چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۲۱ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

 

 

امشب از بوی اقاقی؛ سر خوشم

وز شراب چشم ساقی؛ سرخوشم

من خراب چشم مستت؛ ساقیا

می بده ؛ قربان دستت ساقیا

حیرتم ؛ آیینه دارم دلبر است ...

مستیم ؛ امشب ز جایی دیگر است من پر از هویم

که هی هی می‌کنم بشنو از نی ... بشنو از نی می‌کنم

باز آشوبی به کارم کرده عشق

همچو رگ‌های سه تارم کرده عشق

مست گشتم...چرخ خوردم...کف زدم

نو شدم ... برخاستم ... بر دف زدم

آه ای دف ها مرا یاری کنید "دل ز دستم می‌رود " کاری کنید

 

" مولانا"

 

 

دلم بوسه های بی هوا می خواهد

از همان هایی که میان لبهای تو تلمبار شده

و سهم من است!

 

"امیر ارسلان کاویانی"

 

 

پ.ن1:

بانو

من شاعرم

مبادی آداب نیستم!

گاهی رندانه و مستانه

پا می کوبم

بوسه می دزدم!

 

"امیر ارسلان کاویانی"

 

پ.ن2:

صورتش پر است از بوسه...

او که خندید

دنیا خندید

عشق خندید

خدا هم خندید و من...

مثل باران یک ریز بوسیدمش!

 

"حامد نیازی"

 

عطر پرتقال می گیرد نفسم
از تو که می گویم
نارنجی می شود دنیایم
تو را که می بینم
و تو بکرترین منظره ای
مثل درخت پرتقالی
که در پاییز به بار نشسته باشد!
پر از بوسه
پر از دوستت دارم...

"حامد نیازی"

 

پ.ن:

ازمیان تمام چیزهایی که دیده ام
تنها تویی که میخواهم به دیدن اش ادامه دهم
از میان تمام چیزهایی که لمس کرده ام
تنها تویی که میخواهم به لمس کردنش ادامه دهم.

خنده ی نارنج طعمت را دوست دارم.

چه باید کنم ای عشق؟
هیچ خبرم نیست که رسمِ عاشقی چگونه بوده است
هیچ نمیدانم که عشق های دیگر چه سان اند؟
من با نگاه کردن به تو
با عشق ورزیدن به تو زنده ام .

عاشق بودن، ذاتِ من است..‌‌.


"پابلو نرودا"
‌‌

 

چشم های تو آبی نیست
وگرنه حتما
در آنها غرق می شدم
سیاه نیست
وگرنه حتما درآنها
به خواب می رفتم
سبز نیست
وگرنه حتما در آنها گم می شدم
اما
نه دوست دارم غرق شوم
نه به خواب بروم
نه گم شوم
من دوست دارم
هر صبح
قله ای تازه از چشم هایت را
فتح کنم
و هر غروب
جرعه ای از آنها بنوشم
بانوی چشم قهوه ای من..!

"محسن حسینخانی"

 

پ.ن:

‍ تصدقت بروم
اصلا حواست هست که
حواسم پرت
قهوه
چشمهایت شده
مدام با
گوشواره های
فیروزه ات بازی می کنم تا
غیرت شاعرانه ام
قلمبه شود
نگذارم از حادثه
بوسه قِصِر در بروی ! 

 

" معصومه قنبری"

 

آتاری...

۲۶
مهر

 

 

مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود

جعبه‌ی کادو را که باز کردم
از خوشحالی بالا و پائین می‌پریدم و فریاد می‌زدم...
آخ جون...آتاری!
آن روزها هر کسی آتاری نداشت؛
تحفه‌ای بود برای خودش! کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته‌ی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن. مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب می‌کردم و هر چه می‌گذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم. خوشحال‌ترین کودک دنیا بودم... تا اینکه یک روز خانه‌ی یکی از اقوام دعوت شدیم؛ وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش می‌گفتند میکرو. آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد. خیلی بهتر از آتاری بود. خیلی...! بازی‌های بیشتری داشت؛ دسته‌ی بازی دکمه‌های بیشتری داشت؛ بازی‌هایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت. تا آخر شب قارچ‌خور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم. به خانه که برگشتیم دیگر نمی‌توانستم آتاری بازی کنم. دلم را زده بود. دیگر برایم جذاب نبود. مدام آتاری را با میکرو مقایسه می‌کردم. همش به این فکر می‌کردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند. امروز که در انباری لای تمام خرت و پرت‌های قدیمی آتاری‌ام را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم... ما قدر داشته هایمان را نمی‌دانیم. آنقدر درگیر مقایسه کردن‌شان با دیگران می‌شویم تا لذت‌شان از بین برود و دلزده‌مان کند. داشته‌های دیگران را چوب می‌کنیم و می‌زنیم بر سر خودمان و عزیزان‌مان و به این فکر نمی‌کنیم داشته‌های ما شاید رویای خیلی‌ها باشد. زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب می‌کند. 


