همه ایستاده بودند.
حتی یکی نمیتوانست بنشیند.
انتظار است دیگر، لعنتی... مثل بی خوابی،
دلت میخواهد بنشینی،خسته ای، اما نمیتوانی.
دلت میخواهد آب بخوری ، اما جا نداری.
دلت میخواهد بایستی، ولی مگر می شود همه اش ایستاد.
و اگر بخواهی قدم بزنی،
کجا بروی ؟ ...
.
"عباس معروفی"