نارنگی...
اصل سرماخوردگی اینست که بابای آدم اول بگیرد. به مامان بگوید: «یه سوپی چیزی بار بذار»
بعد بروند توی اتاق کوچکه، همدیگر را ماچ کنند. سرما را بدهد به مامان. مامانِ آدم، نارنگی پوست بکند با آن دستهای نرمش، هی مفش را بکشد بالا، هی دستمال را فرو کند زیر بینی بامزهاش و بگوید آن طرفتر بشین که نگیری. بعد تو خودت را بچسبانی بهش و دعا کنی که میکروبه از لای پرههای نارنگی بنشیند توی تنت.
که دکتر برایت مرخصی بنویسد و له شوی زیر چهارتا پتو و هی عرق بگذاری. آن وقت بابا را ببینی که بالای سرت، مثل مرغ سَرکَنده راه میرود و بشنوی که همه دخلش را نذر، امامزاده میکند برای شفایت. تو هم آن وسط الکی ادای توهمیها را در بیاوری و حرفهای نصفه بزنی و کیف کنی از سردی حولههای خیس روی پا و پیشانیت و آرام آرام بفهمی که هُرمِ تنت دارد کم میشود.
آن وقت، اگر فردایش با کلاهِ بافتی و شالگردن و کاپشن پفی، رفتی مدرسه و مجید چارچشم ازت پرسید: «چرا دیروز غیبت کردی؟»
از شلغمهایی تعریف کنی که مامانت برایت پخته و نمک پاشیدهای و پوستش را با نوک چنگال برداشتهای و انقدر نرم بوده که توی دهانت آب شده. یا از قابلمه آب جوشِ روی گاز بگویی که تویش سرکه ریختهاند تا حسابی بخارش را نفس بکشی. عین دکترها ژست بگیری و بگویی بُخور، آبریزش را بند میآورد و نگاه کنی به دهانِ بازِ مجید که لابد دارد توی دلش آرزو میکند ایکاش جای تو مریض شده بود...
نه اینطور که صافصاف راه بروی توی خیابان، برسی خانه ببینی ته گلویت میخارد. شب نشده شروع کنی به آبریزش و دستمال کاغذی را بگذاری کنارت و مرتب آب نمک قرقره کنی و آدولتکُلد بزرگسال را چهارساعت یکبار قورت بدهی و خوابهای هَچَل هفت ببینی که یکبار داری از دست دزدها فرار میکنی و دفعه بعد از پلیسها و رفیقها و آدمها و هرکه میشناسی.
نصف شب هم هی از خواب بپری و ببینی یک سوراخ بینیات، شُره میکند و آن یکی کیپِ کیپ است و سرفههای خشک میکنی، و تازه بفهمی دیگر مامانبزرگ هم نیست که دانههای بِه را بریزد توی آب، بگذارد لرد بیندازد که توی دهانت نگه داری و آقاجونی هم نباشد که تا صبح چهل بار شلوارِ بیرون بپوشد و تو قبول نکنی بروی دکتر و شلوارش را در بیاورد و بگوید: «شماها همتون مثل هم لجبازید» و دوباره خوابش نبرد از غصه. ولله که این یک سرماخوردگی ساده نیست آقای دکتر. طاعون است. طاعون دلتنگی..
" مرتضی برزگر"
- ۹۸/۰۷/۲۶
- ۱۹۴ نمایش