چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۸ مطلب با موضوع «فاطمه صابری نیا» ثبت شده است

 


رفاقتی دوستت دارم...
مرامی
از آن قدیمی ها!
مثل دااش مشتی ها پایت ایستاده ام!
رفاقتی دوستت دارم...
از آن مدل ها که با کجایی تصدق نگاهت صدایت میکنند!
آن تیپ ها که دستم را زیر چانه ات بگیرم و بگویم
چطوری ورپریده!
رفاقتی دوستت دارم...
از آن ها که وقتی چای برایم ریختی بگویم ای فدای دست و پنجه ات!
آن ها که هر صبح بگویم آهای عیال
بیا ببافم آن موهای لامصبت را و شب ها بازشان کنم با ذوق!
رفاقتی دوستت دارم...
از آن ها که هلاک رفیقشانند!
همان ها که سر میدهند برای رفیقشان.
رفاقتی دوستت دارم!


."حامد نیازی"

 

پ.ن:

داشتم یه ریز غر میزدم و عین خیالش نبود
همینجور میگفتم و میگفتم
وقتی میگم خُله،
خنگِ خداست بیراه نمیگم
دهنم کف کرد و دریغ از یه قربون صدقه که بند بیاره این سیلِ غر زدنایِ منو
هنوز بعدِ یه قرن رگِ خوابم دستش نیست که با یه قربون صدقه،
یه ماچِ محکمِ آبدار،
یه بغلِ سفت، چارپایِ دراز گوش میشه این دلِ الاغِ من
داشت غر غرام به جاهایِ باریک و
فحشایِ رکیک میرسید
دست کشید رو ترقوه امُ چشماشو بست و یه لبخند کوچولویِ دلبر زد
حرصم گرفت از اینهمه بی خیالیش
سرشُ چسبوند به گوشمُ گفت: شکر میونِ غرغراتون عیال، این برآمدگیِ استخونِ زیرِ گلوتون، عشق ترین پَستی بلندیِ زندگیِ منه
ما هیچ
ما فشرده شدن در آغوشش...

" فاطمه صابری نیا "

 

 

دکتر قاطعانه گفته بود
"شما دو تا با هم...هرگز نمیتونید صاحب فرزند بشید...."
همه یِ فامیلُ این یه جمله ریخت به هم....
اون طرف
یه عده آدم نشسته بودند پایِ دوختُ دوزِ زندگی ما و
این طرف ما دو تا
سرِ جنگ بودیم با منطق و دلِمون....
میگفت: من هیچـــی....
تو عاشقِ بچه ای....
برو پیِ زندگیت....
راحت نمیگفت ها...جــون میکّندُ میگفت....
گریه می کردُ میگفت....
سه حرفیِ قویِ مغرورِ من
زار میزدُ می گفــت.... زن عمــو دنبالِ دخترِ خــوش برُ رو و کدبانــو واسِ مــردِ من میگشتُ....
و مادرم سخت دنبالِ شــوهر دادنِ من به یه"جنتلمنِ با اصلُ نصب" بــود....
یه نفــر نبـود محضِ رضایِ خـدا
طرفِ دل ما رو بگیــره...
یه روز
بعدِ همه یِ گریه کردنا
غصـه خوردنا....
نشستم رو به روشُ گفتم:
ببین مــردجانِ من
۴۰ سال دیگه
جامــون گوشه ی خانه ی سالمندانِ...
بی بچــه 
یا با بچــه....
تصمیمِ ماست
که این چهل سالُ
شب ها کنار یه غریبه بخــوابیم
که فقط پدر و مــادر بچه هامونن....
یا شب ها تا خودِ صبح تو تراس واسِ هم شعــر بخونیمُ
دل بدیمُ قلوه بگیــریم....
من که میخــوام
چهل سالُ قربونِ عسلیِ چشمـات برم....
میمــونه تــو....
که میخوای چهل سالُ به رقصِ خنده دارِ من تو عروسیمون بخندی....
حلــه...؟
_نه....
برایِ چهل سالِ خــودم...من تصمیم میگیــرم
که فرفری هاتُ دو تایی ببافــم....یا تکــی.... 

