در ماه در شکل انار
- ۰ نظر
- ۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۷
- ۳۲۹ نمایش
یک جور دوست داشتن هایی هم هستند که به زبان آورده نمیشوند،
باید حسشان کرد،
مثلِ عشق های امروزی نیست که دَم به ثانیه بیخِ گوشَت بگوید "دوستت دارم"،"عاشقتم" و "میمیرم برات" و رگبار استیکر قلب و بوسه،
دوستت دارم هایی از جنسِ مادربزرگ که
هر لحظه میتوان حسش کرد،
با یادآوریِ ساعتِ قرصایِ قند و چربیِ پدربزرگ
با به راه بودنِ همیشگیِ سماورِ کنجِ اتاق،
با پیچیدن عطرِ فسنجانِ سرظهرش توی کوچه،
با شنیدنِ یک خانوم تهِ اسمش ُشرمِ بعدش،
از آن دوست داشتنایی که
وقتِ سرما کُت می شوند دورت و گرمت میکنند ،وقتِ ناراحتی گوش می شوند برای دردها و شانه برای اشک هایت ،همان هایی که چشم میشوند وهمیشه مراقبت هستند ولبخند می شوند رویِ لبهایت...
آنها که اگر کمی پشتِ تلفن صدایت گرفته باشد خودشان را به آب و آتش میزنند تا حالت خوب شود ..
دوست داشتن هایی که تمامی ندارند و
با یک روز بی حوصلگی و بد اخلاقی از بین نمیروند،
نه سرد میشوند نه تکراری،
"دوست دارم" هایی که از دل برمی آیند و بر دل مینشینند...
"منیره بشیری"
چقدر معرکه ای...
که میشود با چشمهایم روی سبزه ی تنت غزل بکارم و بوسه درو کنم.
وقتی آنقدر بی خبری از حالم که خواب را بغل گرفته ای!
چقدر معرکه ای...
که آنقدر بی خود و با توام که نیمه شب
خدا دستش را زیر سرم میگذارد و میگوید...
آرام،
آرام...
چشم هایت را ببند من میفرستمش به رویایت!
چقدر معرکه ای که با خدا سٓر و سِر داری!
"حامد نیازی"
خستگی و حوصله نداشتن که به معنای دوست نداشتن نیست ، آدمها حق دارند گاهی کلافه باشند و دلشان تنهایی بخواهد ، مگر مادرها وقتی از شیطنت و لجبازی بچه هایشان خسته میشوند و میگویند دیگر دوستت ندارم چیزی از دوست داشتنشان کم میشود؟ یا پدرها که گاهی یادشان میرود با بچه هایشان بازی کنند و آنهارا ببوسند دوست داشتنشان تمام شده است؟
من هم دوستت دارم ، حتی وقتی یادم میرود در طول روز با پیام های عاشقانه حالت را خوب کنم یا گاهی که چایَت را داغ میخوری فراموش میکنم چشم غٌره بروم و مجبورت کنم برای سرد شدنش صبر کنی یا وقتی لباس جدیدت را نشانم میدهی و نمیگویم چرا بی من برای خودت خرید کرده ای...
تمام عصرهایی که آمدی و در آغوش نگرفتمت ، بد اخلاق بودم و دلم تنهایی میخواست ، تمام شب هایی که برایت شعر نخواندم و بیدار نماندم که بخوابی و نگاهت کنم ...تمام این وقت ها عشقت مثل باران بر سرم میبارید اما جانِ دلم ، آدم گاهی یادش میرود عاشقی کند ، نه اینکه عاشق نباشدها اتفاقا خیلی عاشق است اما حالِ حوصله أش ابریست و ترجیح میدهد عشق را پشت ابرِ اندوهش پنهان کند تا آفتاب سرزندگی و نشاط دوباره بتابد.
اینجور روزها برای همه ی آدمها اتفاق می افتد چون هیچکس آنقدر قدرتمند نیست که حالَش همیشه خوب باشد و دوست داشتن را مدام زمزمه کند ، کاش حال بدِ هم را درک کنیم و خستگی و بی حوصلگی را پای بی علاقگی نگذاریم...
