چقدر زیبایی وقتی
- ۰ نظر
- ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۱:۰۶
- ۲۴۰ نمایش
از این فصل که عبور کنی
کمی آن طرف تر از
پل خیال
می رسی به دست هایم
پشت آن پلک های شب زده
یک روشنا برایت گذاشته ام
سر دو راهی خیال
از شب که عبور کنی
می رسی
به طلوع چشم هایم
ببین چقدر نزدیکم
اگر بیایی...
ببین چقدر رسیدن
منتظر آمدن توست....
عبور کن عشق من
از این فصل تنهایی
بیا به سمت رسیدن
دروازه ی آرزوهایم را
برای آمدنت
باز گذاشته ام...
"علیرضا اسفندیاری"
به حرمت
نان و نمکی که با هم خوردیم،
نان را تو ببر
که راهت بلند است
و طاقتت کوتاه ...
نمک را بگذار برای من
می خواهم
این زخم
تا همیشه تازه بماند.
"شمس لنگرودی"
آدما مثل ساعت روی طاقچه که نیستن هر روز پنج دقیقه پنج دقیقه عقب بمونن تا بفهمی داره باطریشون تموم میشه آدما یهو خواب میمونن یهو تموم میشن وقتی هم خواب بمونن دیگه تمومه نمیتونیم بریم براشون باطری نو بخریم تا دوباره کار کنن ، نمیتونیم روغن کاریشون کنیم تا دوباره راه بیفتن نمیتونیم پیچ و مهره هاشونو عوض کنیم تا دوباره شروع کنن به تیک تاک کردن ..
آدمی که خواب بمونه خواب میمونه!
حالا توهی بیا بهش بگو بابا اونقدراهم که فکر میکنی خوب نیست ، بهتر از اونم هست، خوش صدا تر و خوش اخلاق ترش هم هست؛
حالا هی واسش صغری کبری بچین.. نه جانم آدما ساعت نیستن که بشه قلبشونو برداشت یه قلب آکبند جاش گذاشت .. قلب ِ گیر میکنه ، میگیره ، میشکنه ..
خدمات پس از فروش هم نداره
وقتی دلتو به چشماش فروختی دیگه فروختی باید عقب موندن و خواب رفتن و تجربه کنی.
"مریم فرهادی"
پ.ن:
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو،
تا عمق وجودم جاری ست.
"فریدون مشیری"
برف
نوگویی زمین است
وقتی به متن پایبند نباشد
و بخواهد
به شیوهای دیگر
و سبکی بهتر بسراید
و از عشق خود
به زبانی دیگر بگوید.
برف
نگرانم نمیکند.
حصار ِ یخ
رنجم نمیدهد
زیرا پایداری میکنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق
که برای گرم شدن
وسیلهی دیگری نیست
جز آنکه
دوستت بدارم
یا برایت
عاشقانه بسرایم.
من
همیشه می توانم
از برف ِ دستانت
اخگر بگیرم
و از عقیق ِ لبانت، آتش.
از بلندای لطیف ِ تو
و از ژرفای سرشارت، شعر.
ای که چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را از من مگیر
برای بالا پوش پشمینات
از بازیهای کودکانهام مترس.
همیشه آرزو داشتهام
روی برف، شعر بنویسم
روی برف، عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتش ِ برف میسوزد!
بانوی من!
که چون سنجابی ترسان
بر درختان سینه ام می آویزی
عاشقان جهان
در نیمه تابستان عاشق شده اند
منظومه های عشق
در نیمه تابستان سروده شده اند
انقلاب های آزادی
در نیمه تابستان برپا شده اند
اما
رخصت فرما
از این عادت تابستانی
خود را باز دارم
و با تو
بر بالشی از نخ نقره
و پنبهی برف سربگذارم.
