شاید عشق همین باشد
- روی گاردریل ها نشسته ام
و به این فکر میکنم
چه کِیفی بدهد
برای عبور از خیابان
دستانت را بگیرم..
شاید عشق همین باشد
همین اندازه ساده و بی تَکَلُّف...
- ۰ نظر
- ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۴۴
- ۴۰۱ نمایش
مردی که فقط نام تو از زبان اش چکه میکند
و جز تو هیچ کس را برای دیدن محرم نمیابد
اصلا هم بی حاشیه نیست!
فقط سوی چشمانش...
در نگاه تو جامانده است
به خدا اگر شرم و حیا لب هایش را ندوخته بود
آنقدر دوست داشتنت را در بام تهران فریاد میزد...
تا نفس اش بند بیاید..
و تو باید خیلی بی انصاف باشی...
که تنفس دهان به دهان را از او دریغ کنی!
" علی سلطانی "
ایستاده ام به تماشایِ سکوتِ شهر
ایستاده ام به تماشای آسمان پس از باران
میخواهم چشمانم را ببندم و عمیق نفس بکشم که لیوانِ چای را مقابل سینه ام میگیرد
اشاره میکند قند بردار
میگویم حواست کجاست؟
باز یادت رفت؟
چایِ آخر شب را
باید با قند چشمانت نوشید...
میگوید حواسم سرِ جایش بود
سر جایش بود تا وقتی که آمدی لب پنجره
میگوید اینگونه که دستت را فرو میکنی در جیب و زل میزنی به ماه....
میروم وسط حرف هایش و میگویم
من کِی زل زدم به تو جانم؟
حرفش را ادامه نمی دهد
یقه ی پیراهنم را مرتب میکند
دستش را دور کمرم حلقه میزند و سرش را میگذارد روی سینه ام...
چشمانم را میبندم و عمیق نفس میکشم
بوی باران...بوی موهایش...بوی ماه
"علی سلطانی"
دست میکشم رو موهاش
یهو میره عکسِ بعدی...
"امید دیوسالار"
پ.ن:
مخترع دوربین عکاسی
اگر میدانست
ساعتها حرف زدن با یک عکس بی جان
چه بر سر آدم می آورد
هیچ گاه دست به این چنین اختراعی نمیزد!
البته که عکس های تو جان دارند!
این را حال پریشان من میگوید
وگرنه هیچ دیوانه ای
صفحه ی موبایل را نمیبوسد و در آغوش نمیکشد!
"علی سلطانی"
آذر :همش سرت تو گوشیته
فرهاد: دارم تورو میبینم
آذر: منکه اینجام
فرهاد: من این عکساتو بیشتر دوس دارم
آذر:ببینم گوشیتو...!
فرهاد:ببین
آذر: تو بعد از این همه مدت هنوز این عکسامونو پاک نکردی؟
فرهاد :پدر بزرگم چند ساله فوت شده اما مادربزرگم اتاقشو دست نزده، حتی درشو باز نمیذاره...میدونی چرا؟
آذر: چرا؟
فرهاد: میگه بوش از اتاق میره!
"علی سلطانی"
"سینا صحرائی"
+خوب خوابیدی؟
_شب بخیر گفتی؟
+ببخشید خب، بیهوش شدم یدفه
_بعد توقع داری خوب خوابیده باشم؟کلافه بودم تا صبح
+میدونم، ببخشید
_نمیبخشم
+چیکار کنم جبران شه؟
_فعلا یه صبح بخیر بگو زندگی از جریان نیفته
+صبح بخیر جانا
_بده پیشونی تو ببوسم...
"علی سلطانی"
پ.ن:
آن کس که می بایست با من همسفر باشد
باید کمی هم از خودم دیوانه تر باشد...!
"غلامرضا طریقی"
بوسه هاى تو
زانوهایم را سست مى کند
شبیه درختى که خوشحال است
بعد در جنگل جادویى موهایت
تکیه مى دهم به یک آغوش همیشگى
مثل یک رودخانه ى عاشقِ ستاره
حالتى از یک رویاى کهنه
این بار
اما دیگر مى ایستم و مى بوسم ات
درست پیشِ چشمِ همه
"بهنود فرازمند"
پ.ن:
پس از من
هر کس تو را ببوسد
بر لبانت تاکستانی خواهد یافت
که من کاشته امش
"نزار قبانی"
دلم میخواهد
بنشینی رو به رویم
درست رو به رویم
به فاصله ی کمتر از نیم متر!
جوری که نفس هایت
به صورتم اصابت کند
هی تند تند با عصبانیت حرف بزنی
هی با اخم غر بزنی
من هم با یک لبخند ابلهانه
پلک بزنم و سرم را تکان بدهم
موهایت را پشت گوشت بریزم
روی ابروهای درهمت دست بکشم
آرام که شدی بگویم
ادامه بده
اخم که میکنی
قلبم برایت تند تر میزند!