.....
راستی جانِ دلم
حتی وقتی حال حوصله ات ابریست
دوستت دارم...
.
"نازنین عابدین پور"
لطفی کن و
در خلوت محزون من ای دوست
آرام و قرار
دل دیوانه ی من باش.
"اخوان ثالث"
پ.ن :
در من
دیوانه ای جا مانده
که دست از
دوست داشتنت بر نمیدارد!
با تو قدم میزند
حرف میزند
میخندد
شعر میخواند
قهوه میخورد
فقط نمیتواند
در آغوش بگیردت ...
به گمانم
همین بی آغوشی
او را
خواهد کشت ...
"مریم قهرمانلو"
آنکه دوستش داشتم
پرنده ای بود
بر شیار گونه هایش رد پای آسمانی
رو به جایی که خود هم نمی دانست خودنمایی می کرد
و من خود را به ندیدن می زدم
آنکه دوستش داشتم
مسافری بود
همیشه در دستهایش چمدانی و
در جیب هایش بلیطی برای نماندن بود
اما از لب هایش حرفی از رفتن نمی ریخت
آنکه دوستش داشتم
رگ خوابم را در دست داشت
و با همان دستهایی که همیشه بوی نرگس می داد
دست بر موهایم کشید و از رفتن گفت
اما در دستهای من زنجیری نبود
آغوشم قفسی با خود نداشت و
بوسه ام بر لبانش مهر سکوتی نشد
فقط لحظه ای نگریستمش و
تنها بر زانوانش گریستم
تنها گریستم و گریستم و او
بر رودخانه ی اشکهایم
قایقی به آب انداخت
و از هر آه تلخ و سردم
بادبانش را جانی دوباره بخشید
آنکه دوستش داشتم
شبی تمامی زیباییش را در کوله باری ریخت و
بی آنکه حتی نگاهی
به کسی که پشت سرش
کاسه ای آب در دست نگرفته بود انداخته باشد
رفت و رفت
و در پی یافتن آنچه خود هم نمی دانست
ذره ذره زیبایش را
در آغوش دیگران جای گذاشت
و به باد سپرد عطر نرگسی دستانش را
آنکه دوستش داشتم
از ابتدا برای رفتن آمده بود
و برای ماندنش
به همراه من
نه زنجیری بود
نه قفسی
و نه حتی کاسه آبی برای بازگشتن
و همانگونه که همیشه دوست می داشت مثل همه شد
"مصطفی زاهدی"
نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند
بی تاب خفتن در دست هایم!
یاس هایی سفیدند!
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم!
می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم راه رفته ای!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!
ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من!
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم!
نامه هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من!
از بیروت پرسیده بودی!
میدان ها و قهوه خانه های بیروت،
بندرها وُ هتل ها وُ کشتی هایش
همه وُ همه در چشم های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می شود.
"نزار قبانی"
پ.ن:
امروز ،
تیتر اول خبر ها این بود:
مرد پستچی در برف جان داد!
یقین دارم که این بار ،
یکجا ،
جواب تمام نامه هایم را فرستاده بودی...
"مریم احمدی"
آقا شما فکر کن یک روز یک نفر از راه برسد، همینجوری وسط یک دعوای مسخره، بزند دماغ شما را بشکند. خب؟ بعدش چه می شود؟ می روی شکایت می کنی، کلی التماست را میکند که رضایت بدهی، خدا تومن هم دیه میدهد، تو هم دماغ شکستهات را عمل میکنی و با یک بینی سربالا، خیلی شیک و مجلسی، کلی هم از شکسته شدن دماغت خوشحال میشوی. به همین سادگی و خوشمزگی.
