آدمیزاد، فراموشکاره.
- ۰ نظر
- ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۵۸
- ۲۰۰ نمایش
جایى دور
که هر وقت از فراموشىِ خواب ها دل ات گرفت
مى توانى تمامِ ترانه هاى دخترانِ میخوش را
به یاد آورى!
مى توانى بى اشاره ى اسمى
بروى به باران بگویى
دوستت دارم!
من چمدانم را برداشته
دارم مى روم،
تمام واژه ها را براى باد باقى گذاشته ام
تمامِ باران ها را به همان پیاله شکسته بخشیده ام،
دارایىِ بى پایانِ این همه علاقه نیز!
شنیده ام یک جایى هست
حدسِ هواى رفتن اش آسان است
تو هم بیا...
.
"سید على صالحى"
تو ..
در تاریخ معاصر این شعر دست برده ای
در ترکمنچای ،
مرز میان موهایت با نخجوان
مرز میان خنده هایت با سربازانِ عاشق قاجار
مرز میان لب هایت با قهوه ی تلخ ناصری ..
تو با چشم هایت ،
در کودتای اول پهلوی دست برده ای
با موهایت در ماجرای کشف حجاب
و آغوشت ،
که بهانه نقض بی طرفی ما بود
در یک جنگ جهانی ...
و از این همه که بگذریم
نقش پیراهنت ،
در ملی شدن نفت
و با سرخی بیشتر
در همه ی آغوش های جهان پیداست ،
بنشین ..
در موهایم دست ببر
و در این تنگنای تاریخی ،
بغلم کن ...
"رضا ادهمیان"
چسبیده ام به تو
بسان انسان
به گناهش...
هرگز ترکت نمیکنم.
"مرام المصری"
پ.ن:
بوسه از کنج لب یار نخوردست کسی
ره به گنجینهٔ اسرار نبردهست کسی
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدَر صبر به عاشق نسپردهست کسی!
لب نهادم به لبِ یار و سپردم جان را
تا به امروز به این مرگ نمردهست کسی
ریزش اشک مرا نیست محرّک در کار
دامن ابر بهاران نفشردهست کسی
آب آیینه ز عکس رخ من نیلی شد
اینقدر سیلیِ ایام نخوردهست کسی!
غیر از آن کس که سرِ خود به گریبان بردهست
گوی توفیق ازین عرصه نبردهست کسی
داغ پنهان مرا کیست شمارد صائب؟
در دل سنگ، شرر را نشمرده است کسی...
.
"صائب تبریزی"
هرگز عاقل نشو ...
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی !
کودک بمان
در اندوه پایانی عشق ،
طوفان باش
و این گونه بمان
مثل ذراتِ غبار در هوا پراکنده شو ..
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش ،
وقتی می میری ...
"عزیز نسین"
پ.ن:
سر گشته ی محضیم و در این وادی حیرت....
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم..
"اخوان ثالث"
من همان نایم که گر خوش بشنوی
شرح دردم با تو گوید مثنوی
یک نفس دردم ، هزار آواز بین !
روح را شیدایی پرواز بین
من همان جامم که گفت آن غمگسار
با دل خونین ، لب خندان بیار
من خمش کردم خروش چنگ را
گرچه صدزخم است این، دلتنگ را
من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمی دانست و خود را می ستود
من همی کندم - نه تیشه ! - کوه را
عشق ، شیدا می کند اندوه را
در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خود اندیش را
می گِرِستم در دلش با درد دوست
او گمان می کرد اشک ِ چشم ِ اوست !
" هوشنگ ابتهاج "
هفتاد درصد بدن من را آب تشکیل می دهد، سی درصد اش را تو.
کاش بیوفتی در تن من، حل شویم. آرام آرام رنگ مرا، طعم مرا عوض کنی.
کاش تو آزادی باشی، آزاد کنی، زنی که دوست دارم باشی، رژ لبت بگیرد به من،
به لیوان. قرص جوشان باشی، آرام جلز و ولز کنی در تنم. بگذاری به یاد بیاورم.
من کوچکم، نسبت به چیزی که در ذهنم میگذرد.
کمم، زورم به میلهها، به سرطان، به دعوای در خیابان و به خیلی چیزها نمیرسد.
فقط میتوانم خودم کسی را حبس نکنم. بعضیها هفتاد درصد بدنشان را آب تشکیل میدهد،
بقیه را حرفهای قشنگ، حرفهای الکی و حرفهای خیس و حرفهای نمور...
"محمدرضا زمانی"
مثلِ چای با عطرِ هل
وسطِ سرمای زمستان،
مثلِ آرامشِ آغوشش در اوجِ تشویش،
مثلِ عطرِ یک آشنا
در غریب ترین نقطه جهان،
مثلِ خنکایِ نفس هایش
رویِ پیشانی داغِ تبدارت،
مثلِ پنج دقیقه خوابِ صبح،
میچسبد به جان
یکی که اسمش
بی هیچ قید و شرطی
رفیق است
در این قطحی واژه ی دوست...
" فاطمه جوادی "
همه شب خواب بینم خواب دیدار
دلـی دارم دلـی بـی تـاب دیدار
تو خورشیدی و من شبنم چه سازم
نه تاب دوری و نه تاب دیدار
"قیصر امین پور"
امروز اول دیماه است ..
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است ..
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتی است به آرامش ،
در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول !
ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار
روز مهمانی خورشیدند ،
من سردم است و می دانم
که از تمامی اوهامِ سرخِ یک شقایق وحشی
جزء چند قطره ی خون
چیزی به جا نخواهد ماند ،
من عریانم ، عریانم ، عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است ،
از عشق ، عشق ، عشق ..
من این جزیره ی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه ها گذر داده ام
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود ،
که از حقیرترین ذره هایش
آفتاب به دنیا آمد ...
"فروغ فرخزاد"
به گمانم یلدا
ماجرای دختریست ؛
که در یکی از شب های زمستان
بخاطر دلتنگی اش یک
دقیقه بیشتر از خدا گرفت !
تا معشوقه اش را در دل شب پیدا کند ...
.
" ساحل اسد زاده "
از باغ های حافظ تو
تا سطرهای بی خواب من
چقدر بیراهه هست!
می خوابم
این بار
به عطر چشمانت
با سرمه ای که در چشمان هر نهنگی هست
بی مِی
بی ساغر
از هزاره ی طوفان های در راه
چگونه است گریستن بر فریادهای مانده در خیزاب
بانوی درخت های خیس و تب دار
برخیز
بیا به ساحل برویم
مرگ تاوان کمی است
برای چشمان تو...
"فاطمه سادات حسینی"
پ.ن:
یلدا هوای چشمهای توست