودتُ از دیگران وقتـی واقعا برتری نداری
این ننگـه
این عــاره....
معمولی فکـر کن، معمولی رفتارکن....
معمولی بودن خاص تـر و زیباتره میونِ آدم هایِ هزار رنگِ این روزا....

"فاطمه صابری نیا "

 

دوباره رویش را سمت من کرد گفت : " دوستت دا....

احساس کرد که نباید حرفش را میزد ...

حرفش را خورد !!!

 

این‌ عادت تمام دختر هاست و من خوب می دانستم. هیجان شان را نمی توانند کنترل کنند ، موقع بحث از کوره زود در می روند و موقع عشق بازی هنوز بدونِ اطمینان ، عشقشان را فریاد می زنند.

 

گفتم: "می دونستی هیچی بد تر از حرف نصفه نیست؟ "

منتظر جوابش نشدم 

 

باران می بارید ...

 

"شاهین شیخ الاسلامی "


دست می‌کشم رو موهاش

یهو میره عکسِ بعدی...


"امید دیوسالار"


پ.ن:

مخترع دوربین عکاسی

اگر میدانست

ساعتها حرف زدن با یک عکس بی جان

چه بر سر آدم می آورد

هیچ گاه دست به این چنین اختراعی نمیزد!

البته که عکس های تو جان دارند!

این را حال پریشان من میگوید

وگرنه هیچ دیوانه ای

صفحه ی موبایل را نمیبوسد و در آغوش نمیکشد!


"علی سلطانی"


زندگی

سیگاری ست 

که دیگران دود می کنند و

ما سرفه می کنیم.


"ایمان صفری"


‎برو گشت‌هایت را بزن ،

‎راه هایت را برو

‎دستهایت را بگیر

‎برگردی ، 

‎ چای هم دم کشیده...


"‎صابر ابر"


چه اشتباهی می کنند آنهایی که برای آغوش گرفتن، دنبال تاریخ و تقویم می روند. چه اشتباهی می کنند آنهایی که دوست داشتن را بلدند اما خسیسند! خودتان را راحت کنید شبیه دیوانه ها، در خانه اش را بکوبید، در را که باز کرد، بپرید بغلش، ماچش کنید... تا بخواهد به خودش بیاید شما عاشقش کرده اید ...

خیالتان راحت ؛

هیچ جای قانون دوست داشتن جرم نیست، تازه وقتی معشوق مدتها حدس لحظه حمله را زده ...


"صابر ابر"

 

به مرور زمان خواهی فهمید دوست داشتن چیزی فراتر از احساس است

به مرور زمان درک خواهی کرد من تو را به قدر خودم، به علاوه‌ی خوشی‌هایم، دوست دارم 

به مرور این‌که خاطره‌هایمان را مرور می‌کنیم کسی شبیه من برایت دست تکان می‌دهد

اما من نیستم

او خود توست در ابعادی که من دوستت داشتم

کنار همه‌ی کارهای روزانه‌ات،

کنار خستگی ها و لبخند ها،

 کنار اخم‌ها و خوشی‌ها،

همیشه سایه‌ام را خواهی دید که دارد تو را به دیوار خانه نزدیک می‌کند !

به مرور زمان می‌یابی که «دوستت دارم» حرفی فراتر از یک حس ساده است . . .

ای کاش به چشم‌هایت نگاه می‌کردی

چشم ها دروغ نمی گویند وقتی دوستت داشته باشند 

 

"رادیو هفت انقضا ندارد  "


  • آخرش به یک جائی میرسی میفهمی که تنها آدم مورد اعتماد زندگی خودت هستی، 

  • خودت تنها کسی هستی که زیر پایت را خالی نخواهد کرد، 
  • خودت تنها کسی هستی که خودت را دوست دارد،
  •  تنها کسی که حرفت پیش او میماند خودت هستی، 
  • گاه سخت این را میفهمی، گاه در هاله ای از رنج و سوءتفاهمات. 
  • اعتماد سخت بدست می آید و راحت از دست میرود.

"ای لیا "


‎گفت:چرا همه ش دنبال معنای دیگری هستی؟!

 این یک دوستی ساده است !

‎آب دهانم را قورت دادم؛

‎«دوستی یک زن و مرد 

‎ هیچ وقت ساده نیست.»


‎"فریبا وفی"


چه کم ! باید فکری کرد ...

"دوستت دارم" جمله کاملی نیست

سیر نمی کند ،

کاش کلمه ها بیشتر بلد بودند ...


"صابر ابر"


عطا : دیدی این ماشین مسابقه ای ها رو که با  سرعت میرن ....

یهو ترمز میکنن دور خودشون میگردن ؟!

معصومه : آره ...

عطا : اونجوری دورت بگردم!!!


