" پائیز بهاری "
- ۰ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۱۶
- ۴۳۰ نمایش
آخر هفته ها تمام نامعقول هایم معقول میشود
حتی وسط خیابان
حتی میان این مردم شهر
آخر هفته ها را برای دلمان زندگی کنیم
تمام دیروز را شاد بودم
بلند بلند خندیدم
انقدر خوراکی خورده بودیم
شکمم باد کرده بود
وسط خیابان این مغرور آباد مثل خانم های باردار رفتار کردم
و تو هم پدر این فرزنده نبوده خیالی
و از این شیطنت لذت آورمان در خیابان دختران و پسران پیاده رو
غرق لذت و تماشا
و تو پُر احساس ترین شوهر نداشته ام
اخ
چه معصومانه و مهربان مراقب کودکت بودی
چه حسرتی در عمق چشمانت نهفته بود
دستانم را گرفته بودی تا ارام قدم بردارم
و من با شیطنت میخندیدم و ناز و عشوه می آمدم
و تو میدانستی و همراه می شدی
و چشمانی که از تماشای ما "عشق به خانواده نبودن سه نفرمان "
ضعف میکردند
چه قدر بلند بلند خندیدم
هنوز هم چشمانم میخندد
راستی فکر کنم در آن رستوران همه فهمیدن در گوشم گفتی
دوستت دارم
رویای خوش جوانیم
از لبخندشان معلوم بود
راستی نگفتی
چنتا دوستم داری؟؟
عصرها به طور جداگانه ای دلتنگت میشوم ،
دلم میخواهد کنارت بنشینم
در فنجان چایت چند قطره لیمو ترش تازه بچکانم
و هر هنر زنانه ی دیگری که دارم
را برای دم کردن یک فنجان چای عصرانه به کار بگیرم
تا تو عاشقانه تر نگاهم کنی ،
دقیقا وقتی فنجان را به لبت میچسبانی دیوانه میشوم ...
میشود کمی آرام تر به جنون بکشانی ام...
چرا ازدواج نکردی؟ +پیش نیامد...
اول ها فکر می کردم کارهای مهم تری باید بکنم.
بعد فکر کردم باید با زنی در مسایل مثلا خیلی مهم تفاهم داشته باشم.
دیر فهمیدم که تفاهمی مهم تر از این نیست که مثلا دیوار را چه رنگی کنیم و اسباب خانه را چه جوری بچینیم و تابلوها را کجا بکوبیم و شام و ناهار چی درست کنیم و سر همه این ها با هم بخندیم!
"زویا پیرزاد"
من مالِ بی اعتنایی نیستم
اینکه بی محلی کنی نزدیک نمیشوم ! خودت هم میدانی چقدر میخواهمت اما فکر نکن با سردی کردن من شیفته تر میشوم!
من صبورم درست، اما آنقدر کشش ندارم که زیر هر رفتاری از تو تاب بیاورم!
این که شنیدی با کم محلی جذبت میشوند همیشه درست نیست، این مصداقِ آدمهای عاشقی مثل من نیست
تو هرچقدر دوستت دارم را در چشمانت مخفی کنی من بیشتر نا امید میشوم ...
کمتر دلم هوای چشمانت را میکند که نگاهشان کند ...
تو اگر لبخند هایت را از من دریغ کنی
مطمئن باش دیگر دیوانگی نمیکنم که برایم بخندی !
اگر دوستم داری صادقانه به زبان بیاور
باور کن من اینگونه روزی
هزار بار بیشتر سمتت می آیم !
اما اینکه دور شوی تا عاشق تر شوم نه !
من مالِ این بازی های مسخره نیستم این طرز فکر فقط منی را که دوستت دارد از (تــو) میگیرد !
"زهرا مصلح"
میگم دلبر
ببین پاییز که کلش مثل شعراىِ فروغ و شاملو هم کیف میده هم دل رو میگیره...