"حسین حائریان"

 

تماشایت می‌کردم با چشمانی که
لهجه ی بوسه داشتند...

 

"یغما گلرویی"

نارنگی...

۲۶
مهر


اصل سرماخوردگی این‌ست که بابای آدم اول بگیرد. به مامان بگوید: «یه سوپی چیزی بار بذار»
بعد بروند توی اتاق کوچکه، همدیگر را ماچ کنند. سرما را بدهد به مامان. مامانِ آدم، نارنگی پوست بکند با آن دست‌های نرمش، هی مفش را بکشد بالا، هی دستمال را فرو کند زیر بینی بامزه‌اش و بگوید آن طرف‌تر بشین که نگیری. بعد تو خودت را بچسبانی بهش و دعا کنی که میکروبه از لای پره‌های نارنگی بنشیند توی تنت.
که دکتر برایت مرخصی بنویسد و له شوی زیر چهارتا پتو و هی عرق بگذاری. آن وقت بابا را ببینی که بالای سرت، مثل مرغ سَرکَنده راه می‌رود و بشنوی که همه دخلش را نذر، امام‌زاده می‌کند برای شفایت. تو هم آن وسط الکی ادای توهمی‌ها را در بیاوری و حرف‌های نصفه بزنی و کیف کنی از سردی حوله‌های خیس روی پا و پیشانیت و آرام آرام بفهمی که هُرمِ تنت دارد کم می‌شود.
آن وقت، اگر فردایش با کلاهِ بافتی و شال‌گردن و کاپشن پفی، رفتی مدرسه و مجید چارچشم ازت پرسید: «چرا دیروز غیبت کردی؟»
از شلغم‌هایی تعریف کنی که مامانت برایت پخته و نمک پاشیده‌ای و پوستش را با نوک چنگال برداشته‌ای و انقدر نرم بوده که توی دهانت آب شده. یا از قابلمه آب جوشِ روی گاز بگویی که تویش سرکه ریخته‌اند تا حسابی بخارش را نفس بکشی. عین دکترها ژست بگیری و بگویی بُخور، آب‌ریزش را بند می‌آورد و نگاه کنی به دهانِ بازِ مجید که لابد دارد توی دلش آرزو می‌کند ای‌کاش جای تو مریض شده بود...
نه اینطور که صاف‌صاف راه بروی توی خیابان، برسی خانه ببینی ته گلویت می‌خارد. شب نشده شروع کنی به آب‌ریزش و دستمال کاغذی را بگذاری کنارت و مرتب آب نمک قرقره کنی و آدولت‌کُلد بزرگ‌سال را چهارساعت یک‌بار قورت بدهی و خواب‌های هَچَل هفت ببینی که یک‌بار داری از دست دزدها فرار می‌کنی و دفعه بعد از پلیس‌ها و رفیق‌ها و آدم‌ها و هرکه می‌شناسی.
نصف شب هم هی از خواب بپری و ببینی یک سوراخ بینی‌ات، شُره می‌کند و آن یکی کیپِ کیپ است و سرفه‌های خشک می‌کنی، و تازه بفهمی دیگر مامان‌بزرگ هم نیست که دانه‌های بِه را بریزد توی آب، بگذارد لرد بیندازد که توی دهانت نگه داری و آقاجونی هم نباشد که تا صبح چهل بار شلوارِ بیرون بپوشد و تو قبول نکنی بروی دکتر و شلوارش را در بیاورد و بگوید: «شماها همتون مثل هم لجبازید» و دوباره خوابش نبرد از غصه. ولله که این یک سرماخوردگی ساده نیست آقای دکتر. طاعون است. طاعون دلتنگی..

