چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۹۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

 

در این روزهای آخر اسفند

وقتی که خانه ات کلاه سفیدش را

به احترام بنفشه ها

از سر بر می دارد,

تو نیز خاکسترهای تلخ این زمستان را

از آستین بتکان

و چشم های غبار گرفته اش را

با روزنامه های بد خبر دیروز 

برق بینداز

تا تعبیر خواب های اردیبهشتی ات

راه زیادی نمانده است...

 

"عباس صفاری"


فرقی نمیکند تو را در دوره ی "صفویان" و در گیر و دارِ انتقال پایتخت دیده باشم؛
یا در حال نوشیدن قهوه ی "قجری" در دوره ی قاجار..
یا حتی دوره ی "رضا شاه" با کلاه پهلوی..
قطعا من در هر زمانی که میدیدمت دچارت میشدم...
"حتی به سالِ هزار و سیصد و نود و پنج هجری شمسی"

" سحر رستگار " 

  • رد شدی از بغل مسجد و 

  • حالا باید...
    یا بچسبیم به "تو" 

  • یا به "مسلمانی" خویش


  • "حسین زحمتکش"


یکی از مزایای خانه‌تکانی این است که فرصت این را داری تا هر چقدر دلت می‌خواهد فکر کنی... 

خانه‌تکانی این فرصت را به تو می‌دهد که از لابه‌لای پستوهای عمیق و تاریک ذهنت،

 چیزهای عجیب و غریبی را که همیشه فکر کردن به آنها تو را میترساند را بکشی بیرون و زل بزنی بهشان...

مثلا وقتی داری کابینت‌های آشپزخانه‌ات را تمیز می‌کنی، یاد بچگی‌هایت می‌افتی.

وقتی کفش‌هایت تق‌تقی پا می‌کردی و تمام دغدغه‌ات جمع کردن عیدی بیشتر بود.

خانه‌تکانی همیشه اولین‌ها و آخرین‌ها را یاد آدم می‌اندازد. قشنگ‌ترین‌ها و دلگیرترین‌ها را....

دستمال را که‌روی دیوار می‌کشی کلی خاطرات ریز و درشت از جلوی چشمت رد می‌شوند.

آنها که زورشان بیشتر است می‌مانند. بزرگ میشوند... بزرگ بزرگ‌تر!

بعد به تناسب نوع‌شان یا بغض می‌نشانند توی گلویت یا بی اختیار لب‌هایت به خنده باز می‌شوند!

خانه‌تکانی اتفاق خوبی ست!

همین که این فرصت را به تو می‌دهد تا روزهای آخر سال، بعد از اینکه حسابی خسته شدی، 

یک فنجان چای بریزی برای خودت... 

بعد دل بسپاری به یک آهنگ دوست‌داشتنی، یعنی خیلی خیلی اتفاق خوبی است!


"فاطمه بهروزفخر"


بوی اسب می دهی 

بوی شیهه ، بوی دشت 

بوی آن سوار را 

او که رفت و هیچ وقت برنگشت...


"عرفان نظر آهاری"

همیشه قبل عید بهتر از بعد عیده

هر اتفاقی همین شکلیه

قبلش بهتر از بعدشه

ما عاشق انتظار کشیدنیم

حتی اگه اتفاق خاصی نیوفته

ادم باید واسه اتفاقا ارزش قائل باشه

باید دوش بگیره

لباس خوباشو بپوشه

با خانوادش پای سفره ی هفت سین بشینه

هر چقدشونم که بودن بازم غنیمته

ادم باید با عزیزاش باشه

با کسی که از همه ی ادما بیشتر دوسش داره

هرچند این اخری معمولا نمیشه

ولی خب بیخیال

خیال که میشه کرد

حرف که میشه زد

لااقل

میشه پیام داد بهش 

حتی

حتی اگه نبینه

حتی اگه جواب نده

مهم اینه که تو زندگی اتفاق بیوفته

نه صرفا به خاطر اتفاق افتادن

به خاطر انتظار کشیدن قبلش

وقتی انتظار میکشی زمان دلچسب تر میگذره

قشنگ تر

شایدم راحت تر

اصلا شاید بعد اتفاق قشنگ تر از قبلش شد

به نظرم ادم همیشه باید دوش بگیره

لباس خوباشم بپوشه


"میثم بهاران"


