نشسته بودم روبروش و به زُلفای فِرفِریش نگا میکردم
نشسته بودم روبروش و به زُلفای فِرفِریش نگا میکردم
بهش گفتم : میدونی چرا یوز پلنگا گوشه ی چشمشون یه خط سیاهه که بهش میگن خط اشک؟
دستشو انداخت تو فِرِ موهاش ...
پیچش داد و گفت نه !
چِشَمو از موهاش سُر دادم رو چِشاش و گفتم :
وقتی واسه اولین بار یوزپلنگِ نر،یوزپلنگِ ماده رو برایِ رفتن به شکار تنها گذاشت و هیچ وقت برنگشت،یوزپلنگ ماده که یه بچه تو شیکمش داشت،اونقدر گریه کرد که رد اشکش موند گوشه ی چشمش و هیچ وقت از بین نرفت.
بلند خندید و گفت اینو از کجا آوردی؟
خندشو گذاشتم گوشه ی ذهنم،پیش بقیه ی خنده هاش و گفتم : یه وقت نشه تنهام بزاریا ...
یه کم ساکت نگام کرد ...
سکوتِ نگاشو گذاشتم کنارِ بقیه ی نگاهاش،گوشه ی دلم و گفتم ...
میخوام یه جایی واسه بچه هامون بنویسم،فرِ موهای مامانتون از وقتی بیشتر شد که میشِست کنار من و حرف میزد،شعر میخوند و من یکی از انگشتام تو موهاش وِل بود و هی موهاشو بین انگشتام لول میکردم ...
میخوام براشون بنویسم اگه یه روز،یه مردی عاشقِ موهای پیچ خورده تون شد بشینید کنارش واسش شعر بخونید تا بتونه دستشو ببره لای موهاتون و اونارو پیچ بده ...
بزارید یه روزی برسه که پایینِ موهای همه ی خانوم ها پیچ خورده باشه و افسانه ی ما وِرد زبونشون .
- ۹۶/۱۲/۱۱
- ۲۷۳ نمایش