- ۰ نظر
- ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۳۰
- ۵۳۴ نمایش
یکی از مزایای خانهتکانی این است که فرصت این را داری تا هر چقدر دلت میخواهد فکر کنی...
خانهتکانی این فرصت را به تو میدهد که از لابهلای پستوهای عمیق و تاریک ذهنت،
چیزهای عجیب و غریبی را که همیشه فکر کردن به آنها تو را میترساند را بکشی بیرون و زل بزنی بهشان...
مثلا وقتی داری کابینتهای آشپزخانهات را تمیز میکنی، یاد بچگیهایت میافتی.
وقتی کفشهایت تقتقی پا میکردی و تمام دغدغهات جمع کردن عیدی بیشتر بود.
خانهتکانی همیشه اولینها و آخرینها را یاد آدم میاندازد. قشنگترینها و دلگیرترینها را....
دستمال را کهروی دیوار میکشی کلی خاطرات ریز و درشت از جلوی چشمت رد میشوند.
آنها که زورشان بیشتر است میمانند. بزرگ میشوند... بزرگ بزرگتر!
بعد به تناسب نوعشان یا بغض مینشانند توی گلویت یا بی اختیار لبهایت به خنده باز میشوند!
خانهتکانی اتفاق خوبی ست!
همین که این فرصت را به تو میدهد تا روزهای آخر سال، بعد از اینکه حسابی خسته شدی،
یک فنجان چای بریزی برای خودت...
بعد دل بسپاری به یک آهنگ دوستداشتنی، یعنی خیلی خیلی اتفاق خوبی است!
"فاطمه بهروزفخر"
همیشه قبل عید بهتر از بعد عیده
هر اتفاقی همین شکلیه
قبلش بهتر از بعدشه
ما عاشق انتظار کشیدنیم
حتی اگه اتفاق خاصی نیوفته
ادم باید واسه اتفاقا ارزش قائل باشه
باید دوش بگیره
لباس خوباشو بپوشه
با خانوادش پای سفره ی هفت سین بشینه
هر چقدشونم که بودن بازم غنیمته
ادم باید با عزیزاش باشه
با کسی که از همه ی ادما بیشتر دوسش داره
هرچند این اخری معمولا نمیشه
ولی خب بیخیال
خیال که میشه کرد
حرف که میشه زد
لااقل
میشه پیام داد بهش
حتی
حتی اگه نبینه
حتی اگه جواب نده
مهم اینه که تو زندگی اتفاق بیوفته
نه صرفا به خاطر اتفاق افتادن
به خاطر انتظار کشیدن قبلش
وقتی انتظار میکشی زمان دلچسب تر میگذره
قشنگ تر
شایدم راحت تر
اصلا شاید بعد اتفاق قشنگ تر از قبلش شد
به نظرم ادم همیشه باید دوش بگیره
لباس خوباشم بپوشه
"میثم بهاران"
یک نفـــر دور کند ایـــن خودیِ جانی را
این دل ـ این قاتلِ بالفطرهی پنهانی ـ را
امشب این سوخته، دلباختهی او شده است
او کـــه با رقــصِ خود آتش زده مهمانــی را
کاش این سایهی افسردهی تنها ببرد،
دلِ آن دختـــر ِ افسونگر افغــانـــی را
که بگوید: بنشین، حرف بزن، شور بپاش
سخت کوتاه کن این جمعهی طولانی را
همه منهـــای تــو تلخاند، به اندازهی چای
بده آن خندهی چون قند ـ که میدانی ـ را
سر بگردان و به این سمت بچرخان ابرو
این طرف پرت کن آن چاقــوی زنجانی را
تو بیـــا با دو سه خلخالِ عراقی در پا
تو به پایان برسان سبکِ خراسانی را
شمسِ من باش و به اشعارم از این لحظه بتاب
کـــه بگیــــرم لقب ِ مولــــوی ِ ثانـــی را
چه غریب است و عجیب است که با هم داری،
چهـــرهی مشهدی و لهجــــهی تهرانــــی را!
تو بخوان شعر! بخوان شعر! دوچندان بکند،
خواندنت لذّتِ شبهای غــزلخوانــــی را
"صالح دروند"
فکر می کنم
به تبر
که توطئه ای ست برای درخت
و
ابر
که دریا را
در خودش زندانی کرده است
فکر می کنم
به تو
به چار دیوار
که با آنها
برایم زندانی ساخته ای
گوش می کنم
به صدای قدم هات
به صدای کلیدی
که قفل را باز می کند
تا جهانم را محدود کند
و اضطراب
قطرات باران را
از کف دست هایم جاری می کند
حالا که دست هایم باریده اند
با این همه دست
می توانم
مهربانی را
در سینه ات پیدا کنم
یا
در آغوش بگیرم
تمام کسانی را
که تو در آغوش گرفته ای!
"آیدا کامرانی"
پ.ن:
یک میلیون سال است
که دوست دارم
من و تو
در کهربا افتاده ایم.
نان از سفره و کلمه از کتاب،
چراغ از خانه و شکوفه از انار،
آب از پیاله و پروانه از پسین،
ترانه از کودک و تبسم از لبانمان گرفتهاید،
با رویاهامان چه میکنید!
ما رویا میبینیم و شما دروغ میگویید ...
دروغ میگویید که این کوچه، بُنبست و
آن کبوترِ پَربسته، بیآسمان و
صبوریِ ستاره بیسرانجام است.
