بعد از تو...
بعد از تو کسی
اشک مرا هیچ ندید،
جز مهر نمازی که بر آن بوسه زدم.
"مهران قدیری"
پ.ن:
در مسجد ِ عشق رفته بودم به نیاز
گفتند اذان بگو !
من از او گفتم
"علیرضا بدیع"
- ۰ نظر
- ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۰۰
- ۲۵۶ نمایش
بعد از تو کسی
اشک مرا هیچ ندید،
جز مهر نمازی که بر آن بوسه زدم.
"مهران قدیری"
پ.ن:
در مسجد ِ عشق رفته بودم به نیاز
گفتند اذان بگو !
من از او گفتم
"علیرضا بدیع"
عاشقی
لحظه ی خندیدنِ توست ؛
سیب تر بخند...
"لیلا مقربی"
پ.ن:
و از بین تمام روسری هایت
" باد " را
بیشتر از همه دوست دارم
به موهایت می آید !
" حمید جدیدی"
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
"سعدی"
که هم دردی و هم
درمان دردی !
کان درد به صد هزار درمان ندهم...
"مولانا"
صدایت را بفرست
تا چون پیچکی در آن بیاویزم و
از این تالاب بگریزم ...
"عزیز نسین"
شانزده سالم بود که از "مرضیه" خوشم اومد. چند خونه اونورتر از ما زندگی می کردن؛
اونوقتا مثل حالا نبود بشه بری جلو و اقرار کنی ... که عاشق شدی؛
عشق رو باید ذره ذره میرختی تو خودت؛ شب ها باهاش گریه میکردی صبح ها باهاش بیدار میشدی و گاهی می بردیش سرکلاس. "مرضیه" دو سال بعدش شوهر کرد.
۲۰ سالم که شد از همکلاسیم خوشم اومد. خیلی شبیه "مرضیه" بود
رفتم جلو و بهش گفتم دوسش دارم؛ ولی قبل از من یکی تو زندگیش بود!
تو ۲۵ سالگی از همکارم خوشم اومد؛ تن صداش عجیب شبیه "مرضیه" بود.
تو ۳۰ سالگی از دختر مستاجرمون؛ که شبیه "مرضیه" می خندید
تو ۴۰ سالگی از کارمند بانک اونطرف خیابان
که موهاشو مثل "مرضیه" ...
از یه طرف میریخت تو صورتش.
می ترسم "مرضیه" خیلی می ترسم.
هشتاد یا صد سال ام بشه همش تو رو ببینم
که هر بار یجوری داری دست به سرم میکنی.
"حمید جدیدی"
مگر می شود "تو" را داشت
می خواهمت...
آنگونه که حوا
سیبش را چید!
گروس عبدالملکیان
دوستت دارم
چو بوی تازه ی نان
به وقت افطار
دوستت دارم
چو عطر تند پدربزرگ
به وقت نماز
دوستت دارم
چو یاس های ترمه ی بی بی
چو شب بو های باغچه ی حیاط
چو گلبرگ سرخ میان کتاب
دوستت دارم
و هر بار بجای گفتنش؛
بو میکشم
تمام عطرهای جهان را
که از تن ات
بارها جا گذاشته ای
"حمید جدیدی"
خـود آهـوانـه بـه دام مـن آمـدی تـو، وگــرنـه
مـن ایـن بـهــار، در انـدیـشـه ی شـکـار نـبـودم...
"حسـین منـزوی"
خم ابروی کجت پنجه یک تیرانداز
گر رهایش بکنی "حرمله جان" من است
چشم تو وای نگو...دیده دل میخواهد...
گوشه چشم شما "منطق و برهان" من است
صورتت مثل گلی در وسط تابستان
بین گلهای معطر "گل ریحان" من است
شهد لبهای تو از قند و عسل شیرین تر
شک ندارم لب تو "حاکم قندان" من است
"مسعود محمدپور"
پ.ن:
چه کاری از من بر می آید ؟
وقتی خدا
تمام خودش را
میریزد توی چشم های تو و
نگاه ام می کند ...