راستی ترنج خاتون
تو زیبایی
مثل یک تابلوی نقاشی که همه ی جزییاتش درست سر جایش قرار گرفته باشد؛
موهایت درست جاییست که انگشتهایم را در خود گم کند
پیشا نی ات جایی ست که لبهایم برسد به بوسیدنش
چشمهایت جایی که فقط مرا ببیند!
ترنج جان...
گونه ات جایی که با دوستت دارمم سرخ
و لبهایت جایی ست که بتواند مرا بخواند،
مو به مو
خط به خط!
دستهایت را درست جایی گذاشته اند که دستم را بگیرد
و پاهایت با قدم هایم هماهنگ است انگار!
تو...
زیبایی،زیبا!
تو مجموعه ای از جزییاتی که کنار هم به من ختم میشوی!
به عشق!
تو یک تابلوی عاشقانه ای که من به نقاشش حسادت میکنم!
راستی راستی؛
خدا به چه فکر میکرد تو را کشید؟
من که به خدا فکر میکنم میشود تو!
میشود این که میخوانی؛
یک دوستت دارم بی وقفه!

"حامد نیازی"


الکی می‌گفت نمیدونم عشق چیه.
 فکر می‌کرد من ندیدم صبح یواشکی دو قاشق عشق ریخت تو لیوان چای هم زد، 
بعد لبخندشو جمع و جور کرد آورد داد دستم گفت واسه خودم ریختم واسه توام ریختم.
 ولی هرکسی نمی‌دونست من چای رو فقط با شکر می‌خورم.میدونست؟ 
همین دم ظهری، پاشد پنجره رو باز کرد دستاش بو عشق گرفته بود. 
بهش گفتم یه بویی میاد گفت بوی اقاقیای پشت پنجره‌س.
 دم پنجره وایسادم اون که دور شد دیگه هیچ بویی نمیومد!...
سرشب حتی دونه‌های عشق وسط بادمجونایی که سرخ کرده بود رو انکار می‌کرد.
 می‌گفت خُل شدی.
 دلم می‌خواست محکم بغلش کنم بگم خُل تویی که با اون چشات این همه عشقو تو سر و صورتت نمیبینی لعنتی!!! 

" بهار خانی "


یک نفـــر دور کند ایـــن خودیِ جانی را


این دل ـ این قاتلِ بالفطره‌ی پنهانی ـ را


امشب این سوخته، دلباخته‌ی او شده است


او‌ کـــه با رقــصِ  خود آتش‌ زده  مهمانــی را


کاش این سایه‌ی افسرده‌ی تنها ببرد،


دلِ آن دختـــر ِ افسونگر افغــانـــی را


که بگوید: بنشین، حرف بزن، شور بپاش


سخت کوتاه کن این جمعه‌ی طولانی را


همه منهـــای تــو تلخ‌اند، به اندازه‌ی چای


بده آن خنده‌ی چون قند ـ که می‌دانی ـ را


سر بگردان و به این سمت بچرخان ابرو


این‌ طرف پرت کن آن چاقــوی زنجانی را


تو بیـــا با دو سه خلخالِ عراقی در پا


تو به پایان برسان سبکِ خراسانی را


شمسِ من باش و به اشعارم از این لحظه بتاب


کـــه  بگیــــرم  لقب ِ  مولــــوی ِ  ثانـــی  را


چه غریب است و عجیب است که با هم داری،


چهـــره‌ی مشهدی و لهجــــه‌ی تهرانــــی را!