" نزار قبانی "
آذر جان
دختر خوشگل پائیز
دیر آمدى جانم به قربانت
ولى همین حالا هم که آمدى
قدمت سر چشم هایمان
همینجور موقر و زیبا دلبرى کن
آفرین به تو آذر ِ درگیر باران و گلوله هاى برفى
از الان بدان تو هم مثل یلدا عزیزى
مبادا دلتنگ باشى و دلت بگیرد
همه شهر شاهد دلبرى یواشکی توست
نفس هاى زردت
چشمان سرخت
دامن نارنجیت
موهاى پریشان نیمه سپیدت
همه یکجا باهم داد میزند
قلب تو سر آغاز عاشقانه هاست
نترس با تو هم همه عاشق میشوند
تو فقط بخند
تو فقط دل ببر...
"شیما شکری"
حالا هی من آرزو کنم که به جای موهای مشکی، موهای جوگندمی داشته باشی؛
به جای شکم بزرگی که روی کمربندت را میپوشاند سیکس پک داشته باشی و هی تو بگویی سیکس پک نه و سیکس پکس؛
صدای فرهاد و ابی و معین را همه یکجا در صدایت داشته باشی؛
آهنگ انریکو را با من زمزمه کنی؛
جای گونه هایت خط خنده های عمیق دور لبهایت داشته باشی؛
برایت شال گردنی های سرمه ای بلند ببافم؛
هی من بگویم همیشه ی خدا باید بوی عطرهای خنک بدهی و هی برایت ژاک ساف اف اف و ساعت کاسیو بگیرم؛
کفش های آسیکس بپوشانمت؛
نمی شوی، نمی شود؛
یک چیزهایی به همین سادگی حل نمی شود؛
فراموش نمی شود؛
تو هرگز شبیه او نمی شوی...
"ژیک"
ما تقصیر نداشتیم
ما فقط کمی زیادی دوستشان داشتیم
آنقدر بزرگشان کردیم که روز به روز کوچکتر شدیم
آنقدر مهربانی کردیم که دلشان را زدیم
به همین راحتی عادی شدیم و از ما گذشتند
بلاک شدیم تا دوستت دارم هایمان را نشنوند
ما دیگر کوچک نمی شویم
ما دوست هایمان را داشته ایم
بخشش هایمان را کرده ایم
ولی فراموش نکرده ایم
هنوز می سوزیم
از رفتن آنکه رفته
یا از عشقی که به پای نا اهلش سوزانده ایم
فرقی نمی کند،
ما دیگر نه دلی داریم برای او
نه جای خالی بر صندلی روبرو
در کافه همیشگی
تنها می رویم
قهوه امان را میخوریم
سیگارمان را می کشیم
و می رویم پی زندگی مان !
"آریا نوری"
می بینی!؟ همیشه همه چیز و همه ی اتفاقات سر نوبت، خودشان را نمی اندازند وسط زندگی وکار و بارت
گاهی نظم برنامه ریزی ها و پیش بینی ها ی از پیش تعیین شده ات به هم می خورد!
مثلا همین "برف" ، همین سرما
مگر قرار نبود چند وقتی "باران" ببارد!؟
پاییز و سرمایش را با پوست تنمان لمس کنیم!؟
کم کم خودمان را به این هوا عادت دهیم!؟ بعد برف بیاید!؟
اما همه دیدیم که "برف" یکهو سر و کله اش پیدا شد!
قبل از آن که فرصت کنیم روی "سیب زمینی" داخل انباری را خوب بپوشانیم!
یک شب که خسته تر بودیم
از زندگی
از دویدن و نرسیدن و نشدن
شب اش را زودتر خوابیدیم
صبح پا شدیم
ناغافل دیدیم همه شان یخ زده بودند!
بیرونش سالم بود ها، اما از درون یخ زده بود!
بعضی اتفاقات توی زندگی آنقدر بدون پیش بینی و یهویی و بدون آمادگی می آیند
که تا بخواهی خودت را جمع و جور کنی
تا از خواب غفلت خودت را بیدار کنی
ای داد بیداد ...
ظاهرت عادی جلوه می کند ها
اما از درون یخ زده ای!
خودت
قلبت
احساست
زندگی ات
آدمت!
