چشمهایت عقیق اصل یمن
- ۰ نظر
- ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۰۵
- ۵۶۶ نمایش
خب ما هیچوقت دوستِ عکاسی نداشتیم
که ببردمان لای برگ های رنگارنگِ پاییزی،
ما ژست بگیریم
و به افق خیره شویم و او هی عکس بگیرد و
در آخر با شاهکارهای یک در میان راهی خانه شویم
و با عکس هایمان دلبری کنیم،
راستش اهل سلفی بودیم
و عادت داشتیم تنهایی مان را قاب کنیم برایتان بفرستیم.
ما دختر های سیاست مداری نبودیم که بلد باشیم کجا جوابِ زنگ و تماس هایتان را ندهیم تا دلتنگمان شوید،
و کجا کمی محبت چاشنیِ رابطه کنیم تا دلسرد نشوید...
ما بلد نبودیم ریز محبت کنیم
تا هول برتان ندارد،
بلد نبودیم وقتی زنگ میزنید
نپریم روی گوشی و جوابتان را ندهیم،
بلد نبودیم
وقتی می بینیمتان به چشم هایمان بگوییم برق نزنند،
بلد نبودیم حتی وقتی دلخوریم
با شما قهر کنیم.
ما بلد نبودیم،
خیلی چیزها را که یک دختر باید بلد باشد
بلد نبودیم.
شاید همین "نابلدی" ها بود
که کار را به اینجا کشاند،
که با بی رحمی دل گرفتید
و دل بستید و
دل کندید...
"مهسا پناهی"
آن روز مرا به یاد می آوری
و بالاخره آن روز برایت از راه میرسد ،
روزی که تمام کافه های شهر برایت میشوند شکل ایضاً روزهایی که امتحان املا داشتی
روزی که غذای هر رستورانی نهایت نهایتش تا گلویت پایین میرود و همان جا می ماند و تبدیل می شود به بغض
روزی که همه ی آدم هایی که یک زمانی حاضر بودی هفته ها نه روزه حساب شود به جای هفت روز تا وقت بیشتری با آن ها سر کنی دانه به دانه شان از کنارت میروند .
روزی که از اول هفته ماتم شب پنجشنبه را داری که به کدام قسمت زندگی پناه ببری تا درد کمتر شود و کمتر.
روزی که طول عمرِ هر دقیقه به اندازه یکسال میشود و تو مات و مبهوت تماشا میکنی این شوخی بدون خنده ی دنیا را .
روزی که سفر تا قله های کلیمانجارو هم نمیتواند برایت چیز شگفت انگیزی باشد.
روزی که دیگر نه خواب صبح اش مزه میدهد و نه بیداری های شبانه اش و هردوی اینها برایت یک مرتبه از لذت تبدیل میشوند به عذاب
آن روز که از راه برسد به حرف هایم فکر خواهی کرد
آن روز که از راه برسد دیگر کسی را نداری که وسط خیابان ماشین را پارک کند و دور تو و ماشین ات بگردد و از فرط ذوق فراوان تنها جمله که میگویی این باشد : دیوانه ای دیوانه!
دیگر کسی را نداری که هدیه های عجیب و غریب و بی مناسبتش نفس ات را در سینه حبس کند
در آن روز دیگر کسی نیست که خرید های تازه ی زمستانی ات همانطور که هنوز مارک شان آویزان است را به تن کنی و بعد عکس اش را برایش بفرستی و قربان صدقه پشت قربان صدقه بشنوی حتی از پس کیلومتر ها فاصله ی کذایی
دیگر کسی نیست که در تمام لحظاتی که نشسته ای روبروی متصدی بانک و داری کار ات را انجام میدهی بالای سرت سرپا بایستد و به قیافه ی خواب آلود و معصومانه ات یک دل سیر نگاه کند
دیگر کسی نیست که بخاطر تو سرعت قدم هایش را پایین و پایین بیاورد ، کسی که همیشه ی عمرش آنطور قدم بر میداشت که انگار دارد میرود تا از تمام شدن دنیا جلوگیری کند
آن روز نمیدانم کجا هستی و در چه حالی
اما مرا به یاد می آوری ، حرف هایم را ، همه آن چیزهایی که در چشمانت دیده بودم را
و بعد به همه یشان فکر میکنی ، فکر هایی که مثل تخته چوبی در امواج دریا تو را به این سو آن سو میبرند ، بی هدف - بی سرانجام .
فکر کردن و تحمل همه این ها در آن روز برایت سخت و نفس گیر خواهد بود
اما بدترین قسمتش آنجایی است که آن روز برای هر چیزی که فکرش را میکنی دیر شده است
خیلی دیر ..
و تو تازه در آن روز میفهمی که "خیلی دیر" معنی کدام قسمت از این زندگی عریض و طویل بوده است.
همین
"پویان اوحدی"
اگر می خواهی دوستت بدارم
بیدارم مکن عشق من
بیداری ناگزیری است
که راه دروغ را رسم می کند
"شمس لنگرودی"
پ.ن:
شکوفه هایی که از بهار می گویند
دروغ های طبیعی اند
باورشان نمی کنم
کفش های گل آلود زمستان
تا فروردینم را به گند نکشند
دست بردار نیستند
در سفره های هفت سین
هیچ سیبی را سراغ ندارم
که بوی تنهایی ندهد
"جلال حاجی زاده "
چشمهایت را که ببندند
عاشق صدایی میشوی
گوشهایت را که بگیرند
عاشق بویی که ترغیبت میکند
بینیات را که بگیرند
عاشق آنچه لمس میکنی
دستهایت را که ببندند
عاشق آنچه زیر پای توست
پاهایت را که بردارند
عاشق آنچه در سرت میگذرد
سرت که نباشد
عاشق آنچه در تو میطپد
چیزهای زیادی را باید از دست بدهی !
تا نوبت به قلبت برسد ...
"علیرضا آدینه"
با من از دست هایت بگو
با من از دست هایت
از پیشانی ات
و از آفتاب تندی که بر آن می تابد
از پیراهنت بگو
که باد
به سینه ات می چسباند آن را
وقتی در میان خوشه های گندم ایستاده ای
و فکر زمستان پیش رو !
که به گرمای آغوش من می کشاندش ..
بوی گندم ویرانم می کند
بوی وحشی بازوانت ویرانم می کند
با من از خاک مزرعه ات حرف بزن
و بگذار
شعرهایم
تبِ تندِ تنت را داشته باشد
تب خاکی را که !
سرزمین من است ...
"شکریه عرفانی"
داستان من و چشمان تو،
داستان پسرکیست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می نشیند
و از پشت شیشه دوچرخه ای را می بیند که سال ها برای خودش بود!
با آن دوچرخه تمام کوچه های شهر را می گشت،
از کنار رودخانه آواز کنان عبور می کرد.
سر بالایی ها را با همه ی قدرت رکاب میزد و
در سرپایینی ها، دستانش را باز می کرد، از میان سرو ها و کاج ها می گذشت
وبلند بلند می خندید.
داستان من و چشمان تو،
داستان آن پسرک و دوچرخه است...
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب می زند!
می خندد، رکاب می زند
می گرید، رکاب می زند...
رکاب می زند...
عطر چشمان او/ "روزبه معین"