تو بخوان شعر! بخوان شعر! دوچندان بکند،


خواندنت لذّتِ شب‌های غــزل‌خوانــــی را


"صالح دروند"


  • من اصلا آدم مهربونی نبودم
    از اینا نبودم که وقتی یکیو تو خیابون میبینن لبخند میزنن و وقتی به همدیگه میرسن دل و رودشون درد میگیره بس که میخندن.
    من تو عکسام اخم میکردم و وقتی میگفتن بگو سیب با خودم میگفتم چه مسخره و هیچ وقت با نیش باز با دستام به دوربین دو نشون نمیدادم
    من واسه گنجشک ها،پشت پنجره برنج نمیریختم و واسه گربه های تو خیابون که از سرما یه جا کز کردن گریه نمیکردم
    کی گفته من عاشق این بودم که از رو بالکن زل بزنم به آدمای توی شهر و فروغ زمزمه کنم
    نخیر !! من هیچ وقت با دیدن رنگین کمون تو آسمون بهش زل نمیزدم و دعا نمیکردم
    اگه الان اینارو به یکی بگم باور نمیکنه.ولی من همونی بودم که گفتم،اخمو و بداخلاق...
    ولی یه نفر اومد تو زندگیم اونقد مهربون بود که از اون به بعد من همیشه تو عکسا میخندم و محکم تو بغلم فشارش میدم
    قبلا حتی فکرشم نمیکردم تو سن سی سالگی بازم قایم موشک بازی کنم و از ته دل بخندم
    اگه یکی اینجوری دارین تو زندگیتون صبح به صبح تو بغلتون فشارش بدین و یه دقیقه هم کم نزارین تو دوست داشتنش،دنیا زود میرسه به تهشا
    اخماتو وا کن رفیق :) .


  • "حنانه اکرامی"

 

باران هم اگر می شدی

در بین هزاران قطره

تو را

با جام بلورینی می گرفتم

می ترسیدم

چرا که خاک

هر آنچه را که بگیرد

پس نمی دهد...

 

"جمال ثریا"

فکر می کنم به

۲۰
اسفند


فکر می کنم

به تبر

که توطئه ای ست برای درخت


و

ابر

که دریا را

در خودش زندانی کرده است


فکر می کنم

به تو

به چار دیوار

که با آنها

برایم زندانی ساخته ای


گوش می کنم

به صدای قدم هات

به صدای کلیدی

که قفل را باز می کند

تا جهانم را محدود کند


و اضطراب

قطرات باران را

از کف دست هایم جاری می کند


حالا که دست هایم باریده اند

با این همه دست

می توانم

مهربانی را

در سینه ات پیدا کنم


یا

در آغوش بگیرم

تمام کسانی را

که تو در آغوش گرفته ای!



"آیدا کامرانی"


همه چیز درست خواهد شد 

و شبِ تاریک نیز ، از چراغِ ترک ‌خورده

 عذر خواهد خواست ...


"سیدعلى صالحى"



  • از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطه‌مان خوب پیش نرفت، برگردیم همین‌جا. بنشینیم زیر همین آلاچیق. توی چشم‌های هم نگاه کنیم و از لحظه‌های خوب‌مان‌ بگوییم. بعد برای آخرین بار همدیگر را به آغوش بکشیم و بگوییم به امید دیدار.
    آن روز، هیچ فکرش را نمی‌کردیم که وقت جدایی‌مان، این‌طور برف بیاید و برای رسیدن به آلاچیق، تمام پیچ‌های بام کوهسار را با ترس بالا بیاییم و ماشین چند باری سر بخورد. برای من که بد نشد. تمام مسیر، دستش را حلقه کرده بود دور بازویم و چشم‌هایش را بسته بود. بهش گفتم «ایکاش همیشه برف می اومد.» چیزی نگفت. اما خودش را بیشتر بهم چسباند. به آلاچیق که رسیدیم، فلاسک چای را برداشتم و از ماشین زدم بیرون. فرشته هم آمد و همانجایی نشست که روز اول دیده بودمش. با همان چشم‌های سیاه درشت و لب های سرخِ باریک و موهای کوتاه نارنجی که همیشه بیرون می‌گذاشت.