مهرم که گوشت تلخ ترین ماهِ سال همه اس حتى اگر اولین دخترِ زیباىِ چند رنگِ پاییز باشه...
محرمم که ده روز اولش دلُ خون میکنه، چشمُ دریآ ...
حالا همه اینا باهم یکى شدن... یعنى شدن جامِ شوکرانِ که همه مون تا چند روز دیگه مثلِ سقراط با چشمِ باز و ناچارى باید سر بکشیمش و جون بدیم ذره ذره...
این میون میگم دلبر شما یکآر دلبرونه کن دل آروم بگیره... میگم این روزآ دلبرىِ دلِ پاییز گریز رو کن...خـــب....
"محیا زند"
پ.ن:
حیاء هم چیز خوبی ست ؛
اما ... چه کنم
که چشمهایت ...
باز میکنند
اشتهای نگاهم را ... !
" حمیدرضا عبداللهی "
دکمههای پیراهنم خواب انگشتان تو را میبینند و کفشهایم میسوزند در آرزوی پابه پایی با کفشهای تو!
شالِ مننمیتواند خاطرهی
شانههایت را از خاطر ببرد، شلوارم دنبال میکند مرا در خانه و میخواهد دوباره او را به قدم زدن در کنار تو ببرم... پس چگونه انتظار داری از تو نخواهمبه من وعدهی دیداری بدهی؟
"یغما گلرویی"
شهریور ؛
آهنگی است که مجبوری گوشش بدهی تا برسی به اهنگ مورد علاقه ات،
بچه دوم خانواده است
نه به عزیزی بچه اول است و نه به دردانگی آخری...
بهار نیست و پر از عطر گل،
تابستان هم نیست با آن همه لحظه های ناب،
پاییز نیست و پر از عاشقانه
و به سپیدی زمستان هم نیست...
شهریور فقط شهریور است؛
همانقدر تنها و همانقدر نادیده گرفتنی...
شهریور عشق اول نیست که از یاد نرفتنی باشد،
عشق آخر هم نیست که ماندگار باشد،
عشق دوم است و همانقدر ندیدنش راحت
همانقدر دوست نداشتنش ممکن....
شهریور "مردادِ داغِ دستانش "را ندارد
و "تیرِ کشیدن قلب از جای خالیش" را هم ....
شهریور پاییز و خاک باران خورده ندارد
یا سوز زمستانی که دستهایش را چفت دستهایت کند...
و شهریور بودن
عجیب گریه دار است...
" فاطمه جوادی "
نه عزیزم،
مرد؛ پیراهن چهارخانه و سینه ى ستبر و غرور احمقانه نیست،
مرد؛ ته ریش مرتبُ کفش هاى کالجُ ساعت چندمیلیونى نیست،
خنده هاى دلبرانه و اخم جذابُ صورت استخوانى هم مالِ مردهاى کاغذى توى رمان هاست ..
مرد یعنى؛ "تا آخرش هستم"ش، دقیقا همین معنا را بدهد،
و "آخرش" حتى "مرگ" هم نباشد،
مرد یعنى؛
یکـ دقیقه هم که شده توى یکـ روز شلوغ کارى به تماشاى چشم هایت بنشیند،
گاهى برایت شعر بخواند،
توى گوشِ چپت، یکـ جایى نزدیکـِ قلبت، آرام بگوید؛
"دوستت دارم"
و دوستت دارمش "تا" نداشته باشد،
تا "کِى" یا تا "کجا" ..
مرد؛ بازوى برجسته و قدِ بلند نیست جانِ من،
مرد یعنى؛
آغوشِ امن، قولِ محکم،
دریایى از عشق، و دیگر هیچ ...
" فاطمه صابری نیا "
.
دنیا ، تنها چهار حرف است
اما
پاى خنده هاى تو که بیاید وسط
دنیا،
هزار حرف است
هزار جمله .. ! .
" مازیار منتظری"