در نهضت عظیم دو بازویش
- ۰ نظر
- ۰۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۰۷
- ۴۰۵ نمایش
هشت ساله بودم که در یک میهمانی شبانه برای اولین بار با پدیده ای سرخ رنگ به نام "خرمالو" آشنا شدم . میزبان با لبخندی ملیح خرمالو تعارف کرد و من هم بدون درنگ نامبرده را شکافته و چشیدم . شوربختانه خرمالوی مذکور به غایت گس بود و تا چند ساعت احساس می کردم گونه هایم در حال تجزیه شدن هستند!
از آن روز به بعد در نظر من هر کس که خرمالو می خورد فردی " مازوخیسمی " و هر کس که خرمالو تعارف می کرد شخصی " سادیسمی " قلمداد می شد ! النهایه تجربه تلخ اولین کام از خرمالو باعث شد که من بیست و دو سال این گردالی سرخ رنگ را به صورت یک طرفه تحریم کنم !
با اصرار فراوان همسرم ، دیوار تحریم خرمالو ترک برداشت و من هم در سی سالگی به خرمالو یک فرصت تازه دادم ! خرمالو هم از این فرصت به نحو احسن استفاده کرد و چنان مزه ای را تجربه کردم که مجبور شدم خرمالو را از لیست سیاه بیرون آورده و ایشان را پس از لیمو ترش و توت فرنگی در "صدر مصطبه" بنشانم!
یک تجربه ی تلخ در هشت سالگی ، باعث شد که بیست و دو سال از همه خرمالو ها متنفر باشم . اولین تجربه های کودکی ، شالوده ی ما را می سازند . چه بسیارند باور ها ، هنجار ها و اعتقاداتی که به خاطر تجربه طعم "گس" آن ها در کودکی ، هنوز منفور ما هستند .
چشمانت از سرزمینی دلخواه باز آمده اند
جایی که هرگز کسی در آن ندانست یک نگاه چیست
و نه زیبایی چشم ها را شناخت، نه زیبایی سنگ ها
همچنان که زیبایی قطره های آب را، این مروارید های نهان.
سنگ های عریان و بی پیکر،
ای تندیس من
آفتابی که کور می کند تو را به جای آیینه می گزیند.
آرزوی ناجنبای من آخرین پشتیبان توست
و من بر تو پیروز می شوم بی پیکاری، ای تصویر من
گسیخته از ناتوانی ام و گرفتار در بند تو. *
"پل الوار"
پ.ن1:
شاید اگر من هم غزل سرای قرن هفت یا هشت بودم در زیبایی هایت غرق می شدم.
اما راستش را که بخواهی زیبایی در انتخاب من کمترین نقش را داشت!
من عاشق چشم های غمگینت شدم.
همان فرشته کوچکی که در انتهای چشمت با بغض پنهان شده.
همان فرشته ای که وقتی در سالن انتظار مطب با دست هایت بازی می کردی، به زمین خیره شده بود.
یا وقتی دلت خواست مادر تمام جوجه رنگی های دنیا باشی.
یا آن روز که گل های دامنت را به من معرفی کردی.
یا وقتی از پنجره به هیچ خیره شده بودی و گفت آه ... همین آه دامنم را گرفت ... عاشقت شدم !
"پدرام مسافری "
آنقدر دوستت مى دارم
که یادم رفته است براى چه به دنیا آمده ام ..
و یادم رفته است مرا
تنها براى سرودنِ سپیده دم آفریده اند .
آنقدر دوستت مى دارم
که انگار من یک نفر دیگرم ،
و نمى فهمم این مردمِ خسته چرا
شعرهاىِ ساده مرا مى خوانند !
با این حال خوشحالم که در این سرزمین زندگى مى کنم.
اینجا با همه مرارت هایش
کافى است به کسی که از مقابِل تو مى آید
سلام کنى ،
بهشت ....
همین فاصله میانِ سه حرف است ،
خودتان حدس بزنید
فقط سه حرف ...!
" سید علی صالحی "
پ.ن:
دل قطره قطره شد
تا عشق شد
تا یارشد
" مسعود کیمیایی "
ما یاد گرفته ایم عشق را در بوسه و برخورد تن ها خلاصه کنیم.
