ای من ...
- ۰ نظر
- ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۸
- ۴۱۳ نمایش
تو بهار همهی فصلهای من بودی
تو بهار همهی دفترچههایی که
چیزی درشان ننوشتم !
بگذار پاسخ دهم
همچنان که دوستانه میگریم ،
هرچه بلور است به فصلِ پیش بسپاریم ؛
بگذار تا با رنگهای تَنت
دوست بدارمت :
عریان شو زیر آبشارهای خورشید
حتا انگشترت را
در صدای آنها پرتاب کن
که میخواهند به ما
چیزی را جز این که هست !
بباورانند ...
تو را با رنگ گلهای بِه ،
با رنگهای بلوط
تو را دوست خواهم داشت ...
"بیژن الهی"
یکی از دوستام میگفت خواهرش همیشه سانتافه سفید دوست داشته! بعد یه روز یه خواستگار براش میاد که سانتافه سفید داشته ولی خواهرش اونو رد میکنه! دوستم بهش میگه سانتافه سفید داشت خواستگارهها! خواهرش میگه حالا سانتافه نشد 206 ! ولی مهم اینه طرفت بفهمتت!
منم دقیقن عشق سانتافه سفید داشتم اما میگم مهم اینه یکیو بخوای و اون بخوادت! سانتافههه بشه 206! بشه هرچی تو باز باهاش عشق میکنی!
ماشین اونه که شب به شب ببرتت دور دور و صدای ضبطش مستت کنه! ماشین اونه که سالی چند بار تا شمال ببرتت و خاطره باهاش بسازی و آرزوهاتو روش پیاده کنی! ماشین اونه که تو عاشق رانندشی و رانندش برا خاطر دلت تا ته دنیا میرونه و میره! چه فرقی داره مدلش چی باشه؟
206ای که هروقت دلت بگیره نیم ساعت بعد پایین پنجره اتاقت صدا بوقش بیاد، میارزه به صدتا سانتافهای که بیفته گوشه یه پارکینگ و صاحبش فقط افه و ژستشو بیاد!
من حالا عشق معمولیترین ماشین دنیا رو دارم با دیوونهترین راننده دنیا که تا جایی که دلم بخواد دستش به فرمونه که ببرتم و من کنارش بشینم و براش شعر و آواز بخونم و خاطره تعریف کنم و حرف بزنم و سیب بزارم دهنش و بخندونمش! من حالا عاشق معمولیترین ماشین با خفن ترین ضبطم که میشه با صداش قلبمون منفجر شه و بمیریم از حال خوشِ کنار هممون خصوصن با آهنگایی که ما رو عاشق هم میکنن!
" مانگ میرزایی"
من هنوزم دچار چشماتم
چیزی جز تو توو مغز پوکم نیست !
گرچه اسمت دیگه توو گوشیم و ؛
توو "فـِـرندای فیس بوکم" نیست !
عکست ُ احمقانه می بوسم
تو که احساسم ُ نمی فهمی !
حسم ُ وقت ِ دیدن ِ پسری ؛
که نمیشناسم ُ نمی فهمی !
وقتی "لایکش" میفته رو عکست
بی هوا پشت ِ میـــــز می لرزم !
وقتی لحنش صمیمی و گرم ِ ؛
وقتی میگه عزیــــز ... می لرزم !
تک تک ِ دوستات مشکوکن
پسرای ِ مجرد ِ خوشتیپ !
حتی اون آدمایی که رفتن
با یه دختر تووی " ریلیشن شیپ " !
گاهی دستم میره رو " دیوارت " ؛
بنــِـویسم که دوستت دارم !
بنــِـویسم چقــــــــــــــــدر بدبختم !
اما دستم میره به سیگارم !
از سر ِ حوصله م که سُر خوردم !
از هوای ِ ترانه افتادم !
" پروفایلت " تموم ِ دنیامه
من به چک کردن تو معتادم !
گیر کردم میون ِ دنیا و
زندگی ِ مجازی ِ مطلق !
من هنوزم دچار چشماتم
من بی کله ی خر ِ احمق!
"احسان رعیت"
داشت زیر لب می خوند:
"که من باد میشم میرم تو موهات.."
بهش گفتم به جای اینکه واسم کنسرت برگزار کنی پاشو کمک کن این تخت ُ جا به جا کنیم، کمرم درد گرفت بخدا!
با شیطنت باز گفت:" ای بخت سراغ من بیا، که رخت خواب من با این خیال خامم گرم نمیشه"
بهش گفتم از بد شانسیت که بختت من بودم، قیافه ی ناراحت و اخمو به خودش میگیره و آه میکشه ، میگه هییی.
کنارش میشینم، بهش میگم پشیمونی؟
میگه: میدونی من یه تئوری دارم، میگم که هر کسی تو زندگیش عاشق یک نفر باید بشه، اون آدم درست یا غلط همیشه عاشق اون آدم میمونه، دلش به یاد اون آدم گرمه، چشماش به خیال اون آدم گرم خواب میشه، دستاش با خیال اون آدم گرم میمونه. حالا ببین، چقدر باید، خوش شانس و خوشبخت باشی، که همونی رو پیدا کنی که اونم شب ها با خیال تو میخوابه، روزا به عشق تو بیدار میشه. چقدر باید خوشبخت باشی که بین این همه آدم کسی رو پیدا کنی که همونطور که اون وسط ذهنت جا کرده، توام وسط قلب اون جا کنی.
