هر سال بهار...
پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۱۹ ب.ظ
نیمی از شعرهایم، زاده ی ناشنوایی اند
نیم دیگر، نابینایی.
سپیده دمان که اولین خشابِ سرخ
از مشرق خالی می شود
حافظه ی کوتاه مدتم
به بالای یک کاجِ باریک
در حاشیه ی جاده پرتاب می شود.
یک ماهی قرمزِ سه دم
در تنگ مغزم
شناور است.
چند دسته کرمِ ابریشم
الیافی شفاف، بر حصارِ کالبدم می تنند.
هر سال بهار،
پیش از پروانه شدن
کسی بالهایم را با بوسه می چیند
و از من
تنها تمبری فسرده از رُستن
در آلبومِ یادبود،
بر جای می ماند.
"پولشکان شرمانوف"