- ۰ نظر
- ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۱۷
- ۳۴۵ نمایش
از دو سه روز قبلش هدیه میگرفتند. توی خانواده ما رسم بود برادرها برای خواهرهایشان چیزی بگیرند و شب یلدا هدیه بدهند. ما یک عمه داشتیم. چهار برادر برای خواهرشان هدیه میگرفتند, عمه توی کرج ساکن بود, شب یلدا میرفتیم خانه عمه جان. همه عموها بودند, انار بود, هندوانه بود, تنقلات بود, دور کرسی جا نمیشد, ما بچه ها توی سروکله هم میزدیم, زمان از دست همه در میرفت, گاهی ساعت دو سه شب میرسیدیم خانه و فردایش هم مدرسه بود و بزرگترها هم باید سرکار میرفتند ولی باز کسی خسته نبود, آن دور هم بودنها انگار انرژی بیشتری به آدم میداد, یادم هست یکی دوباری برف هم آمد آن سالها, شب یلدا رنگ داشت آنموقع ها.مثل حالا توی هیاهوی زندگی گم نشده بود.
نمی دانم انگار از یک جایی به بعد کوچه ای را اشتباه پیچیدیم و گم شدیم.
" ای لیا "
مثل بوسه یِ پیش از خداحافظی
تکلیفت روشن نیست
من چقدر ساده ام
که هنوز فکر می کنم
روزهای آخر پاییز
تمام طلسم ها باطل می شود !
و تو مرا فتح خواهی کرد.
هنوز بوی عطرت را دوست دارم
هوای مرددِ لبخندت را
و این همه سال را
که در هر نگاه گذرا
رازی را کشف کردیم
که جز من و تو همه از آن بی خبرند.
شاید برای پرسه زدن باتو
زمستان فصل بهتری باشد
اگر فراموش نکنی
من
ادامه یِ خواهشی گم شده ام !
که یک روز به آغوشت
باز خواهم گشت ...
"نیلوفر لاری پور"
+خوب خوابیدی؟
_شب بخیر گفتی؟
+ببخشید خب، بیهوش شدم یدفه
_بعد توقع داری خوب خوابیده باشم؟کلافه بودم تا صبح
+میدونم، ببخشید
_نمیبخشم
+چیکار کنم جبران شه؟
_فعلا یه صبح بخیر بگو زندگی از جریان نیفته
+صبح بخیر جانا
_بده پیشونی تو ببوسم...
"علی سلطانی"
پ.ن:
آن کس که می بایست با من همسفر باشد
باید کمی هم از خودم دیوانه تر باشد...!
"غلامرضا طریقی"
به دخترى عشق بورز که کتاب بخواند
به دختری عشق بورز که پولش را به جای لباس خرج کتاب کند
دختری که لیست بلندی از کتابها را برای خواندن تهیه کرده است.
دختری که کارت کتابخانه سالهای کودکیاش را هنوز با خود دارد.
دختری را پیدا کن که اهل خواندن باشد...
تشخیصش سخت نیست
حتماً همیشه در کیفش کتابی برای خواندن دارد.
کسی که به کتابفروشی، عاشقانه نگاه کند
و پس از یافتن کتابی که مدتها در جستجویش بوده، اشک شوق در چشمانش حلقه زند.
کسی که بوی کاغذ کاهی یک کتاب قدیمی، برانگیختهاش کند.
به دخترى عشق بورز که اگر در کافه منتظرت ماند، انتظارش را با خواندن کتاب پر کند.
حتی اگر به دروغ، از خاطره مطالعه کتابهای بزرگی نام برد که هرگز نخوانده است، تشویقش کن، چرا که او لذت اغراق را در درک و فهم تجربه میکند و نه زیبایی.
به دخترى عشق بورز که کتاب بخواند.
و برای تولدش و سالگرد آشنایی و همهی اتفاقهای خوب به او کتاب هدیه بده.
به او نشان بده که «عشق به کلمات» را میفهمی و درک میکنی.
به او نشان بده که میفهمی که او فرق واقعیت و خیال را میفهمد
به او، حتی اگر دروغ بگویی، دروغ گفتنات را درک میکند، او کتاب خوانده است.
