بلدی از این همه دوست داشتنم دلزده نشی؟
" امیر علی ق "
پ.ن:
- ۱ نظر
- ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۳۵
- ۳۱۵ نمایش
" امیر علی ق "
پ.ن:
خیلی شیطون بودم، هیچ جوره نمیشد منو کنترل کرد. همیشه باید یه چیزی میشکست، یکی شکایت میکرد ازم یا میخواستن از مدرسه مامانمو. مامانم اما خیلی صبور بود.. وقتایی که کلافه میشد تو چشمام نگاه میکردو دستشو نشونم میداد. بهم میگفت: "رگای دستمو نگاه کن؟ دارم پیر میشم تو منو خیلی اذیت کردی دیگه امسال میمیرم از دست تو!" مامانم بر خلاف تو، خیلی خوب میشناخت ترس هامو. به ساعت نمیکشید، که وقتی خواب بود، میرفتمو دستشو از زیر پتو میکشیدم بیرون. انقدر رگهاشو میبوسیدم تا بیدار میشد و من رو با لبخند میکشوند زیر پتو. خوب میدونست من رو فقط ترسِ از دست دادن میترسوند. امروز، من.. هنوز دارم اون ترس هامو. وقتی خداحافظی میکنی و در ماشین رو میبندی نگاه میکنم که فقط میری یا مث اوایل وسطش برمیگردی و چند بار نگاهم میکنی. اگه رفتی، که رفتی.. اگه نه.. اگه از دور برگشتی و نگاهم کردی اونوقت مث بچگی هام، مث رگای دستای مامان، میبوسم نگاهاتو از دور.
"امیرعلی ق "
لابد سالها بعد وقتی خیلی پیر شدم؛ با نگاه کردن به دل نوشته هام..روزنویسی هامو عکسهات.. تنها به این نتیجه میرسم که هیچ چیز عجیب نبوده. نه رفتن من از زندگی آدما و نه رفتن آدما از زندگی من. شاید سالها بعد به این نتیجه برسم که هیچ کدوم از اشتباهاتم فاجعه نبوده و تنها به این فکر کنم که چه کاریم زشت بوده و چه کاریم قشنگ. مثلا اینکه وسط عصبانیت هام، وقتی دارم در موردت تصمیم میگیرم به خستگی هات از خودم هم فکر کنم.
" امیر علی ق "
" امیر علی ق"
ما یاد گرفته ایم عشق را در بوسه و برخورد تن ها خلاصه کنیم.
وگرنه به پهنای تنهایی هایم قسم
هیچکس نمیداند
کوه کَندن فرهاد و مرگ در آغوش سنگ ها یعنی چه ؟
بچه که بودم یک روز وسط ماشین بازى، از خدا خواستم خودشو بهم نشون بده.. دستمو از رو ماشینم برداشتم و چشمامو بستم. زمزمه کردم که "من بهش دست نمیزنم تو ببرش جلو" و وقتى چشمام رو باز کردم ماشینم همون جا بود. احساس کردم تا وقتى من تو اتاقم، خدا اینکار رو نمیکنه، نمیدونم چرا اینطور فکر کردم.. شاید چون خودم آدم خجالتى ای بودم، فکر کردم خدا ام خجالتیه.. پس از اتاق زدم بیرون و در رو بستم. دوباره زمزمه کردم که "من نمیبینمش، تکونش بده، خودتو بهم ثابت کن.." و وقتى در رو باز کردم اون فولکس قرمز رنگ، هنوز همونجا بود.
.
تو راهى رو شروع کردى که من چند سال پیش رفتم.. اصلا میدونم تهش چیه کجاست. منتهى قبول نمیکنى، اعتماد نمیکنى و مُدام بهم میگى ثابت کن. من همه ى حرفام به تو از سر عشق بود، تو اما انگار چشماتو بستى.. براى اینکه این فولکسه تکون بخوره.. وایسادى بیرون
میدونی چی حالمو خوب میکنه؟
اینکه قلباً مطمئن باشم
تو فقط من رو تو سینه ت داری
مطمئن باشم
تا هرکجا که بخوام باهامی و
هرکجا که میری
به من فکر می کنی
اصلا حرفام رو نگفته از چشمام بخونی
و بدونم جز من هیچکس برات،
انقدر قابل پیش بینی نیست..
اما، همه ی اینها به وقتش خوبن
میدونی چی حالمو خوب می کنه؟
اینکه بیشتر از همه، به موقع باشی
.
" امیر علی ق "