شما ریاضی میخواندید
ما هنر...
به زبان خودتان بگویم اگر
دست های شما قدرمطلق است!
میانش نمیتوان به چیزهای بد فکر کرد ...
- ۰ نظر
- ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۱۶
- ۵۷۳ نمایش
شما ریاضی میخواندید
ما هنر...
به زبان خودتان بگویم اگر
دست های شما قدرمطلق است!
میانش نمیتوان به چیزهای بد فکر کرد ...
آدمیزاد تو هر سنی، مُدام تغییر میکنه!
هم از لحاظِ چهره!
هم خلق و خو!
حتی ممکنه علایقِش هم، متفاوتتر از قبل بِشه!
خودِ من شاید چند سالِ پیش، عطرِ گلِ مریم و رز، برام لذتبخش بود!
جذبِ رُمانهای عاشقانه میشدم!
اهلِ چایی خوردن، اونم تو هر ساعتی از روز نبودم!
اما الان، عطرِ نرگس، مَستم میکنه!
یه کتابِ شعر، حالمو خوب میکنه!
و هوسِ یه فنجون چای،تو هر ساعتی از روز، سراغم میاد!
امیدوارم،همهیِ تغییراتِ زندگیمون، قشنگ باشن !!
از خدا که پنهان نیست
از شما چه پنهان
صبح که چشمهایتان را مالش می دادید و
به بازار شام خانه مان نگاه میکردید
درست زمانی که کف اتاق ها پر از کاغذ پاره هایی بود که تو را به دنیا معرفی میکرد
همان وقت
که دست هایت را به کمرت زدی و گفتی
از این مرد شلخته تر هم داریم؟
خب تا اینجایش را داشته باش
کمی دورت بگردم!
خب...
از نو!
درست وقتی داشتی روی میز کارم را با حرکت دورانی سر تماشا میکردی
همان زمان که فوج فوج استکان نیم خورده چای را دیدی
وقتی چپ چپ به ته سیگار های پشت پنجره نگاه کردی
وقتی پیژامه ی شوت شده را روی طاقچه دیدی
و با عصبانیت آمدی سمت قاب عکس مشترکمان
درست همان لحظه که با مهربانی گفتی
"اخه من چرا توی شلخته رو انقد دوس دارم...؟"
خب تا اینجایش را داشتی
بگذار پیشانیت را ببوسم و بگویم
از خدا که پنهان نیست
از شما چه پنهان دوباره عاشقت شدم!
نخند
جدی بگیرش
و من الله توفیق.
نشسته بودم روبروش و به زُلفای فِرفِریش نگا میکردم
بهش گفتم : میدونی چرا یوز پلنگا گوشه ی چشمشون یه خط سیاهه که بهش میگن خط اشک؟
دستشو انداخت تو فِرِ موهاش ...
پیچش داد و گفت نه !
چِشَمو از موهاش سُر دادم رو چِشاش و گفتم :
وقتی واسه اولین بار یوزپلنگِ نر،یوزپلنگِ ماده رو برایِ رفتن به شکار تنها گذاشت و هیچ وقت برنگشت،یوزپلنگ ماده که یه بچه تو شیکمش داشت،اونقدر گریه کرد که رد اشکش موند گوشه ی چشمش و هیچ وقت از بین نرفت.
بلند خندید و گفت اینو از کجا آوردی؟
خندشو گذاشتم گوشه ی ذهنم،پیش بقیه ی خنده هاش و گفتم : یه وقت نشه تنهام بزاریا ...
یه کم ساکت نگام کرد ...
سکوتِ نگاشو گذاشتم کنارِ بقیه ی نگاهاش،گوشه ی دلم و گفتم ...
میخوام یه جایی واسه بچه هامون بنویسم،فرِ موهای مامانتون از وقتی بیشتر شد که میشِست کنار من و حرف میزد،شعر میخوند و من یکی از انگشتام تو موهاش وِل بود و هی موهاشو بین انگشتام لول میکردم ...
میخوام براشون بنویسم اگه یه روز،یه مردی عاشقِ موهای پیچ خورده تون شد بشینید کنارش واسش شعر بخونید تا بتونه دستشو ببره لای موهاتون و اونارو پیچ بده ...
بزارید یه روزی برسه که پایینِ موهای همه ی خانوم ها پیچ خورده باشه و افسانه ی ما وِرد زبونشون .
_گفت : این چیه گذاشتی رو لبات؟ تو که سیگاری نبودی!
_گفتم : خیلی وقته میکشم.
_گفت : تو چی به سرت اومده این یه سالی که ندیدمت؟
_گفتم : سخت نگیر. آرومم میکنه، نمیذاره به چیزی فکر کنم.
_هیچی نگفت
_منم هیچی نگفتم
_بعد از چند دقیقه گفت : مطمئنی نمیذاره به چیزی فکر کنی؟
_گفتم : آره، چطور مگه؟
فندک رو از روی داشبورد برداشت، داد به دستم
یه لبخند تلخ زد و
_گفت :لااقل روشنش کن!
بیا با هم برویم زندگی را برقصانیم
به ساز خنده هایمان
من خوشی را دور گردنت میبندم
تو عشق را به گونه ام بچسبان
بیا دست روزگار را بگیریم
و بزنیم به دل جاده با هم بدویم و قرارمان باشد که تا انتهای مسیر بلند بگوییم "دوستت دارم"
صدای عشق و خنده هایمان در دل پیچ و خم جاده پر شود و روزگار بیاید دم گوشمان و بگوید: حواسم پرت خنده هایتان بود و دلم غنج رفت برای بوسیدن گونه هایتان.
چه دلبرانه دل داده است به خنده هایمان.
بیا دلدادگی را پهن کنیم همین گوشهی زندگی
آتش روشن کنیم که مبادا عشق میان نگاهمان قندیل ببندد.
برایت حال خوب دم می کنم
و تو برایم "ماندن" را بنواز
زندگی بی تاب عشقی است که بند نگاه ماست
بیا برویم...
"پریسا خان بیگی"