عشق خودش خواهد آمد
- ۰ نظر
- ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۰
- ۲۳۲ نمایش
نور
مهمتر از چراغ است
شعر
مهمتر از دفتر است
و بوسه
مهمتر از لب است
شعرهای من برای تو اما
با ارزشترند از هر دویِ ما
این شعرها
تنها مدارکی هستند
که به مردم اثبات می کنند
تو چقدر زیبا بوده ای
من چقدر مجنون...
" نزار قبانی "
پ.ن:
بوسه های مخفیانه غالبا شیرین ترند,
پشت پرده دست اگردرکارباشدبهتر است,
در کنارم در امانی از گزند روزگار,
گل میان بازوان خار باشد بهتراست.
" اصغر عظیمی مهر "
این عطر را
که به تنت می زنی
موسیقی آرامی است
با امضای خاص تو
که جعل اش محال است ...!
"نزار قبانی"
پ.ن:
بوسه نه... خندهی گرم ازدهنت کافی بود
این همه عطر چرا؟ پیرهنت کافی بود
دانه و دام چرا مرغک پرسوخته را؟
قفس زلف شکن در شکنت کافی بود
میشد این باغ خزاندیده بهاری باشد
یک گل صورتی دشت تنت کافی بود
لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای
از همان دور مژه همزدنت کافی بود
قافیه ریخت به هم، خلوت من خوشبو شد
گل چرا ماه؟... درِ ادکلنت کافی بود
" حامد عسکری "
تنت بوی اسب می دهد
اسبی که تنهاست
و خیلی پیشتر از این ها
باید رفته باشد
می گویی آدم برفی نه زن است نه مرد
نه می آید
نه می رود
فقط
از آب بودنش بیرون می آید و
به آب بودنش بر می گردد
به ربط آدم برفی به تو فکر می کنم
به رفتن تو که بر می گردد
و می دانم همین لیوان
که از شیر آب بیرون آمد
همان آدم برفی ست
می دانم زنی که در خیابان می دود
ادامه ی اسبی ست
که روزی تنش را پیش من جا گذاشته بود
می دانم و
می گذارم این بو
که شیهه می کشد در اتاق
به آشپزخانه برود
برگردد به یخچال
به لوله های آب
یا به اتاق خواب
خودش را بمالد به تخت
به ملحفه ها
به لباس ها
به چیزهای دیگری
که روزی آن ها را
ترک می کند .
"امیررضاسیدحسینی"
لوریا: من خیلی از رنگ بنفش خوشم میاد.
جان: چه خوب، منم رنگ آبی رو خیلی دوست دارم،
بنفشو یه کم کمرنگ کنی میرسی به آبی، رنگ های نزدیکی هستن تقریبا...
لوریا: آره، رنگ های نزدیکی هستن.
جان: البته نیازی به اینهمه فلسفه بافی نیست،
دوسِت دارم...!
حتی اگه تو از سفید خوشت بیاد،
من از مشکی!
"سرود بی حوصلگی"
ترجمه: عباسعلی تنها
علاقه جانِ من
میدانی!
دوستت دارم.
به هزار هزار و هزاران هزار دلیل
دوستت دارم چون دوست داشتنَت حال میدهد
خوب است، کیف میدهد
چون موهایَت ناز بر شانهات میافتد
میرقصد! در باد وِل میشود وُ میرقصم!
چون خندههایِ تو جان است
تو میخندی،
من تازه میشوم، روز نو میشود وُ
جهان تازه آغاز میشود
"افشین صالحی"
مرا به اسم صدا کن
تا بیایم
ای جانِ من
مرا به اسم صدا کن
نپرس
آیا اسمم
اسم پرنده ای ست در حال پرواز ؟
یا بوته ای
که ریشه اش در خاک فرو رفته است ؟
و آسمان را با رنگ خون
آغشته می کند
و نپرس
که اسمم چیست
خودم نمیدانم
می جویم
اسمم را می جویم
و می دانم که اگر بشنومش
از هر جای جهان که باشد
حتی از تهِ جهنم !