خب... حالا فکر کن یک روز یک نفر از راه برسد، همینجوری الکی وسط یک ماجرای عشقی مسخره، بزند تو را عاشق خودش بکند. خب؟ بعدش چه میشود؟ بعدش آن قدر خوب میشود که نگو. این بار دیگر خبری از ادارهی پلیس و بیمارستان و دادگاه و مطب دکتر نیست... به جایش کافه هست، سینما هست، پارک هست، قدم زدنهای دو نفره، سلفیهای دو نفره، دیوانه بازیهای دو نفره، تا صبح زیر پتو یواشکی با گوشی پچپچ کردن، دم به دقیقه تگ کردن طرف، روزی هزار بار به هم پیام دادن، کجایی؟ رسیدی؟ نه هنوز، زودتر برس مُردم از نگرانی! با هم آن و آف شدن، با هم خوابیدن و بیدار شدن، شب بخیر خورشید زندگیم، صبح بخیر ماه من، عیدت مبارک، تولدت مبارک، ولنتاینت مبارک... قهر کردنها، گریه کردنها، ناز کردنها، ناز کشیدنها، "بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود"، بیا بغلم، بوسم کن، پاستیل بخر واسم، اوجولات میخوام، لباشک میخوام... اون دختره رو لایک نکن، مانتو جلو باز نپوش، رژ قرمز نزن، نه بزن! فقط واسه خودم بزن. خانومم؟ آقایی؟ جان؟ جونم؟ جون دلم؟ "ایمان من در حلقهی هندسهی اندام توست"، "بی تو مهتاب شبی باز"... "لحظهی دیدار نزدیک است"... "تو را چشم در راهم"... نرو، بمان، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، روزی صدبار بگوید دوستت دارم روزی دویست بار جواب بدهی من هم!
خب... تصور کردی؟ آفرین... حالا فکر کن یک روز با طرف قرار داری. قرار است با هم بروید زیر باران خیس بشوید، بستنی قیفی دونفره بخورید، یک لیس تو، یک گاز او، خرید بکنید، این را میخرم به شرطی که فقط برای خودم بپوشی، بنشینید توی کافه، او قهوه بخورد تو فال حافظ بگیری، "دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند"، "بوش وقت سحر از غصه نجاتم میداد"! فرض کن نیم ساعت زودتر سر قرار حاضر بشوی. انتظار داشته باشی او مثل همیشه خیلی زودتر از تو آمده باشد. اما نیاید، نیاید، نیاید... منتظر شوی و نیاید، استرس بگیری، رنگت بپرد، دلت شور بزند و نیاید. تمام رختهای شهر را توی دل واماندهات بشویند و نیاید.... ربع ساعت، نیم ساعت، دو ساعت... نیاید، زنگ بزنی جواب ندهد، یک بار، دو بار، سه-... جواب بدهد... بگوید که همه چیز تمام شده... یادش برود که قول داده بود هرگز نرود...
بله عزیز دلم، تصور کن کسی که بودنش را برای همیشه تصور میکردی، یکهویی همینجوری الکی، دلش را بزنی، بزند دلت را بشکند و برود. خب؟ بعدش چه میشود؟ اینجا دیگر خبری از سینما و کافه و پارک و دونفرههای عاشقانه و قهرهای عاشقانه و شعرهای عاشقانه نیست... دیگر خبری از عشق و محبوب و "از در در آمدی و من از خود به در شدم، نیست"... اما خبری از بیمارستان و اداره ی پلیس و دکتر و قانون و عدالت هم نیست. دل که دماغ نیست بروی بگویی آقای پلیس فلانی زده دلم را شکسته، حقم را ازش بگیرید لطفا. دل که دماغ نیست بروی بگویی آقای دکتر دلم شکسته میشود عملش کنید؟ میشود یک دل سربالا برایم درست کنید که خیلی مغرور باشد؟ عاشقی حالیاش نباشد؟ غلط بکند عاشقی کند؟ که طرف را فراموش کند؟ آخر عزیز دلم دل شکسته را که کسی نمیبیند، حتی خود طرف هم نمیبیند. جایی هم نیست که بروی بگویی طرفم رفته، موهایم را در عزای رفتنش کوتاه کردهام، طرفم غرورم را شکسته و رفته، این دل لعنتی من شبها از درد دوریاش میترکد. جایی نیست که بروی بگویی دلم شکسته دیهی دل شکستهام را بگویید بدهد. حتی جایی نیست که بروی یقیهشان را بگیری داد بزنی آقا جان دل مهمتر است یا دماغ؟ دل بشکند بیشتر درد دارد یا دماغ؟ شکستن دل حق الناس است یا دماغ؟ بدون کدام یک نمیشود زندگی کرد؟ دل یا دماغ؟
طرف جان، اگر روزی برگشتی، ماهی یک بار، هفته ای یک بار، دو روزی یک بار، اصلا هشت ساعتی یک بار، بزن این دماغ مرا بشکن، شکایت هم نمیکنم، رضایت هم نگیر، دیه هم نده، حتی عملش هم نمیکنم... اما... اما... اما... اما این دل لعنتیام، این دل بیگناهم را نشکن...