سیب زمینی یخ می زند شیرین می شود
اما سرمای یهویی
من و تو را تلخ می کند و زندگی را زهر مار
حالا بیا و با سیب زمینی سرما زده "کتلت" درست کن
خوشمزه نمی شود دیگر!
مزه ی کتلت به همان تند و شور بودن اش است!
سرخش کن ترد نمی شود!
باید بلا استفاده ته انباری بماند
سال بعد کاشته شود!
جوانه بزند
دوباره از اول شروع کند
آدمی
اما
زندگی اش
هوای رابطه اش
دلش
که بی هوا سرد شد
دیگر به درد نمی خوررد!
آدمی که یهویی چاییده باشد
دیگر "آدم" زندگی نمی شود که نمی شود!
"فاطمه نعمتی"
یک جور دوست داشتن هایی هم هستند که به زبان آورده نمیشوند،
باید حسشان کرد،
مثلِ عشق های امروزی نیست که دَم به ثانیه بیخِ گوشَت بگوید "دوستت دارم"،"عاشقتم" و "میمیرم برات" و رگبار استیکر قلب و بوسه،
دوستت دارم هایی از جنسِ مادربزرگ که
هر لحظه میتوان حسش کرد،
با یادآوریِ ساعتِ قرصایِ قند و چربیِ پدربزرگ
با به راه بودنِ همیشگیِ سماورِ کنجِ اتاق،
با پیچیدن عطرِ فسنجانِ سرظهرش توی کوچه،
با شنیدنِ یک خانوم تهِ اسمش ُشرمِ بعدش،
از آن دوست داشتنایی که
وقتِ سرما کُت می شوند دورت و گرمت میکنند ،وقتِ ناراحتی گوش می شوند برای دردها و شانه برای اشک هایت ،همان هایی که چشم میشوند وهمیشه مراقبت هستند ولبخند می شوند رویِ لبهایت...
آنها که اگر کمی پشتِ تلفن صدایت گرفته باشد خودشان را به آب و آتش میزنند تا حالت خوب شود ..
دوست داشتن هایی که تمامی ندارند و
با یک روز بی حوصلگی و بد اخلاقی از بین نمیروند،
نه سرد میشوند نه تکراری،
"دوست دارم" هایی که از دل برمی آیند و بر دل مینشینند...
"منیره بشیری"
چقدر معرکه ای...
که میشود با چشمهایم روی سبزه ی تنت غزل بکارم و بوسه درو کنم.
وقتی آنقدر بی خبری از حالم که خواب را بغل گرفته ای!
چقدر معرکه ای...
که آنقدر بی خود و با توام که نیمه شب
خدا دستش را زیر سرم میگذارد و میگوید...
آرام،
آرام...
چشم هایت را ببند من میفرستمش به رویایت!
چقدر معرکه ای که با خدا سٓر و سِر داری!
"حامد نیازی"
خستگی و حوصله نداشتن که به معنای دوست نداشتن نیست ، آدمها حق دارند گاهی کلافه باشند و دلشان تنهایی بخواهد ، مگر مادرها وقتی از شیطنت و لجبازی بچه هایشان خسته میشوند و میگویند دیگر دوستت ندارم چیزی از دوست داشتنشان کم میشود؟ یا پدرها که گاهی یادشان میرود با بچه هایشان بازی کنند و آنهارا ببوسند دوست داشتنشان تمام شده است؟
من هم دوستت دارم ، حتی وقتی یادم میرود در طول روز با پیام های عاشقانه حالت را خوب کنم یا گاهی که چایَت را داغ میخوری فراموش میکنم چشم غٌره بروم و مجبورت کنم برای سرد شدنش صبر کنی یا وقتی لباس جدیدت را نشانم میدهی و نمیگویم چرا بی من برای خودت خرید کرده ای...
تمام عصرهایی که آمدی و در آغوش نگرفتمت ، بد اخلاق بودم و دلم تنهایی میخواست ، تمام شب هایی که برایت شعر نخواندم و بیدار نماندم که بخوابی و نگاهت کنم ...تمام این وقت ها عشقت مثل باران بر سرم میبارید اما جانِ دلم ، آدم گاهی یادش میرود عاشقی کند ، نه اینکه عاشق نباشدها اتفاقا خیلی عاشق است اما حالِ حوصله أش ابریست و ترجیح میدهد عشق را پشت ابرِ اندوهش پنهان کند تا آفتاب سرزندگی و نشاط دوباره بتابد.