راستش این دیوانه
دعوای تو را
به آشتی با بقیه ترجیح میدهد!
"علی سلطانی "
آن اخبار را خاموش کن عزیزم
صدای آن موسیقی را بالا ببر
دو قهوه بریز
بیا بنشین کنارم
و گیسویت را پخش کن روی شانه ات
سرت را بگذار روی سینه ام... .
حیف است این آرامش دونفره را بر هم بزنیم... .
دنیای من دست هیچ سیاستمداری نیست
دنیای من... .
دستِ چشمانِ توست
دست چشمانِ متعجب ات قبل از بوسه...
سیاست بازی را بگذار برای مردمی که دوست دارند بازیگر این سریالِ سراسر دروغ باشند... .
تو شخصیتِ اصلیِ زندگینامه ی من باش.
آن اخبار را خاموش کن
موسیقی را زیاد
بیا بشین کنارم
موهایت بافتن میخواهد...
"علی سلطانی"
بعد از این همه مدت
_هیچ فکر نمیکردم بتونم این همه مدت نبینمت..!
+آخرین حرفت یادم نمیره...
جروبحثمون که تموم شد گفتی تو میری اما من میمونم تو حس و حال این رابطه.... .
موندی؟
_هنوزم همونجوری میخندی
+هنوزم همونجوری سیگار میکشی
_ما چطور این همه مدت بدونِ هم زندگی کردیم؟
+آدم به همه چی عادت میکنه
_من به بودنِ تو عادت کرده بودم
+پس موندی
_میشنوی صدای آسمونو؟
+آسمون که میگرفت...صدای رعد و برق که میومد جلو درمون منتظرم بودی... .
لباس گرم نمیپوشیدم که وقتی بارون زد بغلم کنی خیس نشم...
_اَبرایِ پاییز بغض دارن...
+دستتو میگرفتم و با اولین قطره ی بارون چشمامو میبستم...
هی حرف میزدی...هی حرف میزدی...انقدر راه میرفتیم که بارون بند بیاد... .
وقتی خیسیِ صورتمو با آستینت خشک میکردی دلم میرفت واست... .
_یه بار تو همون خیابون دیدمت...روی همون نیمکت...
بارون نمیومد اما صورتت خیس شده بود
+ابرای پاییز بغض دارن...
_مثل امشب مثل دیشب...مثل تموم این مدت که نبودی
و تقویم رو پاییزِ اون سال قفل کرد
+میخواد بارون بگیره...من دارم میرم همون خیابون...
میخوام قدم بزنم...با چشمای بسته...نمیای؟
_تو خیلی وقته رفتی... .
منم خیلی وقته موندم!
+میخوام برگردم
_آدمی که رفته میتونه برگرده
اما آدمی که مونده راهی واسه برگشتن نداره... .
برو همون خیابون
زیر بارون قدم بزن
با چشمای بسته
فقط این دفعه لباس گرم بپوش
چترم با خودت ببر که صورتت خیس نشه...
"علی سلطانی"
پ.ن:
بعضی حرف ها رو
بهتر است
میان باران گفت
میان باران شنید
جمله های خیس از یاد نمی روند
"روزبه سوهانی"
چقدر دلم خواستت
امروز صبح
وقتی از خواب بیدار شدم
وقتی پتو را کنار زدم
وقتی هوایِ سردِ اتاق رویِ صورتم نشست
دستم را دراز کنم و گوشی را بردارم
دوباره پتو را روی صورتم بکشم
و با چشمانی نیمه باز ببینم پیام داده ای،
از آن پیام های دستوری
" که تمام کارهای امروزت را کنسل کن
که دلم میخواهد بعد از خوردن حلیم
بایستیم گوشه ی خیابان و چای داغِ قند پهلو بنوشیم...
که وقتی سردم شد مچاله شوم در آغوشِ تبدارت...!"
تا با همان حالت ِ خواب آلود
لبخند روی صورتم بنشیند
و به شوق بوسیدن ات از خانه بزنم بیرون ...
اما راستش را بخواهی
گوشی را برداشتم
پتو را هم روی صورتم کشیدم
اما خبری از پیامت نبود
یعنی مدت هاست خبری نیست
اما آدم است دیگر
دل است دیگر ...
عکس های پروفایلت را چند باری نگاه کردم ...
چند کلمه ای قربان صدقه ات رفتم
و بی حال و بی رمق و خیره ...
راهی محل کارم شذم
راهی ِروزمرگی هایم شدم
اما انگار
یک چیزی در خیابان جاگذاشته بودم ...
" علی سلطانی "
خراب آن لحظه ام
که شعرهایم را میخوانی
چشمانت را گرد میکنی
دماغت را جمع
یک خنده نخودی تحویل میدهی
و زیر لب میگویی
پسره ی دیوانه!
"علی سلطانی"