چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی


یک روز میان تلنگر نگاهت

تو را از خودت قرض می گیرم

کنار خودم می نشانم

و یک عمر

با نگاهت درگیر می شوم

یک روز میان این عصرهای خسته

میهمان دلم می شوی

من برایت چای می ریزم

و تو لبخندهایت را توی دلم می ریزی...

راستی بگو

حال عصرهای دلت خوب است!؟

 

"مریم پورقلی"



چه کسی می تواند بگوید 
" تمام شد " و 
دروغ نگفته باشد ؟

"نادر ابراهیمی "

پ.ن:

تنها سر من بین

این ولوله پایین است...

با من همه غمگینند

تا طالع من این است...


"علیرضا آذر"



چقدر دلم خواستت

امروز صبح

وقتی از خواب بیدار شدم 

وقتی پتو را کنار زدم 

وقتی هوایِ سردِ اتاق رویِ صورتم نشست

دستم را دراز کنم و گوشی را بردارم 

دوباره پتو را روی صورتم بکشم 

و با چشمانی نیمه باز ببینم پیام داده ای،

از آن پیام های دستوری

" که تمام کارهای امروزت را کنسل کن 

که دلم میخواهد بعد از خوردن حلیم 

بایستیم گوشه ی خیابان و چای داغِ قند پهلو بنوشیم...

که وقتی سردم شد مچاله شوم در آغوشِ تبدارت...!"

تا با همان حالت ِ خواب آلود 

لبخند روی صورتم بنشیند 

و به شوق بوسیدن ات از خانه بزنم بیرون ...

اما راستش را بخواهی 

گوشی را برداشتم 

پتو را هم روی صورتم کشیدم 

اما خبری از پیامت نبود 

یعنی مدت هاست خبری نیست 

اما آدم است دیگر 

دل است دیگر ...

عکس های پروفایلت را چند باری نگاه کردم ...

چند کلمه ای قربان صدقه ات رفتم 

و بی حال و بی رمق و خیره ...

راهی محل کارم شذم 

راهی ِروزمرگی هایم شدم 

اما انگار 

یک چیزی در خیابان جاگذاشته بودم ... 


" علی سلطانی "

 

یعنی تو هم باران را میبینی و

 انقدر بیخیالی؟
دلت می آید کنارم نباشی؟
این باران 
این آهنگ 
این ترافیک 
این من 
همه و همه تو را میخواهد ...
 
"علی قاضی نظام "


خراب آن لحظه ام

که شعرهایم را میخوانی

چشمانت را گرد میکنی

دماغت را جمع

یک خنده نخودی تحویل میدهی

و زیر لب میگویی

پسره ی دیوانه!

 

"علی سلطانی"

 

می گویند همین جور الک الکی دعا نکنید. 

اول کمی به عواقبش فکر کنید! 

یک وقت ملائکه ای رد می شود و آمین می گوید!

یک روز همین جوری از دهانم پرید و گفتم:

 کاش یک نفر آنقدر مرا دوست می داشت تا توی عشق خفه می شدم!

نمی دانم کدام ملائکه رد شد؛ ولی من از خفگی مُردم!!!

 

"مرجان ظریفی "

چشم هایت 

پر از عاشقانه های پاییز است 

نگاهم که میکنی 

خشکم میزند !

زرد می شوم 

می ریزم ...

"علیرضا اسفندیار ی"

 

تویی بهانه ی آن ابرها که می گریند

 

 

بیا که صاف شود این هوای بارانی

 

 

 

 

"قیصر امین پور"

 

 

 

و آنی را که دوست داری

نصف دیگر تو نیست!
این تویی اما جایی دگر ...
 
"جبران خلیل جبران "

 

آنچه از شانه هایت می روید

خشخاش نباشد

تاک است!

که وابستگی دارد ...

 

"بهار قهرمانی"

 

