اطراف برج ایفل، پنجاه بار گشتم!
- ۰ نظر
- ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۴۸
- ۳۴۷۹ نمایش
یک روز عشقشان میرود
و آنها همانجا میایستند
و تکان نمیخورند
آنقدر میایستند و میایستند
تا پاهایشان ریشه میدواند
روی دستهایشان برگ میروید
کمرشان کم کم چوب میشود
و دست و دلشان دیگر به قلم نمیرود
درختها هم روزی شاعر بودهاند!
.
"سامان اجتهادی "
پ.ن:
جفتشان را که یافتند
از من میپرند
شک ندارم
روزگاری درخت بوده ام!
"حمزه کریم تباح فر"
اردیبهشت... فقط حالاست که آدم بی بهانه دلش عاشقی میخواهد،
که آسمان و آفتاب هم شوخ میشوند و سر به سرت میگذارند،
هوا جوری خوب است که دلت میخواهد تا آن سر دنیا پیاده بروی،
شبها عطر بهار نارنجش آدم مریض را سالم میکند و
" محمد یغمائی"
پ.ن :
تو میشناسى ام
و این تمام تاریخ است
هزار و سیصد و اردیبهشت
و یک آغوش
"الناز حقوقى"
این تاکسی لعنتی
امروز بارانی سبزش را پوشیده
و عطر لیمویی مسافری گمنام را
در خود نگه داشته
از لا به لای باران راه می افتم
راهنما می زنم
به سمتی که سال هاست
برای همه خاطره شده
بوق می زنم
نور بالا
دست اندازها کنار نمی روند
کجای جهان ایستاده ای کرایه به دست
این تاکسی لعنتی همینطور اشک می ریزد
و برف پاک کن ها روی شیشه
عربده می زنند
کجای جهانی که ببینی
عشق مدت هاست این ماشین را کرایه کرده
نه کمربند ایمنی اش را می بندد
نه آدرس دقیقی از شیدایی می دهد
اینجا را نگاه کن تاکسی لعنتی!
ماشین عروس از کنارمان رد شد
نکند مسافر ما را سوار کرده
بیا برگردیم خانه
این باران تا ابد ادامه دارد
" مجید سعدآبادی"
عشق نو رسیده منی
که باید نام زیبایی برایت پیدا کنم
چیزی شبیه خوشبختی
تا وقتی صدایت می کنم
باران اول بهار را هم به یادم بیاوری
خطای منی
که نمی شود چشم از تو فرو پوشاند
با دامنی که گیج در هوای تو می چرخد
با شرمی که خیس در حضور تو می میرد.
"فرنگیس شنتیا"
پ.ن:
پیراهنت را
به بند رخت می سپارم
از آن طرف دنیا
ابرها
دست و پای خود را گم می کنند
برای گل هایش
ابری
جا خوش می کند در گلویم
ابری
می نشیند در بشقابم
پیراهنت را
از بند رخت می کشم
ابرها
باران را از یاد می برند
و آرام
گوشه ای کز می کنند.
"محسن حسینخانی"
با تو کشف کردم که بهار
برای گرامی داشت تنها یک پرستو میآید...
پیش از تو، میپنداشتم که پرستو
سازندهی بهار نیست...
با تو دریافتم که خاکستر، اخگر میشود
و آب برکه های گلآلودِ باران در گذرگاهها
دوباره، به ابر بدل میشوند،
و جویباران، در نزدیکی مصب خویش
پالوده میشوند و به سرچشمههای خویش باز میگردند،
و قطرهی عطر، خانهی میناییاش را رها میکند،
تا به گل سرخش، بازگردد،
و گلهای پژمرده در تالارهای ظروف سیمین،
به غنچههای کوچک در کشتزاران ِ خویش باز میگردند.
و جغدهای لطیف میآموزند، چونان مرغ عشق
ترانههای غمگین سر دهند...
با تو به ریگهای کبود در ساعت شنیام خیره شدم،
که از پایین به بالا فرو میافتاد،
و عقربههای ساعت به عقب میشتافت...
با تو کشف کردم که چگونه قلب،
باغچهی شیشهای گیاهان زندگی را،
رها میکند تا به باغ بدل شود...
و با تو این حقیقت ناخوش را دریافتم
که عشق، تنها برای آخرین معشوق است...
آیا می پنداری بر تو عاشقم؟
"غاده السمان"
پ.ن:
مرغ عشق منی! آواز بخوان، ولوله کن
پر پرواز من! از لانه پریدن ممنوع!
"فاطمه دشتی"