یار هی یار، یار!
- ۰ نظر
- ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۲۳
- ۴۳۵ نمایش
نه جانم من مثل فروغ بلد نیستم بهت بگم "مرا بپیــچ در حریرِ بوسه ات"...
من زل میزنم تو چشمایِ رنگِ عسلتُ میگم"تـو چرا منو بوس نمیکنی امروز؟"
یا نمیگم "من به آغوشِ تو محتاج تر از نانِ شبم"
یهــو برمیگردم چلّه یِ تابستون میگم"اونقــدر ســردمه که...." وخب باید بفهمــی دیگـه انتظارِ زیادیه...؟
"دستهایت را بازکنــی سقوط میکنم "هم که خب قطعا نخواهم گفت...
تهِ تهش میپرم وسطِ خیابان و مثلِ عصایِ موسی میشکافمش و اصلا هم به بوقِ بلندِ ماشین ها توجه نمیکنم....
آخر خنگِ خدا تومرا نمیشناسی...؟ آدم که هی نباید همه چیـز رابگوید خب"از چشمِ من ببین که چه غوغاست در دلم"
" فاطمه صابری نیا"
تو بمان ببین که شب ها برایت لالایى خواهم خواند ..
تو بمان،ببین که موهایت را شانه خواهم زد.
ببین که هر روز جیب هایت را پر از یاس خواهم کرد.
که با تو در اطاقم تانگو خواهم رقصید..
از پشت تلفن برایت آواز خواهم خواهند..
لاى کتاب هایت نامه خواهم گذاشت..
و براى هر بار لبخندت شعر خواهم سرود..
تو فقط بمان،تمام عاشقانه هایش با من.
تو فقط بمان...
.
"فرزانه صدهزارى"
بچه ها با خیالِ کفش و لباسِ نو،چشمانشان را می بندند
زن ها با فکرِ عوض کردنِ فرش و رنگِ مبلِ جدیدشان،
مردها با محاسبه ی هزینه های شبِ عید و کارهایِ نیمه تمامشان!
اما فروردین که از نیمه بگذرد،
طرحِ فرش و رنگ مبل از مُد می افتد و
کفش و لباسِ نو از چشم،
هزینه ها و کارهای نیمه تمام هم احتمالا تمام می شود!
ماهی ها می میرند و سبزه ها پلاسیده می شوند...
روی دیوارها و شیشه ها باز گرد و خاک می نشیند و
هفت سین ها کم کم جمع می شود...
این هارو گفتم که بدانید،
اگر هقت سینتان یک سین هم کم داشته باشد،ایرادی ندارد!
اگر لباستان فلان مارک و مبلتان فلان طرح هم نباشد،آسمان به زمین نمی آید جانم...
خارج کنید خودتان را ازدورِ این رقابتِ چشم و هم چشمی ها...
شادی هایتان را به این مادیات بی دوام گره نزنید...
بگذارید کودکانمان یاد بگیرند که
سالِ نو چیزی نیست جز حالِ خوبِ کنارهم بودن!
جز وقتی که در کنارِ هم می گذرانیم.
احساسِ خوشبختی داشتن با مادیات هنر نیست،
اگر میانِ همین اندک داشته هایتان هم،
با هم مهربان بودید،بروید و میانِ مردم خوشبختیتان را جار بزنید!
اگر تصمیم گرفتید امسال را بیشتر کنارِهم باشید و
بیشتر لبخند بزنید، آن وقت است که
شکوفه های خوشبختی در دلتان جوانه می زند
و حال و هوایِ زندگیتان بهاری می شود...!
لبخند بزنید به ترکِ دیوارتان!
شاید شکوفه ای میانش منتظرِ جوانه زدن باشد!
" شقایق عباسی"
من بوسه میخواهم
من بوسه میخواهم
زیر برج ایفل
من بوسه میخواهم
میان میدان اصلی نوفل لوشاتو
روی رودخانه های ونیز
زیر برف های مسکو
زیر آفتاب ریو دو ژانیرو
من بوسه میخواهم
وسط بیابان،کنار اهرام ثلاثه
من بوسه میخواهم
کنار برج آزادی
عشق اگر عشق باشد
محصور به مختصات جغرافیایی نخواهد بود
در عین حال که زندانی یک آغوش است
" حامد رجب پور"
تنها تو میتوانستی
از میان کلمات مبهم
اسمم را صدا بزنی
وقطره های باران را بشماری
تنها تو میتوانستی
صدای خمیازه ی افتاب
بر تن کرخت بیدهای مجنون را از بر باشی
وبر سر گل های باغچه قسم بخوری
تنها تو میتوانستی
مرا هنگامی ک خیلی غمگین بودم بشناسی
ومنتظر باشی تا جنگ تمام شود
تنها تو میتوانستی
مانند روز عید زیبا باشی
"شکوه رحمانی"
یادت نرود ما به هم احتیاج داریم!
باور کن...
برای رسیدن ها و فرار کردن ها
برای ساخته شدن ها و ثبت کردن ها!
ما به هم احتیاج داریم...
وگرنه من و تو کی را دوست داشته باشیم؟!
یا مثلا با کی حالمان خوب شود...!
من به تو فکر می کنم!
به تو احتیاج دارم
وگرنه دیگر فکر هم نمی کنم...
واقعیتش را بخواهی من به دلیل اعتقاد دارم.
دلیلِ من تویی...!
تو را نمیدانم...
"صابر ابر"
پ.ن:
به دلم آمده، میآیی!
که اولین نویدِ سال و روزهایِ نو را
صدای تو برایم زمزمه خواهد کرد؛
به دلم آمده
به جز بهار و شکوفهبارانش
همهی فصلها
حتی پاییز هم بویِ وصل میدهد،
بویِ دستان گرهخوردهمان باهم
و عطرِ نفسهایِ یکیشدهمان.
به دلم آمده ارمغان بهار، حضورِ تمامنشدنی توست
حضوری که به گرمایِ تابستان میرسد و خزان را بهاری دوباره میکند.
به دلم آمده بهار امسال با بودنت همیشگی میشود!
به دلم آمده بهاری داریم
که زمستان هم پایانش نخواهد بود...
یک زندگی کم است ...
برای آنکه تمام شکلهای دوستت دارم را با تو در میان بگذارم ...
میخواهم هر صبح که پنجره را باز میکنی؛ آن درخت روبه رو من باشم
فصل تازه من باشم
آفتاب من باشم
استکان چای من باشم
و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو میگیرد .
یک زندگی کم است !
برای شاعری که میخواهد در تمام جمله ها دوستت داشته باشد .
.
"روزبه سوهانی"