    برایش توی لیوانِ پلاستیکی چای ریختم و کنارش نشستم. جفتمان خیره شده بودیم به تهران که سفید تر از همیشه بود و دانه‌های درشت برف که انگار هیچ‌وقت نمی‌خواست بند بیاید. بی‌هوا گفت: «میدونی چی می چسبه مرتضا؟» «چسب؟» «نه خره. لبو. لبوی داغ. مثل اون دفعه تو میدون انقلاب.» سرم را تکان دادم و چای را یک نفس رفتم بالا. خوب می‌فهمیدم که داغیِ چای چطور از تمام سینه‌ام رد می‌شود. گفت« من هیچ وقت لبو خوردنتو یادم نمی‌ره. یاد لبات که انگار ماتیک زده بودی.» گفتم «اما تو برای من، همه تهرانی. الانم اگه چشامو ببندم می تونم ببینمت که چطور داری تو پارک اول جنت آباد دنبال دستشویی می گردی. یا بستنی قیفیِ پارک ملتو می‌ریزی رو لباسات. یا اون دفعه، اون دفعه که رفتیم برج میلاد. یادته چقدر از بلندی ترسیده بودی؟» چای را نمی خورد. بیشتر داشت دست هایش را گرم می‌کرد. گفت: «واقعن؟ یعنی من برات این همه بودم؟» زیر لب گفتم «هنوزم هستی.» پرسید «پس اینجا چیکار می‌کنیم مرتضا؟» خودم را زدم به آن راه. گفتم: «من که دارم از منظره لذت می‌برم. تو رو نمی‌دونم.» چند دقیقه‌ای چیزی نگفت. چایش را تا نصفه نوشید و تکیه داد به من. گفت: «پس منم از منظره لذت می برم.» دوباره خودش را جوری تکان داد که حسابی توی بغلم جا شود. آهسته گفتم «من دوستت دارم. نمی خوام ازت جدا شم.» سرش را چرخاند سمت من و با آن چشم های سیاه بی نظیرش، تماشایم کرد. گفتم «تخته اون وره ها» تهران را نشان دادم. تهران که بی او، سرد بود و سفید و بی حجم. گفت « منم هنوز دوستت دارم» «چی؟» دوست‌داشتم بخار صدایش، دوباره زیر گلویم بنشیند. گفت « بازم برام لبو می خری؟» .


  • " مرتضی برزگر " 

  • پ.ن:

  • یک میلیون سال است 

  • که دوست دارم

  • من و تو

  • در کهربا افتاده ایم.


"بابک زمانی"


ما عقل خویش را

سرِ عشق تو باختیم

بگذار عمرمان همه دیوانه بگذرد...


"علی اکبر لطیفیان"


به خودم خیانت کردم و

یک بار 

مادرم را نبوسیدم 

شعری برای کشورم نسرودم 

به تو هم نگفتم:

دوستت دارم...!


"آیدین غلامحسین"


ای باد خوش که از چمن عشق میرسی 

بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست 

در نور یار صورت خوبان همی نمود

دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست


"مولانا"


پ.ن:

ای نسیم، از کوی جانان میرسی

 آهسته باش! 


همرهت بوی بهاری هست 

و من دیوانه ام!


"بیدل دهلوی"




من شاعر نیستم

اما خارج از همه ی وزن ها و آهنگ ها

با ساده ترین کلمات، می توانم دوست داشتن را برایت معنا کنم 

تا باور کنی، زندگی آنقدرها هم که می گویند پیچیده نیست

تنها، تو چشم هایت راببند و کمی به حرف هایم گوش بده



"روزبه معین"

 

نان از سفره و کلمه از کتاب،

 

 

چراغ از خانه و شکوفه از انار،

 

 

آب از پیاله و پروانه از پسین،

 

 

ترانه از کودک و تبسم از لبانمان گرفته‌اید،

 

 

با رویاهامان چه می‌کنید!

 

 

 

 

 

ما رویا می‌بینیم و شما دروغ می‌گویید ...

 

 

 

 

 

دروغ می‌گویید که این کوچه، بُن‌بست و

 

 

آن کبوترِ پَربسته، بی‌آسمان و

 

 

صبوریِ ستاره بی‌سرانجام است.