بهش گفتم تو پیدا کردی؟
گفت:" من خوش حالم، تو خوشحالی؟ همین الان؟" گفتم" خب آره، داریم خونه ی آینده مونُ میچینیم، تو کنارمی و خوشحالم، همه حالشون خوبه..."
حرفمو قطع میکنه و میگه:" پس دوتامون درست انتخاب کردیم، هیچکی پیش آدم اشتباهی خوشحال نیست"
"مهتاب خلیفپور"
بوسه اش آنقدر داغ بود که تمام وجودم را سوزاند...
وقتی در آغوشش بودم، تنش به حدی گرم بود که یک لحظه احساس کردم کوه آتشفشان را در آغوش کشیدم. همان قدر با عظمت و گرم!
فهمیدم می شود به راحتی برای سالها به گرمای تنش اعتماد، و به وجودش تکیه کرد. همه ی اینها را از همان بوسه ی پیشانی فهمیدم.
می گفت: دوست دارم عشق را از بالاترین حدش آغاز کنم. می گفت، عشقی که از لب ها آغاز شود، روزی با گفتن کلمه ی دوستت ندارم، از همان لب ها بر چیده می شود.
راست می گفت...
بعد از آن روز، هرگز نتوانستم جای بوسه اش را از پیشانی ام پاک کنم. هنوز رد بوسه اش روی قلبم باقی مانده...
ماهِ مهمانی خداست؛
و باز سفره ی دلم را برایت پهن کرده ام...
تعارف که به صاحبخانه روا نیست..
اما اجالتاً..
بفرمایید حضرتِ یار..
این بار روزه ی "دوستت دارم نگفتن" تان را
با شیرینیِ یک "بوسه" باز کنید!
"الناز شهرکی"
پ.ن:
فضای خانه که از خندههای ما گرم است
چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم است
دوباره «دیدهامت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیدهام ترا» گرم است
بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جملهی شما گرم است
بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است
من و تو اهل بهشتیم اگرچه میگویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه میگویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است
"نجمه زارع"
بیا منصف باشیم !
معامله ای عاشقانه
تو برایِ همیشه کنارم بمان
و من
تا به ابد به دورِ حضورت می گردم!
تو برایِ همیشه بارانی بپوش
من تا همیشه باران می شوم می بارم
به لحظه هایت... تو بغض کن
من اشک می شوم
تو بخند
من شوق می شوم
تو ببین
من از نگاهت
مست می شوم
بیا منصف باشیم !
تو برایم تب کن
من برایت می میرم ... .
"عادل دانتیسم"
در پاکتی درگشوده
برایت مشتی سلام و بوسه فرستادم
با اندکی هوای نیالوده
و چن قطعه عکس نان ...برای تبرک
که پشتشان نوشته ام
آیا دوباره می بینمت ؟
آیا هنوز
وقتی که می دوم
دلت هوای شانه های مرا دارد ؟
آیا هنوز بر این عقیده ای که
دو دو تا مساوی چار است ؟
و هیچ قصد توبه نداری ؟
ناچارم برایت دعا کنم
از فرط عشق بمیری ...
"رویا زرین"
پ.ن:
بوس از تو
جان از من
بازار چنین خوشتر....!
"خاقانی"
به حال این رودخانهها فکری بکن
تو که نباشی
دار و ندارمان را میبرند ...
پاییز میشود
بی آنکه حواصیلها
از آبگیر پیراهنت خبری بیاورند
زمستان میشود
بی آنکه غمگینی برفها
انارها را ، بین شاخه ها و جریان آب
جابجا کند
تو اما
مثل تابستانی که گذشت
دستهایت را به آب بزن
تا قلبم
مثل ماهی قرمز کوچکی
که دوستش داشتی
از خوشی
عکس جریان رودخانه را
به بالا شنا کند ...!
"رضا ادهمیان"
دیگر سراغت را از نارنجِ رها شده در پیالهی آب نخواهم گرفت
دیگر سراغت را از ماه ،
ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت
دیگر نه خوابِ گریه تا سحر ،
نه ترسِ گمشدن از نشانیِ ماه ،
دیگر نه بنبستِ باد و
نه بلندای دیوارِ بیسوال ...!
من ،
همین منِ ساده ...
باور کن
برای یکبار برخاستن
هزار هزار بار فروافتادهام ...
دیگر میدانم
نشانیها همه درست !
کوچه ، همان کوچهی قدیمی و
کاشی همان کاشیِ شبْ شکستهی هفتم ،
خانه همان خانه
و باد که بیراه
و بستر که تهی ...!
میدانم
حالا میدانم همهی ما
جوری غریب
ادامهی دریا و نشانیِ آن شوقِ پُر گریه ایم ...
"سیدعلی صالحی"