دلبستگی...
پنجشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ
بهش میگم دوستت دارم می خنده میگه این که چیزِ جدیدی نیست. منم دارم! یکی از دستاشو از رو فرمون ماشین بر میداره دستمو می گیره، سرشو می چرخونه سمتم و نگاهم می کنه، می گم: وابستگی یا دل بستگی؟! به نظرت کدومش سخت تره؟ بدونِ این که بزارم جواب بده می گم: دل بستگی سخت تره، آدما به همه چی عادت می کنن اگه منو بزاری بری یه هفته، یه ماه، یه سال... آخر سر عادت می کنم که نیستی دیگه کنارِ گوشم زمزمه نمی کنی که دیوونمی... دیگه بعد این که عشقت از سرم بپره شبا نمیرم سراغِ عکسای تو گوشی که قبل خواب هی نگات کنم هی دلم ضعف کنه واسه صورتِ ماهت، وقتی یادت، خنده هات، صدات، تصویرت بپره از سرم دیگه نمی ترسم یه روز وسط همهمهی کوچه و خیابونای شلوغ ببینمت و شب تا صب وایسم گوشهی پنجره و به ماه نگاه کنم حرف بزنم باهاش!
اما دل بستگی اینجوری نیست، اگه نباشی من تا آخرِ عمرم عادت نمی کنم به شبایِ بدونِ تو، به روزایی که باید تنها خودمو ببرم قدم بزنه، عادت نمی کنم که کنار بیام.
دلبستگی سخته من دل بستهت شدم دیدی حالا این تکراری نیست؟ سرشو انداخته بود پایین تو فکر بود، دستمو گذاشتم زیرِ چونش و نگاهشو سمتِ خودم کشوندم.. حالت صورتش گرفته بود، بدونِ اینکه حرفی بزنه منو کشید تو بغلش و گفت: دل بستگی قشنگه، من میخوام همینطوری دوستم داشته باشی، که شبا بدونِ من خوابت نبره که عادت نکنی به این شهرِ شلوغِ بی من.. که صدای خنده هام از حصارِ ذهنت فرار نکنه! زل زدم تو چشاش یه لحظه از فکر نبودنش بغض تو گلوم نشست
بارون گرفت!
بارونا نشستن روی شیشهی ماشین
پنجره ها بخار گرفتن...
با انگشت رو شیشه نوشتم هیچ وقت دنیا رو بی تو نمیخوام
.
"زهرا مصلح"
- ۹۸/۰۳/۲۳
- ۲۲۲ نمایش