اینجور روزها برای همه ی آدمها اتفاق می افتد چون هیچکس آنقدر قدرتمند نیست که حالَش همیشه خوب باشد و دوست داشتن را مدام زمزمه کند ، کاش حال بدِ هم را درک کنیم و خستگی و بی حوصلگی را پای بی علاقگی نگذاریم...
.....
راستی جانِ دلم
حتی وقتی حال حوصله ات ابریست
دوستت دارم...
.
"نازنین عابدین پور"
لطفی کن و
در خلوت محزون من ای دوست
آرام و قرار
دل دیوانه ی من باش.
"اخوان ثالث"
پ.ن :
در من
دیوانه ای جا مانده
که دست از
دوست داشتنت بر نمیدارد!
با تو قدم میزند
حرف میزند
میخندد
شعر میخواند
قهوه میخورد
فقط نمیتواند
در آغوش بگیردت ...
به گمانم
همین بی آغوشی
او را
خواهد کشت ...
"مریم قهرمانلو"
آنکه دوستش داشتم
پرنده ای بود
بر شیار گونه هایش رد پای آسمانی
رو به جایی که خود هم نمی دانست خودنمایی می کرد
و من خود را به ندیدن می زدم
آنکه دوستش داشتم
مسافری بود
همیشه در دستهایش چمدانی و
در جیب هایش بلیطی برای نماندن بود
اما از لب هایش حرفی از رفتن نمی ریخت
آنکه دوستش داشتم
رگ خوابم را در دست داشت
و با همان دستهایی که همیشه بوی نرگس می داد
دست بر موهایم کشید و از رفتن گفت
اما در دستهای من زنجیری نبود
آغوشم قفسی با خود نداشت و
بوسه ام بر لبانش مهر سکوتی نشد
فقط لحظه ای نگریستمش و
تنها بر زانوانش گریستم
تنها گریستم و گریستم و او
بر رودخانه ی اشکهایم
قایقی به آب انداخت
و از هر آه تلخ و سردم
بادبانش را جانی دوباره بخشید
آنکه دوستش داشتم
شبی تمامی زیباییش را در کوله باری ریخت و
بی آنکه حتی نگاهی
به کسی که پشت سرش
کاسه ای آب در دست نگرفته بود انداخته باشد
رفت و رفت
و در پی یافتن آنچه خود هم نمی دانست
ذره ذره زیبایش را
در آغوش دیگران جای گذاشت
و به باد سپرد عطر نرگسی دستانش را
آنکه دوستش داشتم
از ابتدا برای رفتن آمده بود
و برای ماندنش
به همراه من
نه زنجیری بود
نه قفسی
و نه حتی کاسه آبی برای بازگشتن
و همانگونه که همیشه دوست می داشت مثل همه شد
"مصطفی زاهدی"
نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند
بی تاب خفتن در دست هایم!
یاس هایی سفیدند!
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم!
می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم راه رفته ای!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!
ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من!
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم!
نامه هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من!
از بیروت پرسیده بودی!
میدان ها و قهوه خانه های بیروت،
بندرها وُ هتل ها وُ کشتی هایش
همه وُ همه در چشم های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می شود.
"نزار قبانی"
پ.ن:
امروز ،
تیتر اول خبر ها این بود:
مرد پستچی در برف جان داد!
یقین دارم که این بار ،
یکجا ،
جواب تمام نامه هایم را فرستاده بودی...
"مریم احمدی"
آقا شما فکر کن یک روز یک نفر از راه برسد، همینجوری وسط یک دعوای مسخره، بزند دماغ شما را بشکند. خب؟ بعدش چه می شود؟ می روی شکایت می کنی، کلی التماست را میکند که رضایت بدهی، خدا تومن هم دیه میدهد، تو هم دماغ شکستهات را عمل میکنی و با یک بینی سربالا، خیلی شیک و مجلسی، کلی هم از شکسته شدن دماغت خوشحال میشوی. به همین سادگی و خوشمزگی.