"مریم ملکدار "
" امیر علی ق "
پ.ن:
آن قدر بی صدا آمدم...
که وقتی به خودت آمدی
هیچ صدایی جز من نبود ...
آن قدر ماهرانه...
تمام تو را دزدیدم...
که خدا هم به شوق آمد ...
آن قدر عاشقانه ...
نگهت خواهم داشت...
که دنیا در احکام سرقت
تجدید نظر کند....
"افشین یداللهی"
پ.ن:
خوشبختی از نگاه هر کسی
معنایی متفاوت دارد !
اما از نظر من آدمهایی خوشبختند :
که عشق به موقع به سراغشون میاد ...
"سیمین دانشور"
دستت را به من بده...
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته...
با تو سخن میگویم!
"احمد شاملو"
من چه سبزم امروز
و
چه اندازه تنم هوشیار است
" سهراب سپهری "
چشمهایت را میبوسم
مىدانم هیچ کس
هیچگاه در هیچ لحظهاى از آفرینش،
آنچه را که من
در گرگ و میش نگاه تو دیدم
نخواهد دید...
"فریدون مشیری"
پ.ن:
- دیدن با نگاه کردن مگه فرقى هم داره؟!
+ آره، خیلییییی!
- مثلا من همه رو میبینم ولى تو رو نگاه میکنم...
ندیده ام رخ خوب تو، روزکی چند است
بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است
یکی گره بگشای از دو زلف و رخ بنمای
که صدهزار چو من دلشده در آن بند است.
"عراقی"
پ.ن1:
دانی که به دیدار تو چونم تشنه
هر لحظه که بینمت فزونم تشنه
من تشنة آن دو چشم مخمور توام
عالم همه زین سبب به خونم تشنه
"مولوی"
پ.ن2:
فرزندم را لای کتاب قنداق میکنم و با کتاب میخوابانمش و با کتاب بیدارش میکنم و با کتاب دستش را میگیرم و از خیابانهای زندگی ردش میکنم!
هیچوقت بهش نمیگویم وقتت را با کتاب تلف نکن و پولت را پای کتابها نریز!
هیچوقت بهش نمیگویم کتاب برایت آب و نان نمیشود!
هیچوقت غر نمیزنم که چرا سرت را از توی کتابهایت بیرون نمیاوری!
شاید خیلیها کتابخوان میشدند اگر کسی این حرفها را در گوششان نمیخواند و آنوقت مطمئنن دنیا جای بهتری برای زندگی میشد!
من کتابخوانم و با یک کتابخوان ازدواج میکنم و فرزندانی کتابخوان به این دنیا میاوریم! تا آدمهایی باشیم که عمیقتر نگاه میکنند و بیشتر فکر میکنند!
ما کتاب میخوانیم تا یاد بگیریم میشود از قصهی زندگی کسی باخبر شوی ولی توی زندگیاش سرک نکشی، قضاوتش نکنی، پای پستهایش کامنت نگذاری!
کتاب تنها جاییست که تو پروندهی زندگیها را میخوانی و قضاوت نمیکنی و یاد میگیری جای خدا ننشینی و قاضیالقضات نشوی!
ما کتاب میخوانیم تا آدمهای بهتری باشیم و بهتر زندگی کنیم!
" مانگ میرزایی"
.
دکتر قاطعانه گفته بود
"شما دو تا با هم...هرگز نمیتونید صاحب فرزند بشید...."
همه یِ فامیلُ این یه جمله ریخت به هم....
اون طرف
یه عده آدم نشسته بودند پایِ دوختُ دوزِ زندگی ما و
این طرف ما دو تا
سرِ جنگ بودیم با منطق و دلِمون....
میگفت: من هیچـــی....
تو عاشقِ بچه ای....
برو پیِ زندگیت....
راحت نمیگفت ها...جــون میکّندُ میگفت....
گریه می کردُ میگفت....
سه حرفیِ قویِ مغرورِ من
زار میزدُ می گفــت.... زن عمــو دنبالِ دخترِ خــوش برُ رو و کدبانــو واسِ مــردِ من میگشتُ....