 

 

ما گهواره به دوش از خوفِ خندق و

 

 

از رودِ زمهریر خواهیم گذشت.

 

 

 

 

 

ما می‌دانیم آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار

 

 

هنوز علائمی عریان از عطر علاقه و

 

 

آواز نور و کرانه‌ی ارغوان باقی‌ست.

 

 

سرانجام روزی از همین روزها برمی‌گردیم

 

 

پرده‌های پوسیده‌ی پرسوال را کنار می‌زنیم

 

 

پنجره تا پنجره ... مردمان را خبر می‌دهیم

 

 

که آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار

 

 

باغی بزرگ از بلوغ بلبل و فهم آفتاب و

 

 

نم‌نمِ روشنِ باران باقی‌ست.

 

 

 

 

 

ستاره از آسمان و باران از ابر،

 

 

دیده از دریا و زمزمه از خیال،

 

 

کبوتر از کوچه و ماه از مغازله،

 

 

رود از رفتن و آب از آوازِ آینه گرفته‌اید،

 

 

با رویاهامان چه می‌کنید؟

 

 

 

 

 

ما رویا می‌بینیم و شما دروغ می‌گویید ...

 

 

دروغ می‌گویید که فانوسِ خانه شکسته و

 

 

کبریتِ حادثه خاموش و

 

 

مردمان در خوابِ گریه‌اند،

 

 

ما می‌دانیم آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار،

 

 

روزنی روشن از رویای شبتاب و ستاره روییده است

 

 

سرانجام روزی از همین روزها

 

 

دیده‌بانانِ بوسه و رازدارانِ دریا می‌آیند

 

 

خبر از کشفِ کرانه‌ی ارغوان و

 

 

آواز نور و عطر علاقه می‌آورند.

 

 

 

 

 

حالا بگو که فرض

 

 

سایه از درخت و ری‌را از من،

 

 

خواب از مسافر و ری‌را از تو،

 

 

بوسه از باران و ری‌را از ما،

 

 

ریشه از خاک و غنچه از چراغِ نرگس گرفته‌اید،

 

 

با رویاهامان چه می‌کنید!؟

 

 

 

 

"سید علی صالحی"

 

 

 


بهانه هایم واقعی نیست

سرم درد می کند

برای شانه ات


"مهسا رهنما"


خیلی از اتفاقات مهم زندگی توی قدم زدن میوفته ، مهم نیست تنهایی یا نه ! مهم اینه تو قدم زدن تصمیم های مهمی میگیریم .

مثلا چندسال پیش یه بار توی قدم زدنام تصمیم گرفتم تو رو بخوام و نتیجه اون تصمیم، این شد که چند وقت بعدش دوتایی باهم قدم بزنیم، تو همون قدم زدنِ دوتاییمون فهمیدم که تو از خیلی چیزا هراس داری! مثلا وقتی گفتم:« چه پیکانِ زردِ خوشرنگی! عاشقشم باید بخرم» زود بهم پریدی و گفتی: هیچم قشنگ نیست! یا مثلا وقتی اون دوتا آدم رو دیدیم که یه هندسفری رو شریک بودن و قدماشون رو برای نیوفتادن هندسفریشون هماهنگ کرده بودن گفتم: «چه زوج دوست داشتی» سریع گفتی: چه مسخره ان!

تو اون قدم زدن تصمیم گرفتم دیگه نگم چی رو چقد دوست دارم و چی چقد خوبه! همه ی دوست داشتنامو خرج تو کردم و اصلن پشیمون نیستم!

الان که چند سال گذشته هندسفریمون رو شریک شدیم و‌ داریم قدم زنون میریم‌ سمت پیکانِ زردمون، تو یادت نیست یه روزی چقدر از پیکانِ زرد و شراکت ‌هندسفری متنفر بودی، ولی من که یادمه مشکلت با پیکانِ زرد و شراکت هندسفری نبود!

تو فقط خودخواهی و تمامِ منو میخوای حتی دوست داشتنم رو.


"امیرمهدی زمانی"

 

نوشتم این بار بهار 

که گل کنی در من ،
دست هایم دارند  شکوفه می دهند ....
 
