آفتاب
- ۰ نظر
- ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۲۶
- ۱۰۵ نمایش
حرکتی هست در تکواندو - اگر اشتباه نکنم به نام «داچیمسه» -
که طرفی از مبارزه که پیاپی در حال ضربه خوردن است و
دیگر نمیتواند کاری بکند،
خودش را به حریف میچسباند.
اینجور بگویم: خودش را در آغوش حریف میاندازد.
آنقدر به او نزدیک میشود و
او را در بغل میگیرد که حریف دیگر نمیتواند - و طبق قوانین، نباید - به او ضربهای بزند.
داور جداشان میکند و مبارزه از سر گرفته میشود.
گاهی، آن که خودش را به تو چسبانده، یاری که خودش را به تو نزدیک کرده و در بغل گرفته،
نه از سر محبت، که از بیپناهی به آغوش تو افتاده است.
شاید آنقدر به او ضربه زدهای و آنقدر آزارش دادهای
که جز این راهی برایش نمانده است:
خیلی دور، خیلی نزدیک.
"حسین وحدانی"
مردها که خسته می شوند،
مثلِ زن ها،
نه لاکِ ناخنشان رنگ پریده می شود،
نه رژِشان کمرنگ و بی روح،
نه لباس پوشیدنشان ساده وشلخته،
نه حالِ پریشانشان را با ظرف شستن می شویند،
نه با آشپزی و پختنِ غذاهای جورواجور حَلّش می کنند،
نه با نقّاشی،رَسمش می کنند،
نه با حرف زدن با صمیمی ترین دوستشان سبک می شود،
نه با تابیدنِ موهایشان دلتنگیشان را دَرهم گره میزنند و سَرش را کور می کنند،
نه شب ها هندزفری میگذارند و با آهنگِ آشنایی ساعت ها گریه می کنند،
میدانی؛
مردها خیلی مظلومند،
خسته که می شوند،
از همه جا که میبُرند،
گریه نمیکنند،
داد نمی زنند،
بغضی خُفته راهِ گلویشان را میبندد،
سکوت می شود تمامِ کلامشان،
تمام ِدردشان را تویِ دلشان چال میکنند،
دیگر نه ته ریش نمی گذارند و نه حوصله اصلاحِ صورتشان را دارند،
لبِ آستینشان را تا نمی زنند،
عطرِ تلخ و گرمِ همیشگیِشان سرد می شود،
وسیله یِ حمل و نقلشان می شود پاهایشان،
نه تاکسی،نه اتوبوس،نه مترو هیچکدام تسکین نمی دهند کلافگیِشان را،
دستِشان را در جیب میبَرند و
قدم پشتِ قدم،
تنها و بی مقصد،
هِی راه میروند و سیگار دود می کنند،
پُک پشتِ پُک،
همدمِشان می شود همین سیگاری که گاه و بی گاه لب هایِشان را بوسه میزند،
ولی وای به حالشان اگر سیگاری هم نباشند...
کلافگی امانِشان را میبُرد...
عصبی مُدام دست لایِ موهایشان میبرند و پایِشان مثلِ پاندولِ ساعتِ دیواری تکان میخورد و زیرِ لب پوفی می کنند... تمامِ دق و دلیِشان را سرِ بطریِ رویِ زمین خالی میکنند
هِی شوتش میکنند و قدم برمیدارند،
با دیدنِ عاشق ُمعشوق هایِ تویِ خیابان که دست دَر دست هم قدم میزنند با شادی میخندد،تنها آهِ عمیقی میکشند.
گاهی حوصله یِ چک کردنِ گوشیشان را هم ندارندمیدانی مردها خسته که بشوند،
حتی با عطرِ قرمه سبزی هایِ مادر هم آرام نمیگیرند....
"منیره بشیری "
آهوی من ! دوباره به چنگِ من آمدی
با پای خود به سوی پلنگِ من آمدی
مشتی به یاوه چشم به راه تو اَند و تو ،
از آن میانه گوش به زنگِ من آمدی
از چشم هات چاره ندارم که این زمان
با سرمه دانِ خویش به جنگِ من آمدی
تا یک شبه به باد دهی هستی مرا
با دامنِ فراخ به تنگِ من آمدی
دل ، فرش قرمزی ست به راهت که عاقبت
ماده غزال چشم قشنگ من ! آمدی ...
"علیرضا بدیع"
دوباره رویش را سمت من کرد گفت : " دوستت دا....
احساس کرد که نباید حرفش را میزد ...
حرفش را خورد !!!
این عادت تمام دختر هاست و من خوب می دانستم. هیجان شان را نمی توانند کنترل کنند ، موقع بحث از کوره زود در می روند و موقع عشق بازی هنوز بدونِ اطمینان ، عشقشان را فریاد می زنند.
گفتم: "می دونستی هیچی بد تر از حرف نصفه نیست؟ "
منتظر جوابش نشدم
باران می بارید ...
"شاهین شیخ الاسلامی "