خب... حالا فکر کن یک روز یک نفر از راه برسد، همینجوری الکی وسط یک ماجرای عشقی مسخره، بزند تو را عاشق خودش بکند. خب؟ بعدش چه میشود؟ بعدش آن قدر خوب میشود که نگو. این بار دیگر خبری از ادارهی پلیس و بیمارستان و دادگاه و مطب دکتر نیست... به جایش کافه هست، سینما هست، پارک هست، قدم زدنهای دو نفره، سلفیهای دو نفره، دیوانه بازیهای دو نفره، تا صبح زیر پتو یواشکی با گوشی پچپچ کردن، دم به دقیقه تگ کردن طرف، روزی هزار بار به هم پیام دادن، کجایی؟ رسیدی؟ نه هنوز، زودتر برس مُردم از نگرانی! با هم آن و آف شدن، با هم خوابیدن و بیدار شدن، شب بخیر خورشید زندگیم، صبح بخیر ماه من، عیدت مبارک، تولدت مبارک، ولنتاینت مبارک... قهر کردنها، گریه کردنها، ناز کردنها، ناز کشیدنها، "بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود"، بیا بغلم، بوسم کن، پاستیل بخر واسم، اوجولات میخوام، لباشک میخوام... اون دختره رو لایک نکن، مانتو جلو باز نپوش، رژ قرمز نزن، نه بزن! فقط واسه خودم بزن. خانومم؟ آقایی؟ جان؟ جونم؟ جون دلم؟ "ایمان من در حلقهی هندسهی اندام توست"، "بی تو مهتاب شبی باز"... "لحظهی دیدار نزدیک است"... "تو را چشم در راهم"... نرو، بمان، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، روزی صدبار بگوید دوستت دارم روزی دویست بار جواب بدهی من هم!
خب... تصور کردی؟ آفرین... حالا فکر کن یک روز با طرف قرار داری. قرار است با هم بروید زیر باران خیس بشوید، بستنی قیفی دونفره بخورید، یک لیس تو، یک گاز او، خرید بکنید، این را میخرم به شرطی که فقط برای خودم بپوشی، بنشینید توی کافه، او قهوه بخورد تو فال حافظ بگیری، "دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند"، "بوش وقت سحر از غصه نجاتم میداد"! فرض کن نیم ساعت زودتر سر قرار حاضر بشوی. انتظار داشته باشی او مثل همیشه خیلی زودتر از تو آمده باشد. اما نیاید، نیاید، نیاید... منتظر شوی و نیاید، استرس بگیری، رنگت بپرد، دلت شور بزند و نیاید. تمام رختهای شهر را توی دل واماندهات بشویند و نیاید.... ربع ساعت، نیم ساعت، دو ساعت... نیاید، زنگ بزنی جواب ندهد، یک بار، دو بار، سه-... جواب بدهد... بگوید که همه چیز تمام شده... یادش برود که قول داده بود هرگز نرود...