اینجا که کسی "دل" و "دماغ" رسیدگی به دلهای شکسته را ندارد...
"سمیرا"
جمعه ها برای من هنوز یعنی تو
یعنی دلتنگی ممنوع
یعنی هی بگویم روسری ات افتاد!
جمعه هنوز پر از قشنگی ست
پر است از چشم غره های خنده دار من بابت لباس هایت!
جمعه یعنی دسته گل های قشنگ
یعنی فلاسک چای!
یعنی صبحانه روی تپه
جمعه یعنی چای تلخ را با بوسه شیرین کردن!
جمعه اصلا یعنی تو یعنی همه ی دنیا تعطیل برای با تو بودن
جمعه یعنی موزیک شاد
یعنی رانندگی با رقص
یعنی سیگار ممنوع!
جمعه یعنی موهایت را بده دست باد تا من حسودی کنم!
جمعه ها را دوست دارم هنوز
پر است از تو
از شادی
از شیطنت
جمعه ها را دوست دارم!پر است از خاطره...
"حامد نیازی"
لبخندت
ادراک نشاطی است
که از گشودن گنجینهای دست میدهد
نازنین!
مرا خرافه مپندار
که کولیان
وارثان علم قدیماند
" سعید قربانیان "
پ.ن 1:
دریغ مکن این حس عجیب را از من
گونه هایم را
سرخ بدار
سرخ بدار
"دلآرا نعمتی"
پ.ن2:
همین که پلک تکان می دهی
جهان از سر آغاز می شود
آیینه گی چشمت را
شاید پیش از میلاد دریاها
به نقاشان باران بردند
تا سرنوشت خنده هاشان زلالیتر شود،
تا آبها رنگ لبخندت را از یاد کنند
"امان پویامک"
مثل روز اول که نمیشه. شکسته!
حالا تو هی بیا و چسب بزن.
چرا نمیخوای باور کنی؟
شکسته، کاری شم نمیشه کرد.
اصلا گیرم که همون شد. که چی؟
مگه شکستن فقط اینه که گلدونت تیکه تیکه بشه؟
خیلی از شکستن ها بی صداس. هیچ تیکه پاره ای هم به اطراف پرت نمیشه.
حتی یه تَرَک رو هم نمیتونی ببینی. ولی با تمام وجود شکسته! خورد شده!
گلدون رو نه، قلبتو میگم...
خودتو...
" بابک زمانی "
تا تو نگاهم میکنی، من باز شاعر میشوم
ای جان به قربان تو و آن چشمهای مثنوی
"سیده مریم مهاجر"
پ.ن:
کاش
فقط
سلیقه
من
بودی ...
"رسول ادهمی "
احساس مرا کم بکنی ، وای به حالت
مو یکسره در هم بکنی ، وای به حالت
آشفتگی ِ موی تو محراب نگاهم
یک لحظه منظم بکنی ، وای به حالت
در کوچه ی چشمان تو مشغول قیامم
با سجده مرا خم بکنی ، وای به حالت
یک قافله احساس خدایی به تو دارد
فتوای جهنم بکنی ، وای به حالت
چشمان سیاه حجر الاسودی ات را
هی عرضه به عالم بکنی ، وای به حالت
بی جنبه ترین آدم این قافله هستم
با وسوسه نازم بکنی ، وای به حالت
هر کس که از این کوچه ی دیوانه بیاید
با پنجره محرم بکنی ، وای به حالت
کی گفته که محتاج کمی قافیه هستم
این قافیه را « غم » بکنی ، وای به حالت
اطراف دلم حس جدیدی به تو دارم
احساس مرا کم بکنی ، وای به حالت
"سعیدحاجتمند"
بعد تمام شدن یک رابطه جنگ واقعی تازه شروع میشود...
روزهای اول روزهای نذر و نیاز است که الهی به دلش بیافتد و برگردد...
اما چند وقت که میگذرد و خبری از برگشتن نمیشود وقتی می بینی طرفی که زد و شکسته و رفته دارد صاف صاف راه میرود و زندگی اش را می کند نفرین و ناله شروع میشود...
به گفته اطرافیان زمین گرد است، چوب خدا صدا ندارد و انعکاس رفتار هر کس به خودش برمیگردد...
مشاور اما تشخیص منطقی تر و بیرحمانه تری دارد: وابسته ای و مهر طلب و گدای محبت ...
تو تحت تاثیر حرفهای مشاور سعی می کنی بیشتر تقصیر هارو به گردن بگیری، نقطه ضعف هایت را اصلاح کنی و در کنار این کارها خودت را قانع می کنی که طرف مقابلت را در ذهنت رها کنی و ببخشی....
اوضاع کم و بیش آرام و دلتنگ پیش میرود اما آدم زخمی آتش زیر خاکستر است....
در یک لحظه به بادی دوباره شعله ور میشود و... آدم زخمی آدم انتقام است....
همه این ها را گفتم که بگویم ما آدم های از عشق گذشته و به انتقام رسیده ایم...
به زبان نمی آوریم اما تشنه دیدن تقاص پس دادن دیگرانیم... حتی شاید خودمان هم این را ندانیم...
نمیشود گفت حق داریم یا نداریم.... به هر حال می توانیم بگذریم، می توانیم حقمان را بخواهیم...
فقط این را ببینیم که هر روز با این انرژی قدم برمیداریم...
کاش آن ها هم بدانند آتشی که با آن دل کسی را میسوزانند بعید نیست به چادر خودشان هم برسد
"پریسا زابلی پور"
موهایت در باد
به پرواز در می آمد
کنارت
به تماشایت می نشستم
خورشید می سوزاند
دریا آتش می گرفت
تو حرف می زدی
و من غرق صحبت ات بودم
می خندیدی
سکوت می کردی
به فکر فرو می رفتی
دست در دست من، راه می رفتی
راه تمام می شد
تو را نمی دیدم
زمان، سال سال می گذشت
از دور، از خیلی خیلی دور
تماشایت می کردم.
"اُزدمیر آصف"
دست به یکی کرده اید
هم تو
هم باران
باور کنید از وقتش که بگذرد،
دیگر آمدنتان
لبخند به لبِ کسى نمى آورد!
"علی قاضی نظام"
پ.ن:
دوستَت دارم هایتان را
به یکدیگر بگویید؛
شاید لابلای شلوغی دنیا؛
این گفتن به او نرسد؛
اما به هرحال گفتن بهتر از نگفتن است...
"فاطمهحمزه"
کنار چای تلخم شعر با طنبور می چسبد
هوا سرد است و یک سیگار هم بد جور می چسبد
پلنگت خیره می گردد به سمتت ماه من هرشب
تماشایت از این منظر چقدر از دور می چسبد .
گل پیراهنت زنبور ها را عاشقت کرده است
و بی خود نیست بر لبهای تو زنبور می چسبد .
نه چشمم شور بازار و نه دل شوری دگر دارد
بگو آخر به من هم وصلۀ ناجور می چسبد؟ .
دو چشمان تو چنگیز و دل من نیز نیشابور
نگو یک حملۀ دیگر به نیشابور می چسبد .
بریز از سم خود ای مار در این خوشۀ انگور
تعارف کن مرا، امشب فقط انگور می چسبد
"سید حکیم بینش"
پ.ن:
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده است، نه چنگیز، نه تاتار
"رویا باقری"
"دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست"
این غم انگیز ترین قسمت فال است عزیز
"مهسا مجیدی پور"
پ.ن:
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
"حافظ"
چرا تو این چند سال هیچوقت نمیخواستی منو ببینی؟
- بهتر بود همدیگه رو نبینیم ... نمی خواستم واسم پاک کن باشی + پاککن؟
پاک کن دیگه چیه؟
- ببین وقتی رابطه ای تموم میشه همیشه واسه یه نفر تموم میشه و واسه یکی اون رابطه هنوز زندست و چال نشده ... اون آدم باید تنها بمونه ...
یعنی بهتره تنها بمونه ... اگه وارد رابطه ی دیگه ای بشه طرف مقابلش میشه پاککن ... یعنی پاک کن خاطرات و هر چیزی که از نفر قبلی تو زندگی اون باقی مونده:)
+ نمیفهمم چیمیگی ... یعنی من نمی تونستم جای اون رو واست پُرکنم؟
- نه بحث جای کسی روپُر کردن نیست ... وقتی یکی تو ذهن کسی زندست اون فقط می خواد یکی باشه کهکمکش کنه خاطرات قبلی رو پاک کنه
و اون رو دوباره به شرایط عادیش برگردونه
+ فکر میکردی من پاککن خوبی نیستم؟
-وقتی چیزی رو اشتباه مینویسی و پاکمیکنی ،
بهترین پاککن هم باز یه ردی از اشتباه رو باقی میذاره ...
یه چیزایی همیشه تو انباری مغز آدم میمونه:)
+ خوب چه اشکالی داشت کمکت میکردم
تا گذشتت روپاک کنی و دوباره با هم شروع کنیم؟
- اشکالش اینجاست که کار پاککن ، پاک کردن خاطراته ... پاککردن اشتباه ... وقتی کارش تموممیشه دیگه دیده نمیشه ... بهچشم نمیاد ... فراموشمیشه ... من نمی خواستم تو واسم پاک کن باشی... نمی خواستم فراموش بشی:)
+ واقعا نمی فهممت ... چرا بعد از این همه سال قبولکردی هموببینیم؟
- یه شب خودم بودم و خودم ... از اول اشتباهاتم رو مرور کردم و همه چی رو چال کردم ... همه چی رو تو انباری مغزم سوزوندم ... خودم خواستم فراموشکنم... از پاککن استفاده کردن کار آدم های ضعیفه:)
+ خیلی سال گذشته ... تو خبر نداری من این سال ها رو چجوری گذروندم ... نمی ترسی از اینکه پاککن من باشی ؟
- نمی دونم ...
فقط می دونم من پاک کن خوبی نیستم:)
"حسین حائریان"
تا حالا دماغتو تو خرمن موهای یه زن فرو کردی ؟
دوست داری تا ابد همونجابمونی !
"مارتین برست "
دوستت دارم
اصلا تمام ان هایی که امدنشان را میگذارند برای پاییز دوست داشتنی اند
به پاییز معنا می دهند
اهل عشق اند
اهل ماندن
همین است که من تو را به اندازه ی تمام زرد و نارنجی ها دوست دارم
"یگانه جامی"
پ.ن:
به تو فکر می کنم
و برگ های زرد
یکی یکی
شکوفه می شوند
راستی
آنجا هم
پاییز
این همه زیباست؟
"نگار الهی"
آن اخبار را خاموش کن عزیزم
صدای آن موسیقی را بالا ببر
دو قهوه بریز
بیا بنشین کنارم
و گیسویت را پخش کن روی شانه ات
سرت را بگذار روی سینه ام... .
حیف است این آرامش دونفره را بر هم بزنیم... .
دنیای من دست هیچ سیاستمداری نیست
دنیای من... .
دستِ چشمانِ توست
دست چشمانِ متعجب ات قبل از بوسه...
سیاست بازی را بگذار برای مردمی که دوست دارند بازیگر این سریالِ سراسر دروغ باشند... .
تو شخصیتِ اصلیِ زندگینامه ی من باش.
آن اخبار را خاموش کن
موسیقی را زیاد
بیا بشین کنارم
موهایت بافتن میخواهد...
"علی سلطانی"