"علی ملاقلی پور "


پ.ن1: 

غم دنیا نخواهد یافت پایان 

خوشا در بر رخ شادی گشایان 

خوشا دل های خوش 

جانهای خرسند 

خوشا نیروی هستی زای لبخند

 

"فریدون مشیری "


پ.ن2:

جوری دوستش داشته باش که 

با داشتنِ تو تلافی همه سختی هایی که کشیده بود رو

از دنیا گرفته باشه 


"مسعوت " 


بچه که بودم عاشق سیب بودم. هر چی می خوردم سیر نمی شدم. یادمه یه شب توو مهمونی مشغول بازی بودم که چشمم افتاد به آخرین سیب توی ظرف میوه. تا اومدم بِرَم بَرِش دارم یکی دیگه از مهمونا برش داشت! منم اصلا به روی خودم نیاوردم!

بزرگتر که شدم خیلی دوست داشتم طعم مشروب رو بچشم. توو یه مهمونی به آخرین پیک باقی مونده از مشروب توو شیشه خیره شده بودم و منتظر بودم حواس بابا پرت شه تا برم سراغش. یهو یکی از مهمونا رفت و تمومشو خورد. منم اصلا به روی خودم نیاوردم!

چندوقت پیش دلم می خواست کنسرت خواننده ی مورد علاقه مو برم. وقتی رفتم توو سایت فقط یه جای خالی مونده بود. تا اومدم رزروش کنم یکی پیش دستی کرد. منم اصلا به روی خودم نیاوردم!

حالا اگه می بینی من عجله دارم، اگه می بینی من هولم، اگه می بینی دارم یه جاهایی رو تند میرم تعجب نکن! آخه تو همون آخرین سیبی توو سینی! همون آخرین پیک توو شیشه ی ودکا! همون آخرین بلیط کنسرت! می ترسم باز سر بزنگاه باز یکی سر برسه و آخرین سیب رو برداره! یکی برسه و آخرین پیک رو بره بالا! یکی برسه و آخرین بلیط رو رزرو کنه!

می ترسم اصلا به روی خودم نیارم!

خیلی میترسم...!


"کسرا بختیاریان"


پ.ن:

برای کسی که دلسردی تو را

تجربه کرده

این

برف و بوران

به شوخی شبیه است


"رسول ادهمی"


این رو فهمیدم که مردهای هنرمند نه ریش و سبیل متفاوتی دارن،
نه اخلاق عجیبی و نه سعی می کنن حرف های گنده بزنن ؛
 اتفاقا بیشترشون آدم های ساده ای هستن و دست های زمختی هم دارن..
چیزی که یه مرد رو تبدیل به یک هنرمند می کنه دوست داشتن واقعی یک زنه.. 
به نظر من عشق بزرگترین اثر هنری هست که یه هنرمند می تونه خلق کنه!


"روزبه معین"

بوی تو

۰۳
دی


آذر :همش سرت تو گوشیته

فرهاد: دارم تورو میبینم

آذر: منکه اینجام

فرهاد: من این عکساتو بیشتر دوس دارم

آذر:ببینم گوشیتو...!

فرهاد:ببین

آذر: تو بعد از این همه مدت هنوز این عکسامونو پاک نکردی؟

فرهاد :پدر بزرگم چند ساله فوت شده اما مادربزرگم اتاقشو دست نزده، حتی درشو باز نمیذاره...میدونی چرا؟

آذر: چرا؟

فرهاد: میگه بوش از اتاق میره!


"علی سلطانی"

"سینا صحرائی"

ضربه دلی

۰۲
دی

  • این همه بهش محبت کردم.
    هنوز حرف اول اسمم رو تلفظ نکرده 
    من کنارش بودم.
    پس چرا اینجوری شد؟
    + بهت گفتم تو دوست داشتنت تند نرو.
    وقتی تند میری،
    عین این میمونه که عقب یه وانتی که ترمز بریده نشسته باشی.
    همچین با مغز پرت میشی
    بیرون جاده که زمان و مکان از دستت خارج میشه.
    الان شماها با هم تصادف کردین.
    ضربه دلی شدین.
    - چی چی؟!
    + ضربه دلی. مثه ضربه مغزی میمونه...
    مرگ دلی نَشین خوبه...


  • "آنا جمشیدی "


دوست دارم

و هنوز خاطره ی موهایت

از لای انگشتانم رد می شود.

دوستت دارم

و به یاد می آورم که روزی

آهسته کنار گوش ات گفته بودم

در انبوه سیاهِ موهایت

چند تار سفید دیده ام

دوستت دارم

و هنوز با انگشتانم

به جای موهایت، هوا را شانه می کنم

دوستت دارم

همچون پیانیستی که پشت دیوارهای بلند زندان

کلیدهای سیاه و سفید پیانوش را

به یاد می آورد

و آهسته

آهسته

آهسته

با انگشتانش در هوا

سمفونی شماره ی نُه بتهوون را می نوازد


"بابک زمانی"


بنشین چای بریزم که کمی مست شویم

دلخوشم کرده همین پیش تو عیاشی ها


"علی صفری"


پ.ن:

تو را برای چای تازه دم بعدازظهر

 با عطر حل میخواستم.