ما گهواره به دوش از خوفِ خندق و
از رودِ زمهریر خواهیم گذشت.
ما میدانیم آن سوی سایهسارِ این همه دیوار
هنوز علائمی عریان از عطر علاقه و
آواز نور و کرانهی ارغوان باقیست.
سرانجام روزی از همین روزها برمیگردیم
پردههای پوسیدهی پرسوال را کنار میزنیم
پنجره تا پنجره ... مردمان را خبر میدهیم
که آن سوی سایهسارِ این همه دیوار
باغی بزرگ از بلوغ بلبل و فهم آفتاب و
نمنمِ روشنِ باران باقیست.
ستاره از آسمان و باران از ابر،
دیده از دریا و زمزمه از خیال،
کبوتر از کوچه و ماه از مغازله،
رود از رفتن و آب از آوازِ آینه گرفتهاید،
با رویاهامان چه میکنید؟
ما رویا میبینیم و شما دروغ میگویید ...
دروغ میگویید که فانوسِ خانه شکسته و
کبریتِ حادثه خاموش و
مردمان در خوابِ گریهاند،
ما میدانیم آن سوی سایهسارِ این همه دیوار،
روزنی روشن از رویای شبتاب و ستاره روییده است
سرانجام روزی از همین روزها
دیدهبانانِ بوسه و رازدارانِ دریا میآیند
خبر از کشفِ کرانهی ارغوان و
آواز نور و عطر علاقه میآورند.
حالا بگو که فرض
سایه از درخت و ریرا از من،
خواب از مسافر و ریرا از تو،
بوسه از باران و ریرا از ما،
ریشه از خاک و غنچه از چراغِ نرگس گرفتهاید،
با رویاهامان چه میکنید!؟
"سید علی صالحی"
خیلی از اتفاقات مهم زندگی توی قدم زدن میوفته ، مهم نیست تنهایی یا نه ! مهم اینه تو قدم زدن تصمیم های مهمی میگیریم .
مثلا چندسال پیش یه بار توی قدم زدنام تصمیم گرفتم تو رو بخوام و نتیجه اون تصمیم، این شد که چند وقت بعدش دوتایی باهم قدم بزنیم، تو همون قدم زدنِ دوتاییمون فهمیدم که تو از خیلی چیزا هراس داری! مثلا وقتی گفتم:« چه پیکانِ زردِ خوشرنگی! عاشقشم باید بخرم» زود بهم پریدی و گفتی: هیچم قشنگ نیست! یا مثلا وقتی اون دوتا آدم رو دیدیم که یه هندسفری رو شریک بودن و قدماشون رو برای نیوفتادن هندسفریشون هماهنگ کرده بودن گفتم: «چه زوج دوست داشتی» سریع گفتی: چه مسخره ان!
تو اون قدم زدن تصمیم گرفتم دیگه نگم چی رو چقد دوست دارم و چی چقد خوبه! همه ی دوست داشتنامو خرج تو کردم و اصلن پشیمون نیستم!
الان که چند سال گذشته هندسفریمون رو شریک شدیم و داریم قدم زنون میریم سمت پیکانِ زردمون، تو یادت نیست یه روزی چقدر از پیکانِ زرد و شراکت هندسفری متنفر بودی، ولی من که یادمه مشکلت با پیکانِ زرد و شراکت هندسفری نبود!
تو فقط خودخواهی و تمامِ منو میخوای حتی دوست داشتنم رو.
"امیرمهدی زمانی"
+ یه چیزی بگم…!؟
وقتی میدیدمت، میخواستم بال دربیارم... میخواستم بپرم بغل ات! یا آرزو میکردم،بشم دکمه ی پیرهنت…!
- خب؟!
+ اولا فکر نمیکردم یه روز، تویی که هر روز از کنار میگذری قراره بشی تمام زندگیم! نمیدونستم از این به بعد، تو گم میشی تو این شلوغی ها و من هی باید دعا کنم تا ببینمت...!
- دیگه چیکار میکردی…!؟
+ میدونی، آدما وقتی کسیو دوست دارن، وقتی بخوان انکارش کنن، هی به خودشون و اون آدم فحش میدن! هی میگن، این بار آخرت بودا! دیگه محلش نذار!! بذاره بره به درک! ولی... کافیه یکی رو ببینن از دور که شبیهشه... دلشون میلرزه! کافیه یه ردی ببین از طرف، دیگه نمی تونن انکار کنن!
- جالبه!
+ میدونی، من دنبال یه بهونه بودم! یه چیزی که مربوط به تو باشه،
تا همه چیز بهت بگم… و تو، قبول کنی من کنارت باشم... که توام بگی منم خیلی وقته حس تو رو دارم… چرا انقد دیر اومدی اخه…!؟
- خب... پس چرا نمیگفتی!؟
+ چون یه وقتایی سکوت میکنی، تا کسی رو که نداریش ولی دوستش داری از دست ندی… میترسیدم وقتی بفهمی منو بشکنی و بری و پشت سرتم نگاه نکنی... اونوقت همین از دور دیدن ها هم بشه حسرت…
- الان چه حالی داری…!؟
+ کفره بگم... ولی اینکه من نزدیک تر از رگ گردن ات دارم نفس هاتو چک میکنم و دارمت و به همه ی اون روزا میخندم!
میفهمم، دیوونگی شرط اول عاشقیه! حالم خوبه چون تلخی گذشته ها مهم نیست! وقتی آیندهم تویی آخه...
"فرنوش همتی"