او میداند که انسانها فراتر از واژهها هستند و در رفتارشان، هزار انگیزه و ارزش و گریز ناگزیر پنهان است.
او لغزش و خطای تو را بهتر از دیگران درک خواهد کرد
با او، حتی اگر خطا کنی، بهتر میفهمد...
او کتاب خوانده است و میداند که انسانها هرگز کامل نیستند.
در کنار او اگر شکست بخوری، او میفهمد...
او زیاد خوانده است و میداند که راه موفقیت،
از شکست سنگفرش شده.
او رویا پرداز نیست و با هر شکست، محکمتر از قبل کنارت میماند...
اگر به دخترى عشق ورزیدی که اهل خواندن بود،
کنارش باش.
اگر دیدی نیمه شب، برخاسته و کتابی در دست، گریه میکند، در آغوشش بگیر، برایش فنجانی چای بیاور، بگذار در دنیای خودش بماند.
به دختری عشق بورز که اهل خواندن باشد.
او برایت حرفهای متفاوت خواهد زد
و دنیایی متفاوت خواهد ساخت
غمهای عمیق و شادیهای بزرگ هدیه خواهد آورد.
او برای فرزندانت نامهایی متفاوت و شگفت خواهد گذاشت، او به آنها سلیقهای متفاوت و متمایز هدیه خواهد کرد.
او میتواند برای فرزندانت تصویر زیبایی از دنیا بسازد، زیباتر از آنچه هست
به دخترى عشق بورز که اهل خواندن باشد.
چون تو لیاقت چنین دختری را داری
تو لیاقت داری به کسى عشق بورزى که زندگیت را با تصویرهای زیبا رنگ زند
اگر چیزی فراتر از دنیا را میخواهی،
به دختری عشق بورز که اهل خواندن باشد...
"رزمارى اورکویکو "
تنها گُـــلی کـه به آنهـــــا
آلــــرژی نداشتم،
گـُــــل های..
روی دامنش بــود ...
"پوریا نبی پور "
پ.ن1:
گل دادی
اما نه در بهار
اینگونه
عاشق پاییز شدم...
"آبا عابدین"
پ.ن2:
میشود
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمیارزد
"حافظ"
راز عشق در این است که حس تملک را از خود دور کنی.
در حقیقت هیچکس نمی تواند مال کسی شود.
شریک زندگیت را با طناب نیاز، نبند.
گیاه هنگامی رشد می کند که آزادانه از هوا و نور آفتاب
استفاده کند...
"جی. دونالد والترز"
پ.ن:
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
"سهراب سپهری "
پ.ن:
می خواهی کف دستت را بو کنم
ببینم بوی کدام گیاه کمیاب
در سرم می پیچد امروز ؟
"عباس معروفی"
ای که چون رخ مینمایی آفتاب آید برون
آن قدر مستی چنان مستی که از چشمت شراب آید برون
زلفکانت خود حجابی بر نگاهت میکشد
وای از آن روزی که زلفت از حجاب آید برون
آنکه میگوید دوام عالم از بیبندوباری شد خراب
گیسوانت را رها کن خود خراب آید برون
آن که میگوید صبوری کن بهشت از آنِ ماست
هرکجا رخ مینمایی با شتاب آید برون
زاهد از اندوهِ رسوایی به رخ دارد نقاب
ورنه پیشِ دیگران خود بینقاب آید برون
گوییا در خوابِ غفلت ماندهاند اصحاب کهف
پس تو رخ بنما که این عالم ز خواب آید برون
"پرواز همای"
بنشین چای بریزم که کمی مست شویم
دلخوشم کرده همین پیش تو عیاشی ها
"علی صفری"
پ.ن:
تو را برای چای تازه دم بعدازظهر
با عطر حل میخواستم.
که سر روی شانه ات بگذارم و
ندانم که در عطر تو غرق شوم
یا در عطر چای؟
"رقیه رستمی"
قهوه رو میریزم، لای در حیاط رو باز میکنم، قهوه توی دستام گرم و خوشبو جا خوش کرده، زنگ خونه به صدا در میاد، قهوه رو میذارم رو میز و میرم سراغ آیفون.
من:بله؟
پستچی: بسته دارین..
میرم بالا..برمیگردم...
