- ۰ نظر
- ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۲
- ۱۵۱ نمایش
ایستاده ام به تماشایِ سکوتِ شهر
ایستاده ام به تماشای آسمان پس از باران
میخواهم چشمانم را ببندم و عمیق نفس بکشم که لیوانِ چای را مقابل سینه ام میگیرد
اشاره میکند قند بردار
میگویم حواست کجاست؟
باز یادت رفت؟
چایِ آخر شب را
باید با قند چشمانت نوشید...
میگوید حواسم سرِ جایش بود
سر جایش بود تا وقتی که آمدی لب پنجره
میگوید اینگونه که دستت را فرو میکنی در جیب و زل میزنی به ماه....
میروم وسط حرف هایش و میگویم
من کِی زل زدم به تو جانم؟
حرفش را ادامه نمی دهد
یقه ی پیراهنم را مرتب میکند
دستش را دور کمرم حلقه میزند و سرش را میگذارد روی سینه ام...
چشمانم را میبندم و عمیق نفس میکشم
بوی باران...بوی موهایش...بوی ماه
"علی سلطانی"
کنار تو در عکس زیباترم
کنار زندگی بایست !
شاید زیباترش کنی ...
در آسمان ، هواپیمایی می ایستد
در میان راه ، گلوله ای
و در تن گیتار ، صدایی
وقتی که
پلک هایت سنگین میشوند
و قفسه ی سینه اگر هنوز
تکان میخورد !
محض خاطر این است
که گهواره ی تو باشم ...
کودکی تو را
با مادرش اشتباه گرفت
شکوفه ای تو را
با درختش
و پرستویی آن قدر دور سرت چرخید
آن قدر کوچ را از یاد برد !
که گوشواره ات شد ...
برای زیبایی دست هات
شعر ، خانه ی کوچکی ست
مثل یک فنجان که بخواهد
تمام باران یک ابر را
در خود جای دهد
حرف بزن
سکوت کن
بخند
اشک بریز
چمدان ببند
دور شو
اما
در آغوش من !
در آغوش من ...
"علیرضا قاسمیان خمسه"
تو را در کدام خاطره جا گذاشتم
در کدام کنج دلم پنهانت کردم
که پیدایت نمی کنم
حتی در این شب
که بی تابم
گیسوانت را نفس بکشم
بیا دوباره به همان خانه برگردیم
که چراغش را روشن گذاشتیم
و پنجره اش باز بود
رو به بهارنارنج همان اتاق
که تو را در آن شناختم
تا خودم را فراموش کنم
آن روزها
چقدر برای پرواز آسمان داشتیم.
آن قدر ترا نفس می کشم
تا پیدایت کنم
دست های تو هنوز
بوی لیموی تازه می دهد.
"نیلوفر لاری پور"
صداش میکنم
میگم دلبر؟
میگه من دلبری بلد نیستم
میگم پس این دل من خودش راه افتاد اومد دنبالت؟ یا من ولخرج بودم دلمو ساده از کف دادم؟
دِ نیگا
د همین الان نیگا
نیگااا آخه...
بعد میگی من دلبر نیستم
د خو همین نگات
همین نگاه الانت
مگه میشه جون نداد براش؟
حالا من خسیسم دل دادم ببری
وگرنه که به ولله اون نیگات بیشتر ازینا هممیطلبه.
"علی اصغر وطن تبار"
قدیم تر ها،
آن روزهایی که تلگرام و اینترنتی درکار نبود..
خرداد پایانِ دبیرستان و دانشگاه بود
و پایانِ خیلی از عشق ها...
فقط یک ماه نبود...هر روزش، هرساعتش غنیمتی بود برای خودش...برای قرارهای پنهانی، برای رد و بدل کردنِ جزوه هایی که چاپارِ عشق بودند!
فکرِ اینکه سه ماه بعد، با جعبه ی شیرینی بیاید و همه برایش آرزوی خوشبختی کنند یا انتقالی گرفته باشد و هرگز نبینی اش، ترسی بود که زمانِ غرق شدن در چشمهایش را از ثانیه به دقیقه ها تبدیل میکرد!
لطفاً و خواهشاً
اینخرداد را با همان ترس...
با همان شوق...
عاشقی کنید...
" الناز شهرکی "
رمضان بیشتر از آنکه یک "ماه" باشد یک عقیده ی محکم و البته خواستنی است ، روزهای بلندش و شبهای کوتاهی که چراغ بیشتر خانه ها در آن روشن است ، کوچه هایی که نیمه شبها عطر خوش سحریهای دلچسب دارند و ظهرهائی که توی هر مسجدی پا بگذاری هجوم معنویت است که به سمت تو می آید...
من این ماه را عاشقانه دوست دارم ، با آنکه مرا یاد آنها که بودند و نیستند می اندازد ، یاد کودکی و صدای دعا خواندن بابا جانم که هنوز جوان بود ، یاد وقتی که اینهمه گرفتار نبودیم هنوز ، و با اینهمه من باز دوستش دارم و هنوز از آمدنش لبخند به لبم مینشیند و فکر فردا که مردم با هم بهترند ، آرام تر و مهربانترند ، برایم لذت بخش است.
"محمد یغمائی"