که سر روی شانه ات بگذارم و 

ندانم که در عطر تو غرق شوم 

یا در عطر چای؟

"رقیه رستمی"



قهوه رو میریزم، لای در حیاط رو باز میکنم، قهوه توی دستام گرم و خوشبو جا خوش کرده، زنگ خونه به صدا در میاد، قهوه رو میذارم رو میز و میرم سراغ آیفون.

من:بله؟

پستچی: بسته دارین..

میرم بالا..برمیگردم...

لباس میپوشم که برم ورزش. ساک،کتونی،حوله،شلوارک.چیزی جا نمونده؟!تو آشپزخونه دور میزنم.میرم تو اتاق وسایلمو برمیدارم.

زنگ تلفن:... 

من: بله..سلا..حتما..میبینمتون..بله..قربونتون..

میام بیرون..کلید خونه رومیز!

قهوه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یخ کرده، بوش کمتر شده.انگار ازینکه اون قهوه ی ناب قبل نیست حال خوبی نداره.همون قهوه ی چند دقیقه پیش برای اینکه فراموش شده و بهش اهمیت ندادن خوشحال نیست!!

دستمو دورش حلقه میکنم و ازش بابت یادم رفته های چند دقیقه قبل عذر میخوام.ولی اون دیگه هیچوقت داغ نمیشه.اون دیگه هیچوقت اون قهوه ی ناب نمیشه.

سرمیکشمش!

اینجا هم اشتباه میکنم، باید مزه مزه میکردم، تا بهش بفهمونم که همونقدر خوشمزس!

حالا دیگه نیست، تموم شده و من تعریفش میکنم.

زندگی همینقدر نزدیکه که تا از دست بره! باید قدر دونست..

گاهی فقط اونه که مهمه.نه بسته مهمه نه هیچ تلفنی از هیچ جا!

باید قهوه رو داغ داغ مزه کرد و از بوش لذت برد...


"صابر ابر "


سیگارشو گذاشت بین لباش و همینجور که فندک میزد گفت "نچ. اون عاشقت نیست. نمیدونی، یه مرد وقتی عاشق میشه دیوونه میشه"

گاز فندکش تموم شده بود انگار. هرچی تلاش می کرد روشن نمیشد.

از آخر فندکشو با اکراه انداخت رو میز و دست کرد تو جیباش و بالاخره یه قوطی داغون کبریت کشید بیرون. یه کبریت درآورد و شروع کرد به کشیدن سرش به تیکه ی قهوه ای کنار جعبه ش.

با حرص گفت: اااه اینم که...

- کبریته گوگرد نداره

نگام کرد. گفتم "یه بار آتیشش زدی قبلا. سوخته!" نگاه به کبریت کرد و تلخ خندید.

گفتم "از کجا انقدر با اطمینان حرف میزنی؟ خودت تا حالا عاشق شدی؟"

نگاهشو دزدید؛ سیگارشو با یه کبریت جدید روشن کرد و گفت "نه...

این کبریت سوخته هه رو کی گذاشته تو قوطی؟"


"آنا جمشیدی"

 

هزار بار هم با خودم هم با دوستانم قرار گذاشتیم که فراموشت کنم هزار بار قرار گذاشتیم اما نشد، نشد که وقتی خط یک مترو را بالا پایین می کنم با صدای همیشگی ایستگاه شهید بهشتی یاد تو نیفتم بغض نکنم غصه نخورم که این همه پله را مجبوری هرروز صبح و عصر بالا و پایین بروی هنوز یادم هست که عادت به پله های برقی نداری  من را هم عادت به این تفاوت از دیگران داده ای، هیچکس نمی داند وقتی خطی ها می گویند عباس آباد یک نفر چطور به یاد همان یک نفر می افتم  به اینکه حتما الان در یکی از خانه های کوچه ارمغان پشت میز چوبی آشپزخانه ای رو به رویِ مادرش  نشسته و یکی یکی اتفاق های امروز را برایش تعریف می کند 

سرافراز باز هم یادش رفت قهوه را تلخ می خورم، اصفهانی مثل همیشه دیر تر از بقیه آمد،

عمو حسن  گل هایش را آب می داد و به شما سلام رساند و آقای سرمدی امروز ترفیع گرفت و به دفتر خیابان٢٩ رفت، مرد نازنینی بود حیف شد، روزنامه ها هم تیتر اولشان مثل همیشه یک مشت دروغ بود، سپاهان صدرنشین جدول شد یک رستوران به نام فلان در تجریش بسته شد، فردا قرار است باران بیاد که نمی آید ، راستی منصور تماس گرفت و گفت که حالشان خوب است برای عید به ایران می آیند و هانا دلتنگی دایی  و مادرجان اش را میکند. 