لباس میپوشم که برم ورزش. ساک،کتونی،حوله،شلوارک.چیزی جا نمونده؟!تو آشپزخونه دور میزنم.میرم تو اتاق وسایلمو برمیدارم.
زنگ تلفن:...
من: بله..سلا..حتما..میبینمتون..بله..قربونتون..
میام بیرون..کلید خونه رومیز!
قهوه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یخ کرده، بوش کمتر شده.انگار ازینکه اون قهوه ی ناب قبل نیست حال خوبی نداره.همون قهوه ی چند دقیقه پیش برای اینکه فراموش شده و بهش اهمیت ندادن خوشحال نیست!!
دستمو دورش حلقه میکنم و ازش بابت یادم رفته های چند دقیقه قبل عذر میخوام.ولی اون دیگه هیچوقت داغ نمیشه.اون دیگه هیچوقت اون قهوه ی ناب نمیشه.
سرمیکشمش!
اینجا هم اشتباه میکنم، باید مزه مزه میکردم، تا بهش بفهمونم که همونقدر خوشمزس!
حالا دیگه نیست، تموم شده و من تعریفش میکنم.
زندگی همینقدر نزدیکه که تا از دست بره! باید قدر دونست..
گاهی فقط اونه که مهمه.نه بسته مهمه نه هیچ تلفنی از هیچ جا!
باید قهوه رو داغ داغ مزه کرد و از بوش لذت برد...
"صابر ابر "
ای شاعران
با شاعری
ای کاتبان
با کاتبی
امشب
هیاهویی کنید
کینجا منی
پروانه شد
" مولانا"
پ.ن 1:
بارها برف را دیده ام
که بر پنجره می بارد
تا رفتنت را زیباتر کند
و ابر را
که بر بام خانه نشسته است
که تصویر انتظار مرا کامل تر
و تنها
مگر برای نشستن بر لبه ی ماه
این پروانه از پیراهن تو برخیزد
"گروس عبدالملکیان "
پ.ن2:
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ایست
که او را در دفتری
به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
"فروغ فرخزاد "
دروغ بود
از خاک هیچ کس درخت نمی روید
و گرنه تا حالا
هزاران زیتون و انجیر و توت سیاه،
هر طور شده شاخه هایشان را به شهر
رسانده بودند
تا هیچ بازمانده ای نتواند
در مقابل برگهای به هم تنیده
کسی را بعد از کسی
کسی را بجای کسی
کسی را با خیال کسی
ببوسد.
"رویا شاه حسین زاده"
سیگارشو گذاشت بین لباش و همینجور که فندک میزد گفت "نچ. اون عاشقت نیست. نمیدونی، یه مرد وقتی عاشق میشه دیوونه میشه"
گاز فندکش تموم شده بود انگار. هرچی تلاش می کرد روشن نمیشد.
از آخر فندکشو با اکراه انداخت رو میز و دست کرد تو جیباش و بالاخره یه قوطی داغون کبریت کشید بیرون. یه کبریت درآورد و شروع کرد به کشیدن سرش به تیکه ی قهوه ای کنار جعبه ش.
با حرص گفت: اااه اینم که...
- کبریته گوگرد نداره
نگام کرد. گفتم "یه بار آتیشش زدی قبلا. سوخته!" نگاه به کبریت کرد و تلخ خندید.
گفتم "از کجا انقدر با اطمینان حرف میزنی؟ خودت تا حالا عاشق شدی؟"
نگاهشو دزدید؛ سیگارشو با یه کبریت جدید روشن کرد و گفت "نه...
این کبریت سوخته هه رو کی گذاشته تو قوطی؟"
"آنا جمشیدی"
زندگی تاریک است
اما
خوابم نمی برد
شبیه دو دست که مچ انداخته اند
گاهی به پهلوی چپ می افتم
گاهی به پهلوی راست
"مجید سعدآبادی"
پ.ن:
زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شاهانی
"مولانا "
پ.ن2:
تمام این فاصله ها
تمام ِ این تنهایی ها
تمام ِ نداشتن هایت
ای کاش،
خوابی بودند
شبیه ِ خواب ِ دم ِ صبح
میآمدی:)
با دستان ِ شبیه اطلسی ات
بیدارم میکردی
میگفتی:
جان ِ دلم، صبح شده است:)
و من
به بهانه ی رهانیدنم
از خوابی سخت
در آغوش میکشیدمت ...
