یاکریما
یک دفعه وسط غر زدن هاش ساکت شد سیگارشو توی جا سیگاری روی میز خاموش کرد گفت : بچه بودم یه بار از پنجره با سرعت یه یاکریم پرید تو خونه رفت بالای کمد ، کم کم که ترسش ریخت اومد پایین منم گرفتمش اصن اون روز شده بود بهترین روز زندگیم حالیم نمیشد دوس داره یا نداره یه بند تو بغلم بود ، دیگه نزدیک های غروب بود که مامانم گفت باید بذاریم بره ، زدم زیر گریه با خودم بردمش توی کمد تقلا میکرد از دستم در بره حتی یادمه یکم از بالش هم زخمی شد ولی من نمی ذاشتم ، مامانم اروم اومد پشت در کمد گفت : اگه الان بذاری بره قول میده بعد از این که به بچه هاش سر زد و یکم پرواز کرد باز برگرده ، تا گفت برگرده این ' بر می گرده ' همه فکرمو به هم ریخت ، اومدم بیرون با غصه یه نگاه به مامانم کردم گفتم : یعنی قول میده برگرده ؟ مامانم گفت : آره معلومه که بر می گرده ، سرشو ماچ کردم رفتم دم پنجره پرش دادم ، هنوزم اون صحنه که پرید رو پشت بوم خونه رو به رو یمون و یه نگاه بهم کرد و رفتو یادمه ، هرروز دمه غروب جلو پنجره بودم هر یاکریمی که پرواز می کرد پنجره رو باز می ذاشتم که بیاد تو و برگرده ، دیگه اخرا گریه می کردم تا این که یادم رفت ، یه سیگار دیگه از پاکت در آورد گذاشت روی لبش گفت : حالا دیگه حالیمه وقتی می بینم خیلی دوست داشتنم داره یکی رو زخمی می کنه از کمد خودمو خودشو میارم بیرون دیگه ام لازم نیست مامانم بیاد بگه ولش کنم ، اصلا تیکه ام نمی اندازم چه طور وقت ترسیدنت پریدی تو دل ما و حالا داری زور می زنی بری ، اصلا نمی دونمم چرا همه دم غروب می خوان که برن فقط خودم در پنجره رو باز می کنم یه ماچش می کنم پرش میدم که بره فقط قبلش دره گوشش میگم : خفه شو ، خفه شو قول نده که بر میگردی ، تو چه می فهمی هرروز دم پنجره بودن چه حالی داره.
نمی دونم چرا یاکریما رو ، آدما رو یه جور آزار دهنده ای دوست دارم.
"مرآ جان"
- ۹۵/۱۱/۱۸
- ۲۸۴ نمایش