 

" فاطمه صابری نیا " 

نه جانم من مثل فروغ بلد نیستم بهت بگم "مرا بپیــچ در حریرِ بوسه ات"...
من زل میزنم تو چشمایِ رنگِ عسلتُ میگم"تـو چرا منو بوس نمیکنی امروز؟"
یا نمیگم "من به آغوشِ تو محتاج تر از نانِ شبم"
یهــو برمیگردم چلّه یِ تابستون میگم"اونقــدر ســردمه که...." وخب باید بفهمــی دیگـه انتظارِ زیادیه...؟
"دستهایت را بازکنــی سقوط میکنم "هم که خب قطعا نخواهم گفت...
تهِ تهش میپرم وسطِ خیابان و مثلِ عصایِ موسی میشکافمش و اصلا هم به بوقِ بلندِ ماشین ها توجه نمیکنم....
آخر خنگِ خدا تومرا نمیشناسی...؟ آدم که هی نباید همه چیـز رابگوید خب"از چشمِ من ببین که چه غوغاست در دلم"

 

" فاطمه صابری نیا"

مرد یعنی

۲۴
شهریور

 

 

نه عزیزم، 
مرد؛ پیراهن چهارخانه و سینه ى ستبر و غرور احمقانه نیست،
مرد؛ ته ریش مرتبُ کفش هاى کالجُ ساعت چندمیلیونى نیست،
خنده هاى دلبرانه و اخم جذابُ صورت استخوانى هم مالِ مردهاى کاغذى توى رمان هاست ..
مرد یعنى؛ "تا آخرش هستم"ش، دقیقا همین معنا را بدهد،
و "آخرش" حتى "مرگ" هم نباشد،
مرد یعنى؛
یکـ دقیقه هم که شده توى یکـ روز شلوغ کارى به تماشاى چشم هایت بنشیند،
گاهى برایت شعر بخواند،
توى گوشِ چپت، یکـ جایى نزدیکـِ قلبت، آرام بگوید؛
"دوستت دارم"
و دوستت دارمش "تا" نداشته باشد،
تا "کِى" یا تا "کجا" ..
مرد؛ بازوى برجسته و قدِ بلند نیست جانِ من،
مرد یعنى؛
آغوشِ امن، قولِ محکم،
دریایى از عشق، و دیگر هیچ ... 

 

" فاطمه صابری نیا " 
.

اردیبهشت جانِ جان

۰۱
ارديبهشت

 

 

بوی اردیبهشت می آید در این حوالی...
بوی لوس ترین دختر بهار...که لای موهای فرخورده ی خرمایی رنگش عطر شکوفه های گیلاس است و از چشمهای سبزش شیطنت میبارد...
خلاصه که آب و جارو کنید راه را برایش...
این دخترک لوس بهاری دلش به نازکی شیشه و قهرش به سختی صخره هاست...حسابی هوایش را داشته باشید...
تا میتوانید عاشقش باشید و بوسه خرجش کنید و دل به دلش بدهید...
سنگ تمام بگذارید ها...
نبینم یک وقت اخم کند این دخترک لوس چشم سبز بهار که روزگارتان را سیاه میکنم...
با اردیبهشت جانِ جان لطفا کمی مهربان تر تر باشید... 

 
"فاطمه صابری نیا"


ببین مهربون...
رنگِ دوست داشتنِ مـن...
رنگِ غش و ضعف هایِ هفده سالگی نیست...
یا تندیِ تبِ عشق هایِ هجده سالگی...
رنگِ دوست داشتنِ من...
کسلیِ عصرایِ چهل سالگیه...
که بی حوصله جلویِ تلویزیون می نشینی....
رنگِ دوست داشتنِ من همون چایِ قندپهلوییه که برات میریزم وچنـدخط شاملویی که برات می خـونم...
رنگِ دوست داشتنِ من...
فرق داره با آدم هایِ این زمـونه....
رفتنی نیست...
پریدنی نیست...
مالِ یه روز و دو روز نیست...
رنگِ دوست داشتنِ من...
روزایِ غمگینِ بازنشستگیه...
تق تقِ عصایِ شصت سالگیه...
تنها موندن هایِ هفتاد سالگی و نفس هایِ آخر و پایِ لبِ گورِ هشتاد و چـنـد سالگیه...
مهربون...
رنگِ دوست داشتنِ من...
رنگِ موندنه...
رنگِ به پای هم پیر شدنه...
بگذر از رنگاوارنگِ عشق هایِ این روزا...


