چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

" بهترین شعرها، متون ادبی و ترانه ها از نوسیندگان ایرانی و غیر ایرانی "

چاوره ش

چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ...
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با موضوع «حسین وحدانی» ثبت شده است


بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد. 
بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد.
 بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد. 
بلد بود کدام تکه از کدام کتاب را بخواند وقتی دارد موهایش را می‌بافد.
 بلد بود موهایش را ببافد. 
بلد بود آخرش چه جوری با کش مو ببنددشان که از هم باز نشود. 
بلد بود دو تکه دارچین توی چای بیندازد و
 بلد بود چای را توی استکان شیشه‌ای بریزد که رنگش معلوم باشد و
 بلد بود کنارش گز به جای قند بیاورد؛ 
چون همه‌ی این‌ها را معشوقش دوست‌تر می‌دارد. 
بلد بود معشوقش را دوست‌تر بدارد.
 بلد بود برایش گل بخرد، 
بلد بود برایش حرف بزند، 
بلد بود بخنداندش،
 بلد بود بغلش کند تا نترسد،
 بلد بود وقتی گریه می‌کند چی بگوید یا چی نگوید، 
بلد بود صبور باشد، 
بلد بود منتظر بماند، 
بلد بود گلش را هر روز آب بدهد،
 بلد بود حواسش به همه چیز باشد.
همه‌ی این‌ها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد.
 بلد نبود دوست داشته شود. بلد نبود خودش را رها کند. 
بلد نبود بشود همه‌چیِ یک آدمِ دیگر. بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود.
برای همین هم قاشق‌ها مانده بودند توی کشو، 
حوله آویزان به جارختی، کتاب بالای کتابخانه،
 چای و دارچین هم توی کابینتِ خانه‌ی بی‌صدا. 
برای همین بود که گلفروش‌های توی خیابان، حتی نگاهش هم نمی‌کردند.

" حسین وحدانی " 


حرکتی هست در تکواندو - اگر اشتباه نکنم به نام «داچیم‌سه» - 

که طرفی از مبارزه که پیاپی در حال ضربه خوردن است و 

دیگر نمی‌تواند کاری بکند، 

خودش را به حریف می‌چسباند.

 این‌جور بگویم: خودش را در آغوش حریف می‌اندازد.

 آن‌قدر به او نزدیک می‌شود و

 او را در بغل می‌گیرد که حریف دیگر نمی‌تواند - و طبق قوانین، نباید - به او ضربه‌ای بزند.

 داور جداشان می‌کند و مبارزه از سر گرفته می‌شود.

گاهی، آن که خودش را به تو چسبانده، یاری که خودش را به تو نزدیک کرده و در بغل گرفته، 

نه از سر محبت، که از بی‌پناهی به آغوش تو افتاده است. 

شاید آن‌قدر به او ضربه زده‌ای و آن‌قدر آزارش داده‌ای 

که جز این راهی برایش نمانده است:

 خیلی دور، خیلی نزدیک.


 "حسین وحدانی"