بله عزیز دلم، تصور کن کسی که بودنش را برای همیشه تصور میکردی، یکهویی همینجوری الکی، دلش را بزنی، بزند دلت را بشکند و برود. خب؟ بعدش چه میشود؟ اینجا دیگر خبری از سینما و کافه و پارک و دونفرههای عاشقانه و قهرهای عاشقانه و شعرهای عاشقانه نیست... دیگر خبری از عشق و محبوب و "از در در آمدی و من از خود به در شدم، نیست"... اما خبری از بیمارستان و اداره ی پلیس و دکتر و قانون و عدالت هم نیست. دل که دماغ نیست بروی بگویی آقای پلیس فلانی زده دلم را شکسته، حقم را ازش بگیرید لطفا. دل که دماغ نیست بروی بگویی آقای دکتر دلم شکسته میشود عملش کنید؟ میشود یک دل سربالا برایم درست کنید که خیلی مغرور باشد؟ عاشقی حالیاش نباشد؟ غلط بکند عاشقی کند؟ که طرف را فراموش کند؟ آخر عزیز دلم دل شکسته را که کسی نمیبیند، حتی خود طرف هم نمیبیند. جایی هم نیست که بروی بگویی طرفم رفته، موهایم را در عزای رفتنش کوتاه کردهام، طرفم غرورم را شکسته و رفته، این دل لعنتی من شبها از درد دوریاش میترکد. جایی نیست که بروی بگویی دلم شکسته دیهی دل شکستهام را بگویید بدهد. حتی جایی نیست که بروی یقیهشان را بگیری داد بزنی آقا جان دل مهمتر است یا دماغ؟ دل بشکند بیشتر درد دارد یا دماغ؟ شکستن دل حق الناس است یا دماغ؟ بدون کدام یک نمیشود زندگی کرد؟ دل یا دماغ؟
طرف جان، اگر روزی برگشتی، ماهی یک بار، هفته ای یک بار، دو روزی یک بار، اصلا هشت ساعتی یک بار، بزن این دماغ مرا بشکن، شکایت هم نمیکنم، رضایت هم نگیر، دیه هم نده، حتی عملش هم نمیکنم... اما... اما... اما... اما این دل لعنتیام، این دل بیگناهم را نشکن...
اینجا که کسی "دل" و "دماغ" رسیدگی به دلهای شکسته را ندارد...
"سمیرا"
جمعه ها برای من هنوز یعنی تو
یعنی دلتنگی ممنوع
یعنی هی بگویم روسری ات افتاد!
جمعه هنوز پر از قشنگی ست
پر است از چشم غره های خنده دار من بابت لباس هایت!
جمعه یعنی دسته گل های قشنگ
یعنی فلاسک چای!
یعنی صبحانه روی تپه
جمعه یعنی چای تلخ را با بوسه شیرین کردن!
جمعه اصلا یعنی تو یعنی همه ی دنیا تعطیل برای با تو بودن
جمعه یعنی موزیک شاد
یعنی رانندگی با رقص
یعنی سیگار ممنوع!
جمعه یعنی موهایت را بده دست باد تا من حسودی کنم!
جمعه ها را دوست دارم هنوز
پر است از تو
از شادی
از شیطنت
جمعه ها را دوست دارم!پر است از خاطره...
"حامد نیازی"
لبخندت
ادراک نشاطی است
که از گشودن گنجینهای دست میدهد
نازنین!
مرا خرافه مپندار
که کولیان
وارثان علم قدیماند
" سعید قربانیان "
پ.ن 1:
دریغ مکن این حس عجیب را از من
گونه هایم را
سرخ بدار
سرخ بدار
"دلآرا نعمتی"
پ.ن2:
همین که پلک تکان می دهی
جهان از سر آغاز می شود
آیینه گی چشمت را
شاید پیش از میلاد دریاها
به نقاشان باران بردند
تا سرنوشت خنده هاشان زلالیتر شود،
تا آبها رنگ لبخندت را از یاد کنند
"امان پویامک"
مثل روز اول که نمیشه. شکسته!
حالا تو هی بیا و چسب بزن.
چرا نمیخوای باور کنی؟
شکسته، کاری شم نمیشه کرد.
اصلا گیرم که همون شد. که چی؟
مگه شکستن فقط اینه که گلدونت تیکه تیکه بشه؟
خیلی از شکستن ها بی صداس. هیچ تیکه پاره ای هم به اطراف پرت نمیشه.
حتی یه تَرَک رو هم نمیتونی ببینی. ولی با تمام وجود شکسته! خورد شده!
گلدون رو نه، قلبتو میگم...
خودتو...
" بابک زمانی "
تا تو نگاهم میکنی، من باز شاعر میشوم
ای جان به قربان تو و آن چشمهای مثنوی
"سیده مریم مهاجر"
پ.ن:
کاش
فقط
سلیقه
من
بودی ...
"رسول ادهمی "