یادم نمی آمد
- ۰ نظر
- ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۰۶
- ۱۲۸ نمایش
ما چندتا دوست بودیم
یکی مون اون قدر لب پنجره نشست که سیگاری شد اون قدر سیگار کشید که مادرش بوی دود گرفت و اون آخر یه بار اشتباهی جای اینکه ته سیگارشو از پنجره پرت کنه بیرون ، خودشو پرت کرد...
یکی مون اونقدر منتظر وایساد که بلندش کردن گذاشتنش پشت ویترین یه مغازه و لباسهای نو تنش کردن و شد تنها مانکنی که بلده خواب ببینه...
یکی مون اون قدر رگشو زد که حالا بدون خون راه میره ، بدون خون میخنده ، بدون خون عاشق میشه...
یکی مون اون قدر کتاب خوند که کلمه ها سرریز شدن ازش، کف اتاقشو پوشوندن، جفت گیری کردن زیاد شدن و یه شب جای غذا خوردنش...
یکی مون اونقدر پولدار شد که زمان خرید ، زمین خرید ، زن خرید ، بچه خرید ، خدا خرید...
یکی مون اونقدر پول نداشت که دستاشم یه روز ولش کردن رفتن که پاهاشم یه روز ولش کردن رفتن...
یکی مون اونقدر عطسه کرد که فکرهاش و خواب هاش و خنده هاش بیرون پاشیدن...
یکی مون اونقدر گریه کرد که بچه شد و حالا همه لباس هاش براش بزرگن حالا همه جاده ها براش طولانی ان...
یکی مون اونقدر کتک خورد که اگه بوسشم کنی کبود میشه...
یکی مون اونقدر مرد ، اونقدر همه جا مرد که فقط تو عکس دسته جمعی مون زنده ست...
یکی مون اونقدر عاشق تو شد که یادش رفت نیستی ، که یادش رفت مرده ، که یادش رفت ما یه روزی چندتا دوست بودیم...
"علیرضا قاسمیان خمسه"