" کامران رسول زاده " 


روی در روی

نگه بر نگه

و چشم به چشم 

حرف ما و تو 

چه حاجت به زبان  است امروز ....؟


" وحشی بافقی " 


از جنگل

به کارگاه چوب بری رفتند!


صندلی،

نیمکت،

میز؛

آنکه عاشق تر بود،

پنجره شد...


"حمید جدیدی"


خیال دارم

آنچنان ببوسمت ای گل

که از لبانم

گلاب گیرند

 

"سید حسن ابوطالبی"


مثل یک صندلی بی‌ رمق،

در خانه‌ای متروک،

ته  محله‌ای دور افتاده ام !


با هر صدای آشنا پشتِ پنجره ها،

روی آن پایه‌ای خم می‌‌شوم

که از نبودنت شکسته است...


" نیکی‌ فیروزکوهی"


بهشت

۱۳
اسفند

 

بعد از دیدن تو

فهمیدم

بهشت

یک باغ نیست

بهشت

یک ''آدم'' است 

 

"حسنا میرصنم"

 

پ.ن:

- باهاش چه نسبتی داری؟!

+ آرزوی تحویل سالمه :)

حالم خوبه

۱۳
اسفند


+ یه چیزی بگم…!؟

وقتی میدیدمت، میخواستم بال دربیارم... میخواستم بپرم بغل ات! یا آرزو میکردم،بشم دکمه ی پیرهنت…!


- خب؟!


+ اولا فکر نمیکردم یه روز، تویی که هر روز از کنار میگذری قراره بشی تمام زندگیم! نمیدونستم از این به بعد، تو گم میشی تو این شلوغی ها و من هی باید دعا کنم تا ببینمت...!


- دیگه چیکار میکردی…!؟


+ میدونی، آدما وقتی کسیو دوست دارن، وقتی بخوان انکارش کنن، هی به خودشون و اون آدم فحش میدن! هی میگن، این بار آخرت بودا! دیگه محلش نذار!! بذاره بره به درک! ولی... کافیه یکی رو ببینن از دور که شبیهشه... دلشون میلرزه! کافیه یه ردی ببین از طرف، دیگه نمی تونن انکار کنن!


- جالبه!


+ میدونی، من دنبال یه بهونه بودم! یه چیزی که مربوط به تو باشه،

تا همه چیز بهت بگم… و تو، قبول کنی من کنارت باشم... که توام بگی منم خیلی وقته حس تو رو دارم… چرا انقد دیر اومدی اخه…!؟


- خب... پس چرا نمیگفتی!؟


+ چون یه وقتایی سکوت میکنی، تا کسی رو که نداریش ولی دوستش داری از دست ندی… میترسیدم وقتی بفهمی منو بشکنی و بری و پشت سرتم نگاه نکنی... اونوقت همین از دور دیدن ها هم بشه حسرت…


- الان چه حالی داری…!؟


+ کفره بگم... ولی اینکه من نزدیک تر از رگ گردن ات دارم نفس هاتو چک میکنم و دارمت و به همه ی اون روزا میخندم!

میفهمم، دیوونگی شرط اول عاشقیه! حالم خوبه چون تلخی گذشته ها مهم نیست! وقتی آینده‌م تویی آخه...


"فرنوش همتی"

 

بگو دوستم داری تا زیباتر شوم

و ماه از پیشانی ام بتابد

بگو دوستم داری تا تبدیل شوم

به خوشه ای گندم یا یکی نخل !

بگو ، دل ، دل نکن

بگو دوستم داری

عاشقم باش !

تا با اسب به فتحِ خورشید بروم

 

"پل الوار"

کجابیایم

۱۳
اسفند


کجابیایم  

با دلم که به لولای درگیر کرده ‌است 

با سرم که سنگین است،بابرفی که می‌بارد 

باران به تماشای خال گونه‌ام می‌آید 

سنگینم 

انگارزنانی آبستن 

در دلم زعفران پاک می‌کنند .


"غلامرضا بروسان"