توی کشوی میز کارش همیشه شکلات داشت، نگران هیکلش نبود، نگران جوش زدن صورتش یا قضاوت مردم. پنج سال با هم همکار بودیم، بلند می خندید و خنده هایش شیرین بود، راحت تقاضا می کرد و زود می جوشید. هر وقت دلش می خواست بغلت می گرفت و می بوسید. کتاب که قرض می گرفت به موقع پس می داد، لا به لای ورق هایش کارت پستال دست ساز معطر یا گل خشک می گذاشت. همیشه لبخند به لب داشت. عادت داشت چایش را با شیرینی می خورد، سفری برایش پیش آمد و چند ماهی رفت پیش خواهرش، وقتی برگشت قهوه خور شده بود، شدید، آن هم بی شکر. شیرینی که تعارفش می کردی پس می زد. یک نوع شکلات بیشتر نمی خورد، از همان هایی که رویش نوشته هفتاد درصد، ماالشعیر ِبدون طعم می خورد، تلخ ِ تلخ، کم کم لبخند زدن از یادش رفت، حس می کردم تلخی طبعش خندیدن را برایش سخت کرده، نمی گذاشت کسی او را « عزیزم » خطاب کند، مثل ماده ببر زخمی چنگال نشان می داد اگر کسی عزیزم صدایش می کرد. سلام که می کردی نگاهت می کرد، جواب را با سر می داد آن هم با تاخیر. حوصله ی هیچ کسی را نداشت، حتی حوصله ی خودش را. توی نگاهش یک چیز غریبی بود، یک چیزی به تلخی همان قهوه ی تلخش، فنجان قهوه اش را که می گرفت دستش، فکر می کردی قهوه ی قجر می خورد.

دوستی می گفت:« آنهایی که خیلی تلخ هستند روزی از تلخی متنفر بوده اند، پیشامدی پیش آمده و تلخی را ریخته توی جانشان، بعد انگار لج کرده اند، اول با خودشان، بعد با دیگران. اینها هم روزی خندیدن بلد بوده اند...» می گفت:« بعضی دردها آدم را قوی تر نمی کند، می کُشد...» راست می گفت، هر وقت فنجان قهوه را می گرفت دستش، حس می کردم مُرده دارد قهوه می خورد.

 

"مریم سمیع زادگان"

 

دنیا همه شعر است به چشمم اما

شعری که تکان داد مرا چشم تو بود

 

"میلاد عرفان پور"

 

می بوسمت...

بدون سانسور...

و می گذارمت تیتر درشت روزنامه

آن جا که حروفش را

بی پروا چیده اند

و خبرهایش را محافظه کارانه...

و من همیشه

زندگی را آسان گرفته ام

عشق را سخت...

 

"نزار قبانی"

 

غزل از موی پریشان شده ت می ریزد

من اگر شاعرم از دست پریشانی توست

 

"سعید شیروانی"

 

 

دلم رفتن می خواهد

از این رفتن های 

بی بازگشت... 

 

"مریم طاهر آموز"

 

فصل فصلم هجوم آبان هاست

تف به جغرافیای تنهایی

 

"علیرضا آذر"

 

با احتیاط نه بگویید !
گاهی اوقات ، در زندگی آدم های دور برتان روزهایی وجود دارد که شب کردن اش به تنهایی صبر ایوب میخواهد
میدانی این روزها انگار هر ثانیه اش اندازه ی یک ساعت سونای خشک میگذرد ،
این روزها دقیقا دمویی از جهنم اند
هر چقدر هم خودت را بپیچانی سر که می چرخانی میبینی فقط چند دقیقه ی ناقابل گذشته است ،
گاهی اوقات فکر میکنی که مبادا این ساعت بی مروت باطری تمام کرده است
اصلا انگار ساعت با تو شوخی اش گرفته باشد ،
روزهایی که کلافه ای ، مثل آدمی که ده دقیقه است میگرن اش تمام شده کلافه ای 
و عبث ترین کار ممکن در دنیا این است که بخواهی تک و تنها از پس این روزها بر بیایی . 
انگار سالگرد روزی است که هیچوقت نباید از راه برسد ، سالگرد روزی که هیچوقت منتظر اش نیستی .
حاضری هر کار ممکن و غیر ممکنی را انجام بدهی ، هر کوهی را که گفتند اینطرف و آنطرف کنی که فقط آن روز را تنها نباشی ، تنها نمانی - آن روز را با یک نفر باشی که حواس ات را پرت کند .
اصلا کسی باشد که حواست را از تو بگیرد و پنجره ی رو به خیابان را نیمه باز کند و به بیرون پرتابش کند . 
روزهایی که درون خانه به طرز مصرانه ای راه میروی ، از اتاق به سالن ، از سالن به حال ، و دوباره از حال به اتاق
آنقدر تند این مسیر را تکرار میکنی که اگر همسایه ساختمان روبرویی از روی بیکاری در حال دید زدن تو باشد فکر میکند که زده است به سرت ، یا اینکه گمان میکند چیزی را گم کرده ای که اینطور دیوانه وار به دنبالش میگردی .
همیشه روزهایی هست که آدم های دور برتان نمیتوانند تنهایی از پس اش بر بیایند
نه اینکه آنها ناتوان باشند ، نه .. این روزها بیش از اندازه زورشان زیاد است

به نظرم نه گفتن مقوله ای است بسیار پیچیده 
نباید به همین آسانی از آن عبور کرد ،
بعضی جاها باید صبر کرد ، در چشمان آن طرف نگاه کرد 
اصلاباید دید این آدمی که روبروی من ایستاده است طاقت نه شنیدن را دارد یا نه ؟
باید دید چقدرِ دیگر توان ادامه دادن را دارد ،
شاید این آخرین نه ای است که میتواند بشنود و بعد نابود میشود
بعضی نه گفتن ها آنقدر حیاتی است که خودمان هم نمیدانیم.