 

" مرتضی برزگر"


‌قشنگ ترین چشمان دنیا را
مادر من دارد,
وقتی با خنده های از ته دلش به من نگاه میکند و از وقایع روزانه اش با آب و تاب میگوید,
بدون نظر خواستن از من بارها و بارها تعریف میکند...
قشنگترین صدای دنیا را مادر من دارد,
وقتی با نام کوچکم صدایم میکند,
برایم چای میریزد
کنارم مینشیند
با من میگوید
با من میخندد,,,
وقتی کنارش خوشبخت ترین دختر توی عالم هستم..
قشنگترین دستان دنیا را مادر من دارد,
وقتی دستهای نرمش را روی موهایم میکشد و تمام خستگی های روزگارانم را دانه دانه از موهایم برمیدارد....
و آخر تمام حرفهایش"خدای ماهم بزرگ است"
از دهانش نمی افتد....
زیباترین زن جهان مادر من و در چهار چوب خانه ی ماست,
که به وقت بودنش تمام لامپهای خانه مان روشن است,که بوی غذایش و نگاه مهربانش تمام تلخی ها و شکست های زندگی ام را در یک آن از وجودم پاک میکند.
مهربان ترین انسان عالم درون آشپزخانه ی کوچک و چهارگوش ماست وقتی تمام خستگی هایش را در قلاب بافی های رنگارنگش به نقش و نگار میکشد...
که بودنش, که خنده هایش برایم زیباترین لالایی بچگی ام است....

 

" فرگل مشتاقی"

 

بغلم کردن و هی ناز کشیدن، ممنوع!

دست دور کمرم حلقه، اکیدن ممنوع!

 

روی زانو بنشینی و به صدها ترفند

از لبم مزه ی گیلاس چشیدن، ممنوع!

 

مثل یک مار که اطراف طلا می لغزد

تو در آغوش من اینگونه خزیدن، ممنوع!

 

مرغ عشق منی! آواز بخوان، ولوله کن

پر پرواز من! از لانه پریدن ممنوع!

 

باغبانی و منم غنچه ی خوش رنگ و لعاب

غنچه را دست زدن، جامه دریدن، ممنوع!

 

چهره ام گل، بدنم گل و سروپا همه گل

گل برایم ز سر کوچه خریدن، ممنوع!

 

عصر یک جمعه بیا بهر ملاقات ولی

سر ساعت به قرارم نرسیدن ممنوع!

 

"فاطمه دشتی"

 

یار ای جان💕

 

هدیه‌ام از تولد، گریه بود

خندیدن را تو به من آموختی

سنگ بوده‌ام، تو کوهم کردی

برف می‌شدم، تو آبم کردی

آب می‌شدم، تو خانه دریا را نشانم دادی

می‌دانستم گریه چیست

خندیدن را

تو به من هدیه کردی.

 

"شمس لنگرودی"

 

پ.ن:

رویایت را

در بادکنک ها فوت کن

بگذار آسمانم

رنگ بگیرد.

 

"بهزادعبدی"


آوای تو می آردم‌
از شوق به پرواز...!‌

" فریدون مشیری"

 

اگر "عشق "
آخرین عبادت ما نیست
پس آمده‌ایم این‌جا
برای کدام درد بی‌شفا
شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟

" سید علی صالحی"

در کنار تو
در کوچه
چهار فصل سال ناگهان گل دادند!
نرگسى در چشمان تو
گل سرخى بر لبان تو
شقایق بر گیسوان تو
اقاقیایى در دستان تو
و من در پیشگاه تو سکوت کردم ....
 
"احمدرضا احمدی"

 

 

پ.ن:

چشمانت ...
مرا شاعر کرد ...
و گیسوانت..
مرا نقاش...
غم فراق تو...
مرا روزی خواهد کشت...
هرچه در این زندگی بود...
از تو بود...

 

"مهران عامری"

 

 

تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه

تو بودی که گفتی چمن می دود

تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری

به اَسرار خواهی رسید

تو را نام بردم

و ظاهر شدی

تو از شعله‌ی گیسوانت

رسیدی به من

من از نام تو

رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد

تو گفتی سلام

گل و سنگ برخاستند.