"فاطمه صابری نیا"

"تو"...

۱۹
بهمن


میونِ همه یِ سیاره ها
از زحـل خیلی خـوشم میاد
خیلی خـوشگله لعنتی....
به خاطر اون هاله یِ قشنگیه که بغلـش کرده....
میونِ آدم ها هم
اونایی که تو آغوشِ یکی هستن ازهمه قشنگ ترن "بـغل" کلا پدیده ایه که همه چیـزُ خوشگل تـر میکنه
حتی سیاره ها رو....


" فاطمه صابری نیا "


پ.ن:

آب

باد

آتش

خاک

به این ها می گویند

عناصر "پنج" گانه ی حیات!

آخری را

خودم کشف کردم!

"تو"...


"حمید جدیدی"

معمولی بودن

۰۶
بهمن


من یه دخـتر معمولی ام....
با چهره یِ معمولی و لبخندی معمولی تـر....
شیطنت با گل و خاکم عجینه و بغضامُ سرِ بالشِ زیر سرم تو سیاهیِ شب هام خالی میکنم...
ناراحتی هام چند دقیقه ایه و قهرام زیادِ زیاد طول بکشه یک ساعت....
سیگـار کشیدن هرگز مهرِ بزرگ شدنم نشده یا قد کشیدنم....
من هزار سالمم بشه
روحم یه دخترِ تخسِ پنج ساله ست که موهاش همیشه کوتاهه و از ریشه فـر خـورده....
حوصله ندارم چند ساعت تو یه کافه یِ تاریک بشینم و قهوه بخورم و با فردِ اون طرفِ میـز بحث هایِ فلسفی بکنم و ادعایِ روشنفکـری....
ترجیح میدم بشینم تو کله پاچه فروشی و همینجور که زبون و بناگوش لقمه میگیرم از خاطره هایِ بچگیم تعریف کنم و قاه قاه بخنـدم....
دخترونگی کردنم خلاصه میشه تو لاک های رنگاوارنگ خریدن و جون دادن واسه دامن هایِ گل گلیِ تا زیر زانو....
تو آسمون ها نه، روهمین زمینِ گردِ خـدا زندگی میکنم و سعی میکنم زخـم نزنم که زخم نزنه روزگار به دلم....
واقع بینـم و دنیا رو همینجـوری که هست دوست دارم....
رویا دارم ولی رویایی نیستم....
خـدایی که میپرستم
خیلی مهربون تر و بخشـنده تر از خدایِ آدم بزرگ هاست....
یه دختـر معمولیم که معمولی به دنیـا میاد و معمولی تر زندگی میکنه و معمولی میمیره...
یه دختـری که از رابطه، از عشق خواسته هایِ عجیب و غریب نداره
همین که دلش به بودنِ کسی گرم باشه و روزهاشُ با فکر کردن به اون شروع کنه براش کافیـه....
معمولی بودن چیـزِ بدی نیست اگه بپذیریش و باهاش کنار بیای....
هیچکس به خاطرش تحقیرت نمیکنه، به خاطر معمولی بودنت بهت بی توجهی نمیکنه....
معمولی بودن عار نیست، ننگ نیست
این که فکر کنی خاصی و خاص نباشی، توقع هایِ بزرگ از آدم ها برایِ خاص بودن کذایی ات داشته باشی
این که برتر و بالاتر بدونی خـودتُ از دیگران وقتـی واقعا برتری نداری
این ننگـه
این عــاره....
معمولی فکـر کن، معمولی رفتارکن....
معمولی بودن خاص تـر و زیباتره میونِ آدم هایِ هزار رنگِ این روزا....

"فاطمه صابری نیا "