می آیم ...
جلویت زانو می زنم
و سَرِ خسته ی خود را
به دست های تو می سپارم ...
"هالینا پوشویاتوسکا"
به دخترى عشق بورز که کتاب بخواند
به دختری عشق بورز که پولش را به جای لباس خرج کتاب کند
دختری که لیست بلندی از کتابها را برای خواندن تهیه کرده است.
دختری که کارت کتابخانه سالهای کودکیاش را هنوز با خود دارد.
دختری را پیدا کن که اهل خواندن باشد...
تشخیصش سخت نیست
حتماً همیشه در کیفش کتابی برای خواندن دارد.
کسی که به کتابفروشی، عاشقانه نگاه کند
و پس از یافتن کتابی که مدتها در جستجویش بوده، اشک شوق در چشمانش حلقه زند.
کسی که بوی کاغذ کاهی یک کتاب قدیمی، برانگیختهاش کند.
به دخترى عشق بورز که اگر در کافه منتظرت ماند، انتظارش را با خواندن کتاب پر کند.
حتی اگر به دروغ، از خاطره مطالعه کتابهای بزرگی نام برد که هرگز نخوانده است، تشویقش کن، چرا که او لذت اغراق را در درک و فهم تجربه میکند و نه زیبایی.
به دخترى عشق بورز که کتاب بخواند.
و برای تولدش و سالگرد آشنایی و همهی اتفاقهای خوب به او کتاب هدیه بده.
به او نشان بده که «عشق به کلمات» را میفهمی و درک میکنی.
به او نشان بده که میفهمی که او فرق واقعیت و خیال را میفهمد
به او، حتی اگر دروغ بگویی، دروغ گفتنات را درک میکند، او کتاب خوانده است.
او میداند که انسانها فراتر از واژهها هستند و در رفتارشان، هزار انگیزه و ارزش و گریز ناگزیر پنهان است.
او لغزش و خطای تو را بهتر از دیگران درک خواهد کرد
با او، حتی اگر خطا کنی، بهتر میفهمد...
او کتاب خوانده است و میداند که انسانها هرگز کامل نیستند.
در کنار او اگر شکست بخوری، او میفهمد...
او زیاد خوانده است و میداند که راه موفقیت،
از شکست سنگفرش شده.
او رویا پرداز نیست و با هر شکست، محکمتر از قبل کنارت میماند...
اگر به دخترى عشق ورزیدی که اهل خواندن بود،
کنارش باش.
اگر دیدی نیمه شب، برخاسته و کتابی در دست، گریه میکند، در آغوشش بگیر، برایش فنجانی چای بیاور، بگذار در دنیای خودش بماند.
به دختری عشق بورز که اهل خواندن باشد.
او برایت حرفهای متفاوت خواهد زد
و دنیایی متفاوت خواهد ساخت
غمهای عمیق و شادیهای بزرگ هدیه خواهد آورد.
او برای فرزندانت نامهایی متفاوت و شگفت خواهد گذاشت، او به آنها سلیقهای متفاوت و متمایز هدیه خواهد کرد.
او میتواند برای فرزندانت تصویر زیبایی از دنیا بسازد، زیباتر از آنچه هست
به دخترى عشق بورز که اهل خواندن باشد.
چون تو لیاقت چنین دختری را داری
تو لیاقت داری به کسى عشق بورزى که زندگیت را با تصویرهای زیبا رنگ زند
اگر چیزی فراتر از دنیا را میخواهی،
به دختری عشق بورز که اهل خواندن باشد...
"رزمارى اورکویکو "
راز عشق در این است که حس تملک را از خود دور کنی.
در حقیقت هیچکس نمی تواند مال کسی شود.
شریک زندگیت را با طناب نیاز، نبند.
گیاه هنگامی رشد می کند که آزادانه از هوا و نور آفتاب
استفاده کند...