 

"عمران صلاحی

 

پ.ن :

چه زیباست طلوع مهر رویش از پس گیسوان شب

 


تو مدادرنگیای اول مهر منی
تو لذت نوشتن اولین کلمه‌ای
تو آبی
بابایی
نانی
تو خودِ جانی ... تو خبرِ خوشِ نیومدن معلمی
تو صدای رادیویی صبحِ یه روز برفی که می‌گه : امروز مدرسه (کسالت‌خانه) تعطیل است ...
تو همون دفتر چهل‌برگ خوشگله‌ای که هیچ‌وقت دلم‌نمیاد ازش برگه بکنم
تو یک زنگ تفریح ابدی
تو خنکیِ شیرِ آبخوری زنگای ورزشی
تو لذت ننوشتن تکلیف و شنیدنِ : امروز تکلیفارو نمیبینمی
تو نفسِ راحتی مثل سصثه ماه تعطیلی
تو شیرینی یک چرت طولانی سرکلاس
تو لذت کنسل شدن امتحانِ ریاضی
تو خبر زایمانِ ناغافل خانوم معلمی و یک عالم نفسِ راحت تا آمدن معلم جدید
تو کافه رستوران‌های زنجیره‌ای نیمکت آخری
تو لذت یک خوابِ راحتی بعد از خبر تعطیلی
تو مطلع‌الفجری
تو انفجار نوری
تو ‌پیروزی حقانیتِ پتویی بر باطلِ نیمکت
تو تنها پنجره‌ی کلاسی ، تنها روزنه‌ی نور و امید
تو عمر دوباره‌ای مثل جمله‌ی : تو نه پشت سریت ...
تو وعده‌ی خدایی
و تغییر سرنوشت یک قوم به دست خودش
تو حلاوت برگرداندنِ چرخِ گردونی
تو منجی عالم بشریتی
تُ تمام تقلب‌های منجر به قبولی
تو بوی دفتر کتاب نویی که جلد شدن
تو شبای قبلِ اُردویی و ذوق و آوازهاش
تو ۴ زنگ ورزشی به توان هفت روز هفته
تو زنگ نقاشی و لذت نقشه‌کشیدن برای زدنِ برج کسالت
تو امیدی
امیدِ محالِ واژگونیِ مدرسه نزدیک ثلث آخر
تو نعمتِ گم شدنِ کارنامه‌هایی
تو لذت پر شدن پیک نوروزی با عنایت فامیل
تو رویایی
رویای براندازی آموزش و پرورش
تو لذت خارج از صف ساندویچ کالواس گرفتنی با خیارشور اضافه
تو خوردنِ زنگِ آخری بعد از جمله‌ی : شما بیا پای تخته
تو معجزه‌ی دسترسی به دفتر حضور غیاب و نمره‌هایی
تو پنج نمره ارفاق معلمی برای قبولی ترم اخر
تو لذت تغذیه چیپس و پیتزا و پفک بردنی
تو اشتیاق آزادی
تو شوق رهایی
تو زنگِ آخری
تو راه مدرسه‌ای تا خانه
تو قبولیِ خردادِ سرنوشتِ منی
تو کارنامه‌ی آرزوهای منی با معدل ۲۰ ، یعنی همه‌ی آرزوهام با تو ۲۰ شدن ..‌‌.

 

"حسنا میر صنم "

بیا...

۱۰
مهر

 

التماست نمی کنم 
هرگز گمان نکن که این واژه را 
در وادی آوازهای من خواهی شنید 
تنها می نویسم بیا 
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر 
نگاه کن 
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است 
اگر نگاه گمانم به راه آمدنت نبود 
ساعتی پیش 
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم 
حال هم 
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم 
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست 
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی 
اما 
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین 
بیا و امشب را 
بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش 
مگر چه می شود 
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم؟ 
ها؟ 
چه می شود؟

"یغما گلرویی"

دیوونه

 

 

 

میان من و تو 
بیست سال فاصله...
اما زمانی که لب های تو...
بر لبانم آرام می گیرند ...
سال ها فرو می ریزند...
و شیشه ی یک عمر، می شکند...


" نزار قبانی"

مثل دریا...

۱۰
مهر


 

 

فردا باز هم
به تو فکر خواهم کرد،
مثل دریا
به ادامه‌ی خویش!‌

" سید علی صالحی"

 

 