" نه " علیرغم جُثه ی کوچک و نحیف اش کلمه ی است بسیار حیاتی 
با احتیاط نه بگویید ،
شاید آنروز شما قرار است فرشته ی نجات کسی باشید
همین. 

 "پویان اوحدی"

 

 

این که با تو باشم

و با من باشی

و باهم نباشیم

جدایی همین است

 

"غاده السمان"

 

 

من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه دریاهاست

 

"احمد شاملو" 

 

ترک کردن را خوب یاد گرفته ام... از زمانی که یادم هست مشغول ترک‌کردن بوده ام

از اسباب بازی هایم گرفته تا کتانی که دیگر به پایم نمی‌ رفت

از ترک‌کردن خانه ی قدیمی‌گرفته تا ترک‌ کردن هم‌ محلی و هم کلاسی هایم

چند سال که گذشت لذت های کودکی را ترک‌ کردم

لذت هایی که بعد ها فهمیدم هیچ جایگزینی ندارند

سن و‌سالم که بیشتر شد ،دنیا را که کامل تر دیدم فهمیدم فقط من نیستم که ترک می‌کنم ...

یکی از دوست های دوران دبیرستانم درس خواندن را ترک کرد

پدر بزرگم زندگی را ترک‌کرد

رفیق قدیمی ام کشور را ترک‌ کرد

یکی از پیرمردهای محل آلزایمر گرفت خاطراتش را ترک‌کرد

و....

دختر همسایه ی دیوار به دیوارمان همسرش را ترک‌کرد ... می‌گفتند شوهرش ترک نمی‌کرده ... و من فکر می‌کردم اگر ترک‌نکنی ترکت می‌کنند !!!!!!!! سال ها گذشت ...

اولین بار که دلم لرزید و معشوقه دار شدم فکر می‌کردم دیگر قرار نیست ترک‌کنم‌.

اما ترک کردن همیشه دست خودت نیست .

باید تقصیر را گردن سرنوشت انداخت یا شرایط نمی‌دانم

فقط ‌می دانم گاهی ترک‌کردن تنها راه نجات است

زمان باد است یا طوفان نمی دانم ... فقط می‌دانم از آن روز ها زمان زیادی گذشته

 این روزها وقت ترک کردن آدم ها ، نه درد میکشم نه تب میکنم نه بدنم میلرزد.

یک بی حسی کامل

سال هاست هر‌ کسی را می توانم ترک‌ کنم

 بدون بدن درد ... بدون خاطرات ... زندگی معلم خوبی بود

ترک‌ کردن را خوب یاد گرفته ام

 

"حسین حائریان"

قاصدک

۱۰
آبان

 

خیره ام به قاصدک

این گیاه غریب

که پس از مرگ به راه می افتد

 

"معین دهاز"

 

بودنت بهشت

حیرانیت برزخ

نبودنت جهنم

با تو محشری را

به تماشا نشسته ام

 

"لیلا خراسانی فر"

 

 

در کدامین چمن ای سرو به بار آمده ای؟

که رباینده تر از خواب بهار آمده ای؟

 

"صائب تبریزی"

 

پاییز

یک دختر ناشی بیشتر نیست

که نمی داند چطور باید عاشق باشد!

سردی و گرمی اش را پنهان می کند که غافلگیر شوی

بی هوا می زند زیر گریه که نازش را بکشی

و کاری می کند که همیشه بگویی:

چه زود غروب شد.

پاییز سیندرلایی ست که باید کفش های نارنجی اش را تا قبل از رفتن خورشید در بیاورد. نمی بینی که شب هایش چقدر شبیه زمستان هاست؟

پاییز اگر آدم بود

زن تنهایی می شد که اگر سایه ی زیر گونه های استخوانی اش را نمی دیدی، دیگر هیچ وقت برایت روشن نمی پوشید ...