اما حیف،
تو نیستی
و من به واقعی ترین شکل ِ ممکن
اسیر کابوس ِ نداشتن ات شده ام.
تنهای
تنهای
تنـهــا
"مهدی صادقی"
هزار بار هم با خودم هم با دوستانم قرار گذاشتیم که فراموشت کنم هزار بار قرار گذاشتیم اما نشد، نشد که وقتی خط یک مترو را بالا پایین می کنم با صدای همیشگی ایستگاه شهید بهشتی یاد تو نیفتم بغض نکنم غصه نخورم که این همه پله را مجبوری هرروز صبح و عصر بالا و پایین بروی هنوز یادم هست که عادت به پله های برقی نداری من را هم عادت به این تفاوت از دیگران داده ای، هیچکس نمی داند وقتی خطی ها می گویند عباس آباد یک نفر چطور به یاد همان یک نفر می افتم به اینکه حتما الان در یکی از خانه های کوچه ارمغان پشت میز چوبی آشپزخانه ای رو به رویِ مادرش نشسته و یکی یکی اتفاق های امروز را برایش تعریف می کند
سرافراز باز هم یادش رفت قهوه را تلخ می خورم، اصفهانی مثل همیشه دیر تر از بقیه آمد،
عمو حسن گل هایش را آب می داد و به شما سلام رساند و آقای سرمدی امروز ترفیع گرفت و به دفتر خیابان٢٩ رفت، مرد نازنینی بود حیف شد، روزنامه ها هم تیتر اولشان مثل همیشه یک مشت دروغ بود، سپاهان صدرنشین جدول شد یک رستوران به نام فلان در تجریش بسته شد، فردا قرار است باران بیاد که نمی آید ، راستی منصور تماس گرفت و گفت که حالشان خوب است برای عید به ایران می آیند و هانا دلتنگی دایی و مادرجان اش را میکند.
می بینی خیلی خوب داری سعی میکنی من را از یاد ببری ، خیابان٢٩، کافه باران، میز دو نفره مان ، قهوه هایی که تلخی شان اول دلت را میزد اما خودم عادتت دادم به این تلخی شیرین این هم یکجور تفاوت است، دختری قرار است بیاید که چشم های سبزش هم رنگ چشم های من است
دیر رسیدن های همیشگی خودت سر قرارهایمان، رستورانی که قرار بود روز آخر آنجا باشیم ولی نبودیم و همان جای هیشگی را با همان همیشگی اما بدون حضور آدم های همیشگی اش ترجیح دادیم.
نگاه کن حتی دیگر من نیستم که پشت ترافیک برایت غلط غلوط روزنامه بخوانم و باهم به این دخترِ بی سواد بخندیم و تو دیگر به تیتر اولِ همه ی روزنامه ها اکتفا میکنی، نه تیم محبوب تو قهرمان میشود نه تیم من شرط را هردویمان باختیم درست مثل باختن خودمان به یکدیگر.
شباهت ها من را که از پا درآورده اما تو هنوز رو به روی مادرت می نشینی و تمام حرف هایی را می زنی که نشانی از من در آن ها گم است چایت سرد می شود و دوباره برایت می ریزد معین هم برای بارِ هزارم از ضبط صوت کوچک گوشه ی میز میخواند... کنارم هستی و اما.. وباز هم لیوان چای میان حلقه ی دستانت مثل دست های من یخ میزند و سعی میکنی هیچ هم به یاد من که دیگر کنارت نیستم نیفتی.
"پریسا چودار"
بوسه هاى تو
زانوهایم را سست مى کند
شبیه درختى که خوشحال است
بعد در جنگل جادویى موهایت
تکیه مى دهم به یک آغوش همیشگى
مثل یک رودخانه ى عاشقِ ستاره
حالتى از یک رویاى کهنه
این بار
اما دیگر مى ایستم و مى بوسم ات
درست پیشِ چشمِ همه
"بهنود فرازمند"
پ.ن:
پس از من
هر کس تو را ببوسد
بر لبانت تاکستانی خواهد یافت
که من کاشته امش
"نزار قبانی"