و مادرم سخت دنبالِ شــوهر دادنِ من به یه"جنتلمنِ با اصلُ نصب" بــود....
یه نفــر نبـود محضِ رضایِ خـدا
طرفِ دل ما رو بگیــره...
یه روز
بعدِ همه یِ گریه کردنا
غصـه خوردنا....
نشستم رو به روشُ گفتم:
ببین مــردجانِ من
۴۰ سال دیگه
جامــون گوشه ی خانه ی سالمندانِ...
بی بچــه
یا با بچــه....
تصمیمِ ماست
که این چهل سالُ
شب ها کنار یه غریبه بخــوابیم
که فقط پدر و مــادر بچه هامونن....
یا شب ها تا خودِ صبح تو تراس واسِ هم شعــر بخونیمُ
دل بدیمُ قلوه بگیــریم....
من که میخــوام
چهل سالُ قربونِ عسلیِ چشمـات برم....
میمــونه تــو....
که میخوای چهل سالُ به رقصِ خنده دارِ من تو عروسیمون بخندی....
حلــه...؟
_نه....
برایِ چهل سالِ خــودم...من تصمیم میگیــرم
که فرفری هاتُ دو تایی ببافــم....یا تکــی....
" فاطمه صابری نیا "
کمی نزدیک تر لطفا...!
می خواهم آرام در گوشت چیزی بگویم...!
امشب ،
روی میز کارم
کنار عطر شب بو ها
برایت جا پهن می کنم...
بیا دراز بکش و
موهایت را پهن کن روی شعرهایم تا ستاره باران شوند...!
دستهایت را ببر زیر چانه ات و
با چشمهای خمار از خواب برایم بگو هنوز دوستم داری
تا این شعر که از روی چشمهایت نوشته ام…
بشود آیه ای برای ایمان آوردن به عشق!
"حامد نیازی"
ما هیچ وظیفه ای نداریم که دیگران را از خودمان راضی نگه داریم؛
که رشته تحصیلیمان را جوری انتخاب کنیم که آنها فکر میکنند بهتر است،
که شغلمان چیزی باشد که توی جامعه موجه تر باشد...
ما هیچ وظیفه ای نداریم
که موهایمان را طوری که به نظر دیگران بهتر است آرایش کنیم،
که رژ قرمزی که زیباتر به چشمانشان می آید را روی لبهایمان بکشیم،
که ریش هایمان را آنطور که میخواهند اصلاح کنیم...
ما هیچ وظیفه ای نداریم که لباسی بپوشیم که معقول تر است،
طوری توی خیابان بخندیم که معمول تر است...
شبها یک ساعتی برگردیم که کسی نگوید دیر است، زود است، این چه ساعتی است...
ما وظیفه نداریم راجع بچه دار شدن یا نشدنمان به کسی توضیح بدهیم،
یا دلیل بتراشیم برای بالاتر رفتن سن و ازدواج نکردنمان...
ما هیچ وظیفه ای در قبال نگاه مردم به ابروهای پر شده،
ریش های بلند شده،
لباس های گاهی کهنه شده امان نداریم...
ما هیچ وظیفه ای نداریم که بگوییم چرا همین حالا توی خیابان زدیم زیر گریه،
چرا همین حالا نیشمان باز است و چرا فردا دلمان سرکار نخواسته و نرفتیم...
ما وظیفه نداریم به دیگران بفهمانیم که چرا لباس عروسمان فلان شکل بوده،
تالار عروسیمان دور از شهر بوده،
یا رنگ چشمان شوهرمان آبی
و چرا همسرمان را با اضافه وزنی که دارد دوست داریم...
ما فقط در قبال خودمان وظیفه داریم؛
که یک رشته ای را انتخاب کنیم که دوست داریم،
آنجور لباس بپوشیم که دوست داریم
که رفتارهایمان به نظر خودمان منطقی باشد
و روال زندگیمان به میل خودمان...
ما در برابر راضی نگه داشتن هیچ کس هیچ وظیفه ای نداریم
الا خودمان
"فاطمه جوادی "
.