زندگی همینقدر نزدیکه که تا از دست بره!
قهوه رو میریزم، لای در حیاط رو باز میکنم، قهوه توی دستام گرم و خوشبو جا خوش کرده، زنگ خونه به صدا در میاد، قهوه رو میذارم رو میز و میرم سراغ آیفون.
من:بله؟
پستچی: بسته دارین..
میرم بالا..برمیگردم...
لباس میپوشم که برم ورزش. ساک،کتونی،حوله،شلوارک.چیزی جا نمونده؟!تو آشپزخونه دور میزنم.میرم تو اتاق وسایلمو برمیدارم.
زنگ تلفن:...
من: بله..سلا..حتما..میبینمتون..بله..قربونتون..
میام بیرون..کلید خونه رومیز!
قهوه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یخ کرده، بوش کمتر شده.انگار ازینکه اون قهوه ی ناب قبل نیست حال خوبی نداره.همون قهوه ی چند دقیقه پیش برای اینکه فراموش شده و بهش اهمیت ندادن خوشحال نیست!!
دستمو دورش حلقه میکنم و ازش بابت یادم رفته های چند دقیقه قبل عذر میخوام.ولی اون دیگه هیچوقت داغ نمیشه.اون دیگه هیچوقت اون قهوه ی ناب نمیشه.
سرمیکشمش!
اینجا هم اشتباه میکنم، باید مزه مزه میکردم، تا بهش بفهمونم که همونقدر خوشمزس!
حالا دیگه نیست، تموم شده و من تعریفش میکنم.
زندگی همینقدر نزدیکه که تا از دست بره! باید قدر دونست..
گاهی فقط اونه که مهمه.نه بسته مهمه نه هیچ تلفنی از هیچ جا!
باید قهوه رو داغ داغ مزه کرد و از بوش لذت برد...
"صابر ابر "
- ۹۵/۰۹/۲۵
- ۱۴۶ نمایش