زل میزدم به تو
- ۰ نظر
- ۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۵
- ۵۰۴ نمایش
پ.ن:
بوس از تو
جان از من
بازار چنین خوشتر....!
"خاقانی"
زنى نوشته «من عاشق نرگسام». ما از این جمله مىفهمیم که زنى عاشق نرگس است. یک منطقدان با خواندن این جمله پى مىبرد که دستکم یک زن وجود دارد که عاشق نرگس است. یک گلفروش امیدوار مىشود که زنى براى خودش یا کسى براى زن از او نرگس بخرد. یک معلم ادبیات با خود مىاندیشد که من در این جمله نهاد و عاشق مسند
و نرگس مضافالیه است.
اما مردى که عاشق آن زن است - زنى که نوشته «من عاشق نرگسام» - با خواندن این جمله قلبش لحظهاى مىایستد و دوباره جان مىگیرد. اگر آینهاى پیش روى مرد باشد، مرد مىبیند که صورتش ناگهان سرخ مىشود و لبخندى بىاختیار به چهرهاش مىدود. مردى که عاشقِ زنى است که عاشقِ نرگس است، خودش به ناگاه عاشق نرگس مىشود. به ناگاه به تمام گلفروشىهایى که مىشناسد یا نمىشناسد فکر مىکند. به تمام چهارراههایى که روزى پشت چراغ قرمز آنها گلفروشهاى دورهگرد را دیده است، یا ندیده است. مردى که به ناگاه عاشقِ نرگس شده است، به دستهى نرگسهایى مىاندیشد که در دست دارد، و به دستان معشوقش وقتى که نرگسها را با اشتیاق از او مىگیرد. و به خندهى آن زن مىاندیشد در آن لحظه، و به بوى منتشر در هوا، و به آهنگى که دارد پخش مىشود، و به نورى که بر چیزها تابیده در آن دم. مرد حرکت بدنِ آن زن را مىبیند در خیال، که چگونه مىچرخد و مىخرامد و گلدانى را مىجوید و مىیابد و زیر شیر آب مىگیرد و نرگسها را در آن مىگذارد و یک بار دیگر جمعشان مىکند - با دستانش - و بو مىکشدشان، عمیق و طولانى، و به سوى مرد بازمىگردد. و به حالت چشمهاى زن فکر مىکند - آخ از حالت چشمهایش - وقتى که دارد به خاطر نرگسها - که او عاشقشان است - از او سپاسگزارى مىکند، در سکوت، بى کلام.
پس - خانمها، آقایان - بار دیگر که دیدید جملهى «من عاشق نرگسام» جایى، گوشه و کنارى، از دهان زنى روى زمین افتاده است، لطفى کنید و خم شوید، برش دارید، ببوسیدش و بگذاریدش روى هرّه یا طاقچه یا بلندى؛ جایى که مردى که عاشق زنى است که او را گم کرده - یا هرگز نیافته - آن را ببیند، قلبش لحظهاى بایستد و دوباره جان بگیرد. به حق همین برکت. همین یک لقمه نان. همین یک تکه عشق.
"ناشناس"
زن
اگر عاشق نباشد
نه قرمه سبزی جا میاُفتد
نه چروک های پیراهن صاف میشود
زن اگر عاشق نباشد
هیچ خسته نباشی و برایت چای بریزمی
حقِ مطلب را ادا نمیکند ...
مرد هم که عاشق نباشد
چارخانه هایش
نه با شعر امن میشود
نه با آغوش ...
"مریم قهرمانلو "
پ.ن:
متون
جمع مکسر متن نیست
"من" است
که "تو" را در آغوش گرفته است
" ناشناس "
می بینی!؟ همیشه همه چیز و همه ی اتفاقات سر نوبت، خودشان را نمی اندازند وسط زندگی وکار و بارت
گاهی نظم برنامه ریزی ها و پیش بینی ها ی از پیش تعیین شده ات به هم می خورد!
مثلا همین "برف" ، همین سرما
مگر قرار نبود چند وقتی "باران" ببارد!؟
پاییز و سرمایش را با پوست تنمان لمس کنیم!؟
کم کم خودمان را به این هوا عادت دهیم!؟ بعد برف بیاید!؟
اما همه دیدیم که "برف" یکهو سر و کله اش پیدا شد!
قبل از آن که فرصت کنیم روی "سیب زمینی" داخل انباری را خوب بپوشانیم!
یک شب که خسته تر بودیم
از زندگی
از دویدن و نرسیدن و نشدن
شب اش را زودتر خوابیدیم
صبح پا شدیم
ناغافل دیدیم همه شان یخ زده بودند!
بیرونش سالم بود ها، اما از درون یخ زده بود!
بعضی اتفاقات توی زندگی آنقدر بدون پیش بینی و یهویی و بدون آمادگی می آیند
که تا بخواهی خودت را جمع و جور کنی
تا از خواب غفلت خودت را بیدار کنی
ای داد بیداد ...
ظاهرت عادی جلوه می کند ها
اما از درون یخ زده ای!
خودت
قلبت
احساست
زندگی ات
آدمت!
سیب زمینی یخ می زند شیرین می شود
اما سرمای یهویی
من و تو را تلخ می کند و زندگی را زهر مار
حالا بیا و با سیب زمینی سرما زده "کتلت" درست کن
خوشمزه نمی شود دیگر!
مزه ی کتلت به همان تند و شور بودن اش است!
سرخش کن ترد نمی شود!
باید بلا استفاده ته انباری بماند
سال بعد کاشته شود!
جوانه بزند
دوباره از اول شروع کند
آدمی
اما
زندگی اش
هوای رابطه اش
دلش
که بی هوا سرد شد
دیگر به درد نمی خوررد!
آدمی که یهویی چاییده باشد
دیگر "آدم" زندگی نمی شود که نمی شود!
"فاطمه نعمتی"