شمسِ من باش و به اشعارم از این لحظه بتاب
یک نفـــر دور کند ایـــن خودیِ جانی را
این دل ـ این قاتلِ بالفطرهی پنهانی ـ را
امشب این سوخته، دلباختهی او شده است
او کـــه با رقــصِ خود آتش زده مهمانــی را
کاش این سایهی افسردهی تنها ببرد،
دلِ آن دختـــر ِ افسونگر افغــانـــی را
که بگوید: بنشین، حرف بزن، شور بپاش
سخت کوتاه کن این جمعهی طولانی را
همه منهـــای تــو تلخاند، به اندازهی چای
بده آن خندهی چون قند ـ که میدانی ـ را
سر بگردان و به این سمت بچرخان ابرو
این طرف پرت کن آن چاقــوی زنجانی را
تو بیـــا با دو سه خلخالِ عراقی در پا
تو به پایان برسان سبکِ خراسانی را
شمسِ من باش و به اشعارم از این لحظه بتاب
کـــه بگیــــرم لقب ِ مولــــوی ِ ثانـــی را
چه غریب است و عجیب است که با هم داری،
چهـــرهی مشهدی و لهجــــهی تهرانــــی را!
تو بخوان شعر! بخوان شعر! دوچندان بکند،
خواندنت لذّتِ شبهای غــزلخوانــــی را
"صالح دروند"
- ۹۵/۱۲/۲۰
- ۲۲۶ نمایش