"جی. دونالد والترز"
پ.ن:
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
"سهراب سپهری "
پ.ن:
می خواهی کف دستت را بو کنم
ببینم بوی کدام گیاه کمیاب
در سرم می پیچد امروز ؟
"عباس معروفی"
بوسه هاى تو
زانوهایم را سست مى کند
شبیه درختى که خوشحال است
بعد در جنگل جادویى موهایت
تکیه مى دهم به یک آغوش همیشگى
مثل یک رودخانه ى عاشقِ ستاره
حالتى از یک رویاى کهنه
این بار
اما دیگر مى ایستم و مى بوسم ات
درست پیشِ چشمِ همه
"بهنود فرازمند"
پ.ن:
پس از من
هر کس تو را ببوسد
بر لبانت تاکستانی خواهد یافت
که من کاشته امش
"نزار قبانی"
بگو سیب
بگو
بگو کار دارم
بگو سیب
سیب
ممنون
می خواستم ببینم روی خوش بلدی نشان بدهی
یا نه!
"رسول ادهمی"
پ.ن:
من فکر میکنم
جاذبهی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سیب نبوده
از دستهات بوده
از خندههات
موهات
و نگاه برهنهات
که بر تنم میریخت.
"عباس معروفی"
تو سیبِ گلابی در دستهای بایر من بودی
و من میخواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زندهگیات...
"یغما گلرویی"
پ.ن:
بگذار برایت چای بریزم
امروز به شکل غریبی خوبی
صدایت نقشی زیباست بر جامهای مغربی
و گلوبندت چون کودکی بازی میکند زیر آیینهها…
و جرعهای آب از لب گلدان مینوشد
بگذار برایت چای بیاورم،
راستی گفتم که دوستت دارم؟
گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم؟
حضورت شادیبخش است مثل حضور شعر
و حضور قایقها و خاطرات دور...
"نزار قبانی "
برف
نوگویی زمین است
وقتی به متن پایبند نباشد
و بخواهد
به شیوهای دیگر
و سبکی بهتر بسراید
و از عشق خود
به زبانی دیگر بگوید.
برف
نگرانم نمیکند.
حصار ِ یخ
رنجم نمیدهد
زیرا پایداری میکنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق
که برای گرم شدن
وسیلهی دیگری نیست
جز آنکه
دوستت بدارم
یا برایت
عاشقانه بسرایم.
من
همیشه می توانم
از برف ِ دستانت
اخگر بگیرم
و از عقیق ِ لبانت، آتش.
از بلندای لطیف ِ تو
و از ژرفای سرشارت، شعر.
ای که چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را از من مگیر
برای بالا پوش پشمینات
از بازیهای کودکانهام مترس.
همیشه آرزو داشتهام
روی برف، شعر بنویسم
روی برف، عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتش ِ برف میسوزد!
بانوی من!
که چون سنجابی ترسان
بر درختان سینه ام می آویزی
عاشقان جهان
در نیمه تابستان عاشق شده اند
منظومه های عشق
در نیمه تابستان سروده شده اند
انقلاب های آزادی
در نیمه تابستان برپا شده اند
اما
رخصت فرما
از این عادت تابستانی
خود را باز دارم
و با تو
بر بالشی از نخ نقره
و پنبهی برف سربگذارم.
" نزار قبانی "
نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند
بی تاب خفتن در دست هایم!
یاس هایی سفیدند!
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم!
می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم راه رفته ای!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!
ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من!
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم!
نامه هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من!
از بیروت پرسیده بودی!
میدان ها و قهوه خانه های بیروت،
بندرها وُ هتل ها وُ کشتی هایش
همه وُ همه در چشم های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می شود.
"نزار قبانی"
پ.ن:
امروز ،
تیتر اول خبر ها این بود:
مرد پستچی در برف جان داد!
یقین دارم که این بار ،
یکجا ،
جواب تمام نامه هایم را فرستاده بودی...
"مریم احمدی"