وگرنه به پهنای تنهایی هایم قسم
هیچکس نمیداند
کوه کَندن فرهاد و مرگ در آغوش سنگ ها یعنی چه ؟
زن ها دو دسته اند؛
دسته اول آنهایی هستند که توی پوسته زنانگیشان مانده اند، عشوه و ناز و ادا بلدند، دغدغه ذهنی آنها این است که مهمانی شهناز کدام لباس را بپوشند، دورهمی مریم موهایشان را هایلایت کنند یا نه، تولد پریسا حواسشان باشد که رنگ کفش و پیراهن و لاک ست باشد ...
آخر وقت هم یک مردی هست که برای این همه خستگی روزانه شان در آغوشش بگیرند، او را ببوسد، باز هم به او این اطمینان را دهد که من هستم، به من تکیه کن ... دسته دوم زن هایی هستند که خیلی وقت است یادشان رفته زن هستند
یادشان رفته توی راه رفتنشان، حرف زدنشان، تمام حرکات و رفتارشان، یکم ناز و کرشمه زنانه قاطی کنند
صبح ها ساعت کوکی بیدارشان میکند، کسی آنها را جایی نمیرساند، یا ایستاده اند منتظر تاکسی یا ماشین را روشن میکنند و راه می افتند، حواسشان هست که مردها فقط یا همکارند یا یک دوست مثل تمام زن های دیگر ؛
یاد گرفتند که به کسی تکیه نکنند، آخر شب هم خود را در آغوش خودشان میگیرند
به خودش عادت داده اند که منتظر شب بخیر گفتن کسی نباشند، یاد گرفته اند که تنها و یک تنه با همه مشکلاتشان بجنگند ...
این ها از روز اول اینگونه قوی نبودند، این ها یک روزی در قبل ترها حتما مردی حمایتشان نکرد، مردی عاشقشان نکرد، دلشان را پیش مردی که شاید بی معرفت بود، مردی که شاید نتوانست بماند، مردی که نصفه و نیمه او را رها کرد، جا گذاشته اند
گذر زمان و جبر روزگار این همه قدرت را به آنها داد ...
چه وسوسه ای دارد
خدا بودن !
فکرش را بکن ...
همیشه کنار تو ،
نزدیک تر از رگ گردنت باشم
"علیرضا سعادتی "
کجایی؟
اینجا پاییز است
و ابرها شتابی در باریدن ندارند
و ساعت دیواری
عقربه هایش را روی گذشته جا گذاشته
اینجا هنوز یک رز صورتی
گوشه ی باغچه هست
که می خواهد از مسیر دست های تو
به موهای من برسد
اینجا دلتنگی شانه های سرماست
که هی فراخ تر می شود
و مرا تنگ تر به سینه اش می فشارد
آنقدر تنگ که نفسم می گیرد
و تو را صدا میزنم:
کجایی؟ عمر من به طوفان نوح قد نمی دهد!
اما هنوز وقتی کسی از دورها زمزمه می کند:
بردی از یادم..
با یادت، می خواهم طوفانی به پا شود
و من تو را از هر کجا که هستی بردارم و با خودم ببرم
ببرم
آنقدر دور
آنقدر دور که
خدا را چه دیدی
شاید کنار یک دشت ارغوان
لنگر کشیدند
و با یک جفت پرنده
یا دو آهوی نوپا
فرمان رهایی مان را بدست مان دادند
آه که میشد
با تو میشد چه زندگی ها که نساخت
چه باران ها که ننوشید
با تو
ای بانی اشک ها و هیجان های روزگاران من
کجایی؟ ...
"بتول مبشری"
پ.ن:
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم...
" حافظ"
پ.ن 1:
تنم میکنم آغوشت را !
آخ اگر بدانی چقدر اندازه ام است ..
چقدر در آن راحتم !
انگار حجمی از تو را برای تنم دوخته باشند تا سفت خودش را به من بچسباند
تا نشکنم...
تنها نمانم !
عجیب به من می آید این آغوش تو
اگر ممکن است هیچ وقت جز من به کسی نفروشَش!
من عشق به اندازه ی کافی برای خریدنش دارم ..
" زهرا مصلح "
پ.ن2:
میدانی؟
خوش بحال خدا
وقتی
از آن بالا
من را در آغوشت می بیند
"ریحانه تحویلی "
" ناشناس "