می بینی خیلی خوب داری سعی میکنی  من را از یاد ببری ، خیابان٢٩، کافه باران، میز دو نفره مان ، قهوه هایی که تلخی شان اول دلت را میزد اما خودم عادتت دادم به این تلخی شیرین این هم یکجور تفاوت است، دختری قرار است بیاید که چشم های سبزش هم رنگ چشم های من است 

دیر رسیدن های همیشگی خودت سر قرارهایمان، رستورانی که قرار بود روز آخر آنجا باشیم ولی نبودیم و همان جای هیشگی را با همان همیشگی اما بدون حضور آدم های همیشگی اش ترجیح دادیم.

نگاه کن حتی دیگر من نیستم که پشت ترافیک برایت غلط غلوط روزنامه بخوانم و باهم به این دخترِ بی سواد بخندیم و تو دیگر به تیتر اولِ همه ی روزنامه ها اکتفا میکنی، نه تیم محبوب تو قهرمان میشود نه تیم من شرط را هردویمان باختیم درست مثل باختن خودمان به یکدیگر.

شباهت ها من را که از پا درآورده  اما تو هنوز رو به روی مادرت می نشینی و تمام حرف هایی را می زنی که نشانی از من در آن ها گم است چایت سرد می شود و دوباره برایت می ریزد معین هم  برای بارِ هزارم  از ضبط صوت کوچک گوشه ی میز میخواند... کنارم هستی و اما.. وباز هم لیوان چای میان حلقه ی دستانت مثل دست های من یخ میزند و سعی میکنی هیچ هم به یاد من که دیگر کنارت نیستم نیفتی. 

 

"پریسا چودار"



پاییز آمد و من‎ ‎ساختن لحظات ناب را بدون تو حرام کرده ام ... چه بهانه های خوبی برای امروز هست اما تو را ندارم‎ !‎مثلا خوردن یک ‏لیوان قهوه در کافه هایِ کنار پیاده رو کار شراب را می کرد، اگر دستان تو در دستانم بود!‏‎ ‎
بعد از آن هم پیاده روی در خیابان ولیعصر‎ ...‎مردم درگیر روزمرگی و من هم درگیر پیچش موهایت که باد به صورتم می زند وقتی دارم ‏شعر در گوش ات زمزمه می کنم‎...‎‏ تو هم درگیر صدای دورگه من‎!‎‏ فکر کن کمی سرد هم باشد، کل ولیعصر را قدم می زدیم، اگر ‏دستان تو در دستانم بود‎!‎
می رفتیم سینما و فیلم فروشنده را برای چندمین بار می دیدیم، در تاریکیِ سینما مثل احمق ها زل می زدم به برق چشمانت وقتی ‏داری با دقت فیلم را دنبال می کنی، اگر دستان تو در دستانم بود! ‏‎ 
کنسرت سیامک عباسی به یاد ماندنی می شد و تا خانه همه ی آهنگ هایش را با صدای بلند برایت می خواندم و تو هم الکی از ‏صدای من تعریف می کردی و من هم ذوق مرگ می شدم ! اگر دستان تو در دستانم بود!‏
میدانی؟ مدینه فاضله ی من لحظاتِ با تو بودن شده، آن هم در خیال، اما من به این خیالِ با تو بودن هم خیانت نمی کنم‎ ! 
راستی... فکر کن باران هم ببارد...‏‎! 
‎ 
‏"علی سلطانی"‏

  • زمستان فصل دو نفره هاست...

  • یعنی انگار خدا به نام انها سند زده...
    برفو سوزو سرما....که سردت شود... که اغوش بخواهی...
    از ان اغوش ها که استخوان خورد میکندو ته دلت قنج میرود برای آغوش های این چنینی اش...
    ای میچسبد ای میچسبد...
    بنشینی روی تراس
    چای داغ بنوشی در اغوشش زندگی مشق کنی....
    اصلا زمستان است و به اغوش کشیدن های یهویی...
    قدم زدن روی برفهای تازه نشسته...
    زمستان است و زنگ زدن که دلبر جان لباس گرمت را بپوش که دم در چشم به راهه جنابتان هستم...
    زمستان است و نوک انگشتان گزگز کرده از سرما و نوک بینی های قرمز و با مزه ای که اخ دلت ضعف برود با کش بزنی و دنبالت کند برای تلافی...
    زمستان است و اغوش و اغوش و اغوش.....
    اما وای...
    وای اگر حضرت دلبر نباشد...
    سرد میشود...
    خیلی سرد!


  • "حسین علینژاد"