دل یار
لطفی کن و
در خلوت محزون من ای دوست
آرام و قرار
دل دیوانه ی من باش.
"اخوان ثالث"
پ.ن :
در من
دیوانه ای جا مانده
که دست از
دوست داشتنت بر نمیدارد!
با تو قدم میزند
حرف میزند
میخندد
شعر میخواند
قهوه میخورد
فقط نمیتواند
در آغوش بگیردت ...
به گمانم
همین بی آغوشی
او را
خواهد کشت ...
"مریم قهرمانلو"
دیوانه تر از خویش کسی می جستم
دستم بگرفتند و به دستم دادند
دست می سایم به دستانت
به آن لطیف بی همتا
گیسو گشاده در باد
آن طره ای که عطرش در مشامم جاریست
نگاه کن که چگونه میخکوب آن چشمان توام
چشم نه،
طعمه ی صیاد و شکارگاه عشق
تو چنان حل شدی در من که هیچ از من نیست
پای به سر، همه تو شدم
راستی تو مرا می بینی والا یار؟
اگر می دیدی حتم دارم ذوب می شدم در آتشفشان نگاهت
هنوز نفس میکشم
و مشتاق نگاه تو
چون آتشی زیر خروارها خاکستر از خاطره
و فریاد می زنم
نگاهی کن
بنگر
تا باز گر بگیرم و آتش زنم
هر چه هست غیر از تو
والا یار... نگاهی... .
"عارف اخوان"