زمستان که بیاید
- ۰ نظر
- ۳۰ آذر ۹۶ ، ۲۰:۱۲
- ۳۲۴ نمایش
برایت؛خواهم سرود
ازنزدیکی سقف آسمان
به کف اتاقم..
ازسایه ی ابرهای سپید
تاسایه ی گرم دستانم...
برایت از سرو و صنوبر و سپیدار
خواهم گفت
ازاستقامت
ازپیروزی خورشید؛
درجدال باابرهای سیاه
وشب که مارا درخلوتش
جایی نیست...
ازجاده هایی
که قراراست روبه خوشبختی باشند...
راستی
دیروز شمعدانی باغچه می گفت
پای خاکش گل شبدر روییده
وشبدر همیشه نیک است...
دیوانه
به من نخند
من فریاد را نم نم اشک ریخته ام
وسکوت را
بالبهای تفتیده
فریاد زدم...
کسی پای دردم نبود
من پای دردت می مانم
دریارا
باهم گذر خواهیم کرد...
" منصوره صادقی"
وقتی بارانی بهاری ات را درآوردی
مثل پروانه ای که پیله اش را در می آورد
و رو به رویم نشستی
مطمئن شدم که بچه ها راست می گویند
و همچنین همه زن ها و مردها
تو شیرینی، چون عسل
و مدهوش کننده ای، چون شب قدر...
" نزار قبانی"
خیلی شیطون بودم، هیچ جوره نمیشد منو کنترل کرد. همیشه باید یه چیزی میشکست، یکی شکایت میکرد ازم یا میخواستن از مدرسه مامانمو. مامانم اما خیلی صبور بود.. وقتایی که کلافه میشد تو چشمام نگاه میکردو دستشو نشونم میداد. بهم میگفت: "رگای دستمو نگاه کن؟ دارم پیر میشم تو منو خیلی اذیت کردی دیگه امسال میمیرم از دست تو!" مامانم بر خلاف تو، خیلی خوب میشناخت ترس هامو. به ساعت نمیکشید، که وقتی خواب بود، میرفتمو دستشو از زیر پتو میکشیدم بیرون. انقدر رگهاشو میبوسیدم تا بیدار میشد و من رو با لبخند میکشوند زیر پتو. خوب میدونست من رو فقط ترسِ از دست دادن میترسوند. امروز، من.. هنوز دارم اون ترس هامو. وقتی خداحافظی میکنی و در ماشین رو میبندی نگاه میکنم که فقط میری یا مث اوایل وسطش برمیگردی و چند بار نگاهم میکنی. اگه رفتی، که رفتی.. اگه نه.. اگه از دور برگشتی و نگاهم کردی اونوقت مث بچگی هام، مث رگای دستای مامان، میبوسم نگاهاتو از دور.
"امیرعلی ق "
از پیشانیام پرنده میگذرد ،
وقتی زندگی
حکایتیست شانه به شانهات ...
و لب که باز میکنم
آوازهای قدیمی
فاصلهی میانمان را میشکافند
تا خودشان را جایی لابهلای موهای تو پنهان کنند ..
حالا
سرنوشتِ نامم در دهان تو روشن شده است
و مدتیست که آفتاب
از من ،
دو سایه بر زمین میاندازد ..
از پیشانیات پرنده میگذرد
آن روز
که فاصلهی میانمان
تنها یک آواز قدیمی و چند بوسه باشد ...
"روزبه سوهانی"
عطر پرتقال میگیرد نفسم
از تو که میگویم
نارنجی میشود دنیایم
تو را که میبینم
و تو بکر ترین منظره ای
مثل درخت پرتقالی که در پاییز به بار نشسته باشد!
پر از بوسه...
پر از دوستت دارم!
" حامد نیازی"
مَن سَنی چوخ سِویرَم آخ که چه زبان شیرینی است
این زبان ترکی آدم را خَلسه میبرد
و من هم آن دخترک ترک زبانی که در باغی دارم
سیب را در دامنم میچینم و تو با آن لبخند محجوبی که دل را برده
در تکه کاغذی مینویسی سن منیم قلبیم سن
همراه با آن انار سرخ رنگی که داری در
دامنم میگذاری
چه لذت شیرینی دارد خاطره ساختن در کنار تو
و من در اغوش تو در زیر آن درخت سیبی که مظهری از عشق مان است
با عشقی وصف نشدنی
میگویی : سَن مَنیم عُمریم سَن تا عُمریم قوتولسا سَنن گالاجیام
.
من باور دارم که خنده بهترین سوزاننده کالری است.
من به بوسیدن باور دارم، بوسیدن بسیار.
من باور دارم آنگاه که همه چیز به غلط از آب درآمد، قوی باشم.
باور دارم که دختران شاد، زیباترین دختران هستند.
بر این باورم که فردا روز دیگریست
و به معجزه یقین دارم.
بعد از تو ...
در سایهی هیچ درختی نخواهم ماند
در ابهام سبز جنگل
و در سرخی گل سرخ
کنار رودی از خطوط لوقا
چیزی در من تمام خواهد شد ..
و تشویش افتادن چشمی با مخمل
یا دریاچهها با من خواهد ماند
کیست در بالکن که با تلخی میگرید ؟
و باران هم بند نمیآید ،
هر روز این لحظه را دارم
که از پوستم تو دور میشوی ....
"بیژن نجدی "
من هرگز در یک نگاه عاشق نشدم.
یعنی به عشق در یک نگاه اعتقادی ندارم.
فقط یکبار فاصله ام با کسی کم شد. نفس ش به صورتم خورد. صدایش در گوشم لرزید. بعد نگاهم رفت سمت صورتش.
نگاهش آمده بود سمت صورتم. حواسمان را به صفحه ی کاغذ پرت کردیم و دقت کردیم دیگر آن اتفاق نیفتد.
ولی نفس ش همچنان داشت صورتم را گرم و گرم و گرم می کرد و صدایش به قلبم هیجان می داد.
من هرگز در یک نگاه عاشق نشدم.
من با لرزش دست هایش و دست هایم که آن کاغذ لعنتی را گرفته بودیم، گیر افتادم.
و بعد هم چند سالی طول کشید که مثل از بین رفتن یک زخم عمیق، خاطره ی آن روز هم از بین رفت.
"شیما سبحانی"
اگر روزی بخواهم
از قصه عاشقی مان کتابی بنویسم
فهرست کتاب اینگونه میشود
نبود..........۱
آمد......... ۴۰
ماند.........۷۰
رفت........۱۹۰
صفحات قصه ماندنت از بقیه موضوع ها بیشتر است...
آخر کلی خاطرات باید بنویسم
کم چیزی نیست...
" امیر علی اسدی "