بچه که بودم یک روز وسط ماشین بازى، از خداخواستم خودشو بهم نشون بده..
بچه که بودم یک روز وسط ماشین بازى، از خدا خواستم خودشو بهم نشون بده.. دستمو از رو ماشینم برداشتم و چشمامو بستم. زمزمه کردم که "من بهش دست نمیزنم تو ببرش جلو" و وقتى چشمام رو باز کردم ماشینم همون جا بود. احساس کردم تا وقتى من تو اتاقم، خدا اینکار رو نمیکنه، نمیدونم چرا اینطور فکر کردم.. شاید چون خودم آدم خجالتى ای بودم، فکر کردم خدا ام خجالتیه.. پس از اتاق زدم بیرون و در رو بستم. دوباره زمزمه کردم که "من نمیبینمش، تکونش بده، خودتو بهم ثابت کن.." و وقتى در رو باز کردم اون فولکس قرمز رنگ، هنوز همونجا بود.
.
تو راهى رو شروع کردى که من چند سال پیش رفتم.. اصلا میدونم تهش چیه کجاست. منتهى قبول نمیکنى، اعتماد نمیکنى و مُدام بهم میگى ثابت کن. من همه ى حرفام به تو از سر عشق بود، تو اما انگار چشماتو بستى.. براى اینکه این فولکسه تکون بخوره.. وایسادى بیرون
- ۹۶/۰۶/۰۸
- ۳۵۸ نمایش