به خیالت این فصل چرا اینقدر زود می گذرد؟

 

"سارا کنعانی "

 

 
 
"تو اصلا برای من خوب نیستی..."
.
.
مثل تمامِ وقت هایی که سرماخورده بودم و لج می کردم که دلم یخ دربهشت پرتقالی می خواهد یا پیراشکیِ چرب و چیلیِ پُرکالباس؛ اما مامان فقط یک جمله می گفت: "برات خوب نیست!" و من محکوم بودم به آرام نشستن...
مثل شب امتحان فیزیک که ویرم می گرفت پنجاه صفحه ی آخرِ برباد رفته را از زیرِ ده تا کتاب تست و جزوه بخوانم و بابا یک دفعه پیش دستیِ میوه به دست می آمد توی اتاق و از همان نگاه های عاقل اندر سفیهش تحویلم می داد که یعنی "فهمیدم...الکی جلدِمشکی را قایم نکن زیرِ پنج مَن برگه ی سفید..."
و من گُر می گرفتم و وقتی می رفت دوباره شروع می کردم به خواندن و سردرآوردن از عاقبتِ اسکارلت اوهارایِ لجبازتر از خودم...
تهِ دلم می دانستم این که شب امتحان نهایی؛بیفتم دنبالِ رمانتیک بازی های یک دخترِ کله شق،ممکن است گند بزند به نمره ام،اما حسِ کنجکاویِ لعنتی ام می چربید به تمام معادله های حل نشده ی دینامیک و استاتیکِ تلنبار شده رویِ هم...
هفت سالم بود که یک شب از شدتِّ دندان درد؛گریه کردم تا صبح...بعدترش رفتیم کلینیک و دندانم پر شد؛
مامان تمامِ بیسکوئیت های شکلاتی و ویفرهای توت فرنگی و آدامس هایِ صورتیِ پولو را گذاشت توی بالاترین طبقه ی کابینت آشپزخانه و بعد هم گفت:
"این جور خوراکیا برات خوب نیستن!بزرگ نمی شی!دندوناتم خراب می شن..."
حالا اما نوزده سالم شده...قَدَّم می رسد هرچندتا بیسکوئیت که دلم می خواهد،بردارم از تویِ کابینتِ بلند...اما مسئله این است که دیگر آن شوقِ ملسِ کودکانه برای کشف دست نخوردگی هایِ کابینت،همراهم نیست...
همین چند شب پیش که با مامان نشسته بودیم پشتِ میز توی آشپزخانه،پرسیدم:
"چرا هنوزم خوراکیا رو می ذاری تو کابینت بلنده؟!الان که دیگه بزرگ شدیم ما!"
گفت:" نمی دونم...عادت کردم شاید!"
و من خندیدم و به این فکر کردم دوازده سال است هیچ کدام از دندان هایم خراب نشده...
بعدترش بغض کردم چون "تو" هم درست مثلِ تمامِ آن ویفرهای توت فرنگی و رمان هایِ کلاسیک و خیال بافی هایِ محضِ پانزده سالگی؛برایم خوب نیستی...
و من نمی توانم بگذارمت توی بلندترین طبقه ی کابینت و درش را ببندم؛
نمی توانم خودم را گول بزنم...
چون خیلی وقت است قَدَّم بهت می رسد،
قَدَّم خیلی وقت است می رسد...
امّا دستم؛
انگار هیچ وقت...
 
"مریم خسروی"

شب

۰۷
آبان

 

روز ...

با کلمات روشن حرف می زند

عصر ...

با کلمات مبهم

شب ...

سخنی نمی گوید

حکم می کند

 

"شمس لنگرودی"

 

 

برای من یک فنجان غروب

برای میهمان

یک فنجان پاییز بریز

لبسوز باشد

- باران؟

- ببارد اما ریز

- مطرب؟

- بیاید

آنکه دستی به جعد یار دارد نیز

 

"طاهر جیناک"

موی تو

۰۷
آبان

 

مواج و دلفریب و پریشان و بی کران

از موی تو نوشتم و دریا به خود گرفت

 

 "صادق داوری" 

 

 

آدم ها را

به دو دسته تقسیم کنید

زن ها و مردها

مردها را کنار بگذارید

زن ها را نگه دارید

بعد زن ها را

به دو دسته تقسیم کنید

پیر و جوان

پیرها را کنار بگذارید

باقی را

به دو دسته کنید

آن هایی را که زشت نیستند نگه دارید

بعد از دسته ی زیباها

یکی بردارید

چه می بینید:

همان زنی که تمام این سال ها کنارتان بوده ست

 

"محمدرضا فرزاد "

 

 

 

دستت را به من بده

 

همیشه رفتن، پا نمی خواهد

 

چه بسیار پاهایی که رفتن نمی دانند

 

دستت را به من بده

 

قبل از اینکه در جمجمه ام گیاه روییده باشد

 

 

"حسین کوهی"