امشب داشتم آسمون‌و تماشا می‌کردم. مثل اون وقتا که دوتایی آسمون‌و نگاه می‌کردیم و از احوالمون می‌گفتیم. یا بهتر بگم، داشتم ماه‌و تماشا می‌کردم مثل اون وقتا که با هم به ماه زل می‌زدیم.
یه ضبط صوت داشتی با چندتایی نواز کاست از خواننده‌های قدیمی. موقع نگاه کردن به آسمون همیشه یکی از نوارا رو می‌ذاشتی توی ضبط و زل می‌زدی به آسمون. بعدم آروم آروم با اون صدای قشنگت باهاش زمزمه می‌کردی:
«باز ای الهه‌ی ناز، با دل من بساز
کین غم جان‌گداز، برود ز برم»
انقدر اون آهنگ‌و گذاشتی که ناخودآگاه حفظش شدم. وقتی بنان پر از درد می‌خوند:
«گر دل من نیاسود، از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم...»
یکی از همون شبای پاییزی بود که حست‌و گفتی. یادمه بهم گفتی: "بانو جان، الهه‌ی ناز من، بیا و با دل من بساز..."
منظورت‌و نفهمیدم. ازت پرسیدم: "یعنی چی؟ مگه دارم اذیتت می‌کنم؟"
گفتی: "آره. اذیتم می‌کنی."
تعجب کردم. آخه من که کاری نمی‌کردم! گفتم: "آخه من که کاری نمی‌کنم."
خندیدی و پیشونیم‌و بوسیدی. گفتی: "می‌دونی... از مقدمه چینی بدم میاد! دوستت دارم..."
اولین باری بود که توی چشمام زل زدی و گفتی دوستم داری! سرم‌و پایین انداختم و ریز خندیدم که خوندی: «آن که او به غمت دل بندد چون من کیست؟
ناز تو بیش از این بهر چیست؟
تو الهه‌ی نازی، در بزمم بنشین
من تو را وفادارم بیا که جز این، نباشد هنرم...»
.....
امشب به آسمون زل زده بودم. ستاره‌ها زیاد پیدا نبودن اما ماه، خوش می‌درخشید. با ماه درد و دل می‌کردم. از تو می‌گفتم... یهو با دیدن لبخند ماه، یاد لبخندای تو افتادم و آهنگ الهه‌ی ناز که با لبخند می‌خوندیش.
جانا، از وقتی رفتی فقط ازت یه ضبط و چندتا نوار کاست باقی مونده که شدن همدم من. این شبا هم مثل همون شباست، فقط با فرق اینکه تو دیگه نیستی که با بنان، بخونی.
امشبم مثل هر شب بنان داره با بغض از دل من برای تویی که نیستی می‌خونه:
«باز، ای الهه ناز، با دل من بساز
کین غم جانگداز، برود ز برم
گر، دل من نیاسود، از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم
باز، می‌کنم دست یاری، بسویت دراز
بیا تا غم خود را، با راز و نیاز، ز خاطر ببرم»
...
«ببین بنان چطور با صدای من بغض کرده...» 

 

"رویا نیکپور"

 

هیچ

 


دل من گِردِ جهان گشت و
نیابید مثالش...‌

‌"مولانا"

 



پاییز که میشه دلبر سر غروب میره دامن نارنجیه شو میپوشه خرامان خرامان میره تو حیاط رو اون صندلی آبیه وایمیسه دسشو دراز میکنه دوتا خرمالو میچینه همون داغ و داغ آفتاب خورده میکشه به دندون
اون درخته رو جمشید اسم گذاشته "دلبر پسند". مگه دیگه کسی جرات داره دلش خرمالو بخاد؟ سفره میکنه یارو رو

دلبرکه میره تو حیاط هیشکی پشت پنجره نیس از بس کله شق میشه جمشید تو این پاییزا
یکی اشتباهی نیگا بیرون کنه میره سربختش و دِ بزن
دلبریاشو دلبر میکنه کتکشو ماها میخوریم...
همینه که ما دلمون هر روز بارون میخاد، چون جمشید و دلبر میشینن ها میکنن پشت پنجره قشنگ بخار کنه روش دوتا قلب بکشن و واس هم نامه بنویسن
اونوقه که ما میتونیم دربیایم تو حیاط
بارون پاییز واسه ماها عاشقانه نیس ما فقط خیس میشیم و دلبرونه هاش واسه حمشید ایناس
جمشید و دلبر یه دختر دارن اسمش پاییزه... هیشکی ندیدش اصن نمیدونیم اسمشه یا همین پاییزیه که داره میرسه
فقط میدونیم این سه ماه مال جمشید ایناس
سر همینم بچه ها بش میگن فصل جمشید اینا
جمشید ایناتون مبارک

"چهرازی
"

 

پ.ن:

قسم به پاییزی که در راه است
و به پچ پچ های عاشقانه ی برگ ها، در حال افتادن!
قسم به بوسه های آخر
و به باران های گاه و بی گاه
و به آغوش های خالی
قسم به عشق
که من
پاییز به پاییز
باران به باران
آغوش به آغوش دل تنگ توام !

"سوسن درفش"