آن صبح که آمدی
شعری قشنگ بودی بر پاهایش ایستاده
آفتاب با تو وارد شد و بهار نیز
ورق های روی میز بُر خوردند
فنجان قهوه که پیش رویم بود
پیش از انکه من از آنها بنوشم ،مرا نوشیدند
و اسب های تابلو وقتی تو را دیدند
به سویت چهار نعل تاختند...
"نزار قبانی"
- ۰ نظر
- ۲۲ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